۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

رنگ مرگ






رنگ مرگ



شاعر: شیرکو بی کس



مترجم: شهاب الدین شیخی
















ای رنگ مرگ

هنگام! که می آیی، هنگامی که در آخرین سفر؛ همراه خود

چمدان پاره پاره ی قامت ام را و ....بقچه ی گره زده ی سرم را بردی!

هنگام! که در آغوش ات ریختم

هیجان ، رنگ های ام را دربر می گیرد

رنگ های ام به تو خواهند گفت:

او زمانی...... رنگ روح بود

در کالبد شعرهایی سپید!

او زمانی رنگ خاک بود در صدای آزادی

او زمانی.......... رنگ خون بود در جسد قربانیان

او زمانی........... عطر زن بود در رنگ عشق



او زمانی تا هر آن جا که در توان داشت

خیال آینه می شد در انعکاس آفتابِ زیبایی

تا هر آن جا که در توان داشت........ شعر تازه و پرنده ی تازه  و

رویای تازه برای این زبان ِغمگین کوردی به ارمغان می آورد!







ای رنگ مرگ!

هنوز تو پیش اش نرفته بودی....

شبی پوشکین در کجاوه ای از برف های روسیه

خواب آخرین رنگ کوچ و ...

رنگ جهانِ پس از مرگ اش را می دید

خواب دید

خودش را می بری اما نمی توانی شعرهای اش را با خودت ببری

خواب دید، چون سبزی دشت ها، رنگ واژه های او زندگی خواهند کرد

من نیز اکنون، پیش از آن که بیایی، دقیقا همان خواب را

در کجاوه ی پاییزی پروانه ریز از رنگِ خودم، دقیقا همان خواب را

میان ابری سپید بر فراز کوردستان ، می بینم:

تا زمانی دور و دراز ، بر خیابان آینده ی زمانِ من

پیکره ای ایستاده می شوم، لبخندم رو به کوه  و

کیف ام هم چنان در بغل و

چه آسمان صاف باشد و ... چه آفتابی  و

هر شب هم .... ردیفی از لامپ های منور و

یا پرتوی گاه به گاه....

همه باهم  پرتو رنگارنگ خویش را..... نرم و اندک

به قد و قامت و کیف من می تابانند و

به عینکم!

تا زمانی بسیار دور و دراز .....  من بدون چتر،

زیر باران می ایستم و در برف و بوران

سپید می شوم، یخ می زنم و نمی لرزم و دستم را در جیب هایم فرو نمی برم و

مگر بادی از شعر بوزد و مرا بتکاند و

یا پاسبان شب های آن خیابان

زیر پاهای من، برای خودش آتشی برپا کند.

برای چند لحظه هر دوی ما گرم شویم.

«من در همان حال هم

تنها از یک چیز می ترسم،

شعری که در کیفم دارم خیس شود و پاک شود و

من شعرم را از بر نباشم!»



ای رنگ مرگ!

تازمانی دور و دراز ، آن پیکره خواهم بود

در پایین، پاهایم ، برای کودکان شهرم

جایی برای بازی ِ آن ها می شود و از من بالا می روند و

با رنگ زیبای خنده ،.... رنگم می کنند.

عاشقان هم، بر پیراهن سفید م و بر سینه ام و

بر یقه ی ژاکتم

برای یادگار گل امضایی جا می نهند، و روی سکو هم

چند شمع را برای ام روشن می کنند...

آن بالا هم یک جفت پرنده، میان موهایم آشیانه ای

برای آواز و مهربانی ِ این جهان

می سازند».



ای رنگ مرگ!

چشم به راهم باش!

شاید میان تکه ابری سپید که پروانه و

  نورس و شعرهای لطیف در برش گرفته اند

به تو برسم!



شاید بر پشت اسبی  که دود و...

که سراب و بخار ِ تنهایی  و غربت از آن بر می خیزد.

به تو برسم!



شاید وقتی  که به تو می رسم

غروب باشد و برف  راه بر آمد و شد چراغ ها و

بر آمد و شد شعر ها و بر تمام موج ها و آهوها و

عاشقان ببندد و من نیز آن وقت هم چون قاه قاه

کرخ کبکی و بق بقوی یخ زده ی کبوتری، یا باران باریدنی زخمی

به تو برسم!

هنگام که بیایم خسته خسته...

دستی در دست «آبی» داشته باشم و

دستی در گردن«سرخ»

سر «زرد» بر شانه های ام باشد و، به تو برسم

قطره قطره«سبز» از من بچکد،و

«آه»ی ابریشمین در بکشم و

بعد هم همراه بادی«ارغوانی» به تو برسم.





ای رنگ مرگ!

رنگ زندگی مرا بیشتر ترسانده

تا رنگ تو، از تو نمی ترسم

چه قدر آرام است، چه قدربی آزار است، چه زبان بسته است رنگ تو

تو که بیایی، تنها یک بار می آیی....

تو که بیایی، دیگر من به آن مرگ  های لحظه به لحظه بر نمی گردم و

تو که بیایی، با احترام، خوابیده مرا با خود خواهی برد.

اما زندگی قامت ایستاده ام را فرو می ریزد و نمی کُشدم،

در یک روز مرگ های رنگارنگ ِ او  هزار بار می آید!..



ای رنگ مرگ!

در نقطه ای حیران چشم به راهم باش!

دقیقا شبیه حیرانی سرزمین ام،

در برابرِ تاریخ چاقو!



در نقطه ای حیران چشم به راهم باش!

خودت به همراه عصای کهنه ات.

خودت  به همراه  رازهای زیر پالتو ی ات و دودو   زدن چشم های ات و

پچ پچ یک پاییز و خش خش برگریزان.

خودت به همراه دریایی تلخ و چراغی بی اندازه کم سو

یک کشتی بی آرام و یک بندر بی نام و نشان!



ای رنگِ مرگ!

ای رنگ سکون و سکوت و آرامش و خونِ سرد و بی قیدی و

چرخ خوردن آن پرسشی که مدام از تنوره و

از گرداب این شعر مرا به ناکجا می سپارد و

گیجم ... گیجم... گیج م می کند.



چشم به راهم باش!

ای رنگ مرگ



چشم به راه ام باش!

تو که رنگ حیرتی! من که آمدم

به همراه خودم «رنگدان» بخت یک شاعر و سرزمینی را

که به عمرت ندیده باشی و من رنگی را به تو نشان خواهم داد

رنگی که تو را نیز حیران کند.



 بخشی از شعر  رنگ مرگ انتخاب شده از کتاب «رنگدان» اثر:

شیرکو بی کس٬استکهلم 7/3/2001

شهاب الدین شیخی ٬تهران 2003

6 comments:

رائوشا گفت...

سلام.راستش نتونستم مطلب رو کامل بخونم...اما دوباره واسه خوندنش میام.آپم. اگه سری هم به ما بزنید افتخاره...
در پناه حق..

سامان گفت...

سڵام کاک شه‌هابی خوشه‌ویست، ده‌ست خوش بێ زور جوان بوو .... هیوادارم قه‌ت ره‌نگی مه‌رگ نه‌بینی، دڵمان ته‌نگ مه‌که‌ برا..... هیوای روژانی خوش....

شورا گفت...

ای مـن! ای زندگی!
در ميان اين پرسش‌های تکراری،
در ميان زنجيره ِبی‌پايان بی‌ايمانان،
در شهرهای آکنده از ابلهان،
ای من، ای زندگی!
به چه بايد دل خوش داشت؟

مرگ و رنگ! ترکیب زیبا و غریبیه. واقعاً آرومترم کرد این شعر...مرسی

؟ گفت...

باران بارید

خاطره های زرد

سبز شدند.

آه چگونه از یاد برده بودم؟

چگونه از یاد برده بودم؟

بی پایان من!

هر بار که چون برگی زرد از کفت میریزم

با خویش میگویم

تمام شد

چگونه از یاد برده بودمت؟ !!!!!!!!!

افشاگران گفت...

افشاگران شما را به خود ميخوانند شما به وبلاگ افشا دعوت شديد منتظرتان هستيم.

سوران گفت...

بـدرخـان، همچنان درخشـان
به مناسبت صد و يازدهمين سالروز انتشار اولين روزنامه كردي كردستان

از زماني كه يوهان كارلوس (Johann Carolus) روزنامه ريليشن يا ارتباط (Relation) را در ژوئن 1605م در استراسبورگ منتشر ساخت هيچ وقت فكر نمي كرد كه...

به مناسبت 2 ارديبهشت سالروز انتشار اولين روزنامه كردي با نام كردستان توسط خاندان بدرخان ...

با سپاس

ارسال یک نظر