۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

حوزه ی خصوصی زن هم چون بدنش، اولین هدف تعرض مردانه است.

برای مسیح علی نژاد

1- از نظر جامعه شناسی هر انسانی حد متعین حوزه هایی از زندگی گروهی دارد، که بارزترین آن همان تقسیم بندی دوگانه ی «حوزه ی عمومی» و « حوزه ی خصوصی» است. حوزه ی عمومی همان حوزه ی تعاملات و تحولات و تقابلات اجتماعی است. حوزه ی بازار  و آمفی تئاتر شاید بارزترین نمونه ی آن در شهر های باستان باشد. بازار حوزه ی عرضه و خرید و فروش کالا و به طور کلی حوزه ی اقتصاد و آمفی تیاتر و یا گالری های شهری محل تجمع و بحث و گفت و گوی شهروندان در مورد سیاست و هنر و اجتماع . در اندیشه های ارسطو  زنان حتا حق حضور در آرمان شهر ندارند.. زیرا شرط حضور در آرمان شهر، داشتن دارایی، آزاد بودن و برخورداری از عقل است. از دید فلاسفه ی یونان باستان هم چون دیگر اندیشمندان!! زن عقل کامل که ندارد زیرا متکی به «حس» است، دارایی ندارد و آزاد نیست، زیرا خودش بخشی از دارایی مرد است وآزاد نیست چون حق تصمیم گیری با مرد است.
2- همین تقسیم بندی حوزه ی عمومی و حوزه ی خصوصی متبین دیگر «تقابل های دوگانه» زبانی و به تبع آن فرهنگی هم چون دوتایی های« فرهگ/طبیعت، عقل/ احساس، انسان/ حیوان، منطق/ شهود، خودی/غیر، استقلال/ وابستگی، شب روز، خیر/شر، آدم/ حوا و در نهایت  مرد/ زن» در زبان و فرهنگ اجتماعی انسان شده است. که با توجه به آرا دریدا معمولا در این دوتایی ها برتری تعریف شده ای در واژه ی اولیه نسبت به دومی حس می شود. همان طور که ناخودآگاه روز افضل است به شب و عقل بر احساس و خیر بر شر و مرد بر زن. از سوی دیگر در اکثر این دوتایی های واژگانی زبان بشری، همان طور که مشاهده می شود واژه ی دوم مربوط به حوزه ی خصوصی  است و اکثر آن ها به عنوان ویژگی زنانه تعریف می شود.
3- جامعه شناسان فمینیست در  انتقاد به نظریه های جامعه شناسی مذکر پندار، بر این باورند که در نظریه های جامعه شناسی هم آن گاه که از حوزه ی خصوصی سخن به میان می آید تنها منظور حوزه ی خصوصی مرد است و زنان خود هیچ حوزه ی خصوصی ندارند. زیرا که در این فرهنگ مردسالار، زن هم چون حدود مزرعه یا حدود زمین و خانه و املاک ، بخشی از حوزه ی خصوصی مرد تعریف می شود.. وقتی کسی در باره ی یکی از افراد مونث خانواده ی یک مرد دیگر حرف بزند در واقع به حوزه ی خصوصی وی وارد شده است .زنان بخشی از دارایی  املاک و تعلقات و حوزه ی خصوصی مرد شمرده می شوند بدون آن که خود از حوزه ی خصوصی برخوردار باشند یا این که حوزه ی خصوصی شان به رسمیت شناخته شود. از همین رو تا به امروز هم زنان را، حتا زنانی که در عرصه های اجتماعی  سیاسی  و فرهنگی صاحب موقعیت شناخته شده ای می باشند، به عنوان ، همسر فلانی، نامزد، فلانی ، دوست دختر فلانی و الخ معرفی می شوند. یا حداقل برای باز تعریف و یا بیشتر شناساندن از چنین مکانیسمی بهره می گیرند، حتا اگر زنی اکنون در هیچ پیوندی حضور نداشته باشد، وی را همسر سابق فلانی و یا دوست دختر سابق معرفی خواهند کرد.
4- این نکته را لازم به تذکر می بینم که نظام مردسالاری دیرپاترین و جهان شمول ترین نظام تبعیض باید در نظر گرفت، اگر بر اثر مبارازات زنان و رشد آگاهی اجتماعی در برخی جوامع، به ویژه جوامع غربی  ما کمتر شاهد برخی تبعیض ها هستیم نباید ما را به این اشتباه بیاندازد که این ویژگی های بر شمرده شده تنها مختص جوامع کمتر توسعه یافته هم چون ایران و خاورمیانه است، بلکه تنها باید گفت در جوامع توسعه یافته، ما کمتر و با وضوح کم رنگ تری شاهد چنین ویژگی های تبعیض بنیادی هستیم، اما فقط کمتر نه آن که دیگر وجود ندارد یا در آن جوامع هرگز این گونه نبوده است. بنابراین همین عدم قایل شدن به حوزه ی خصوصی برای زن، موجب پدید آوردن نگاهی می شود، که زنان بدون مرز و حدودی هستند که بتوان آن را به عنوان حدود صغوری تعریف کرد که ورود به آن را جایز ندانیم. همانطور که مردمان ( دقت کنید مردمان اگر چه به معنای مردم اعم از زن  و مرد است اما بیشتر جمع «مرد» را نشان می دهد  و قربتش با واژه ی مرد مشهود است). جامعه ی ما در خیابان و کوچه و مهمانی بدن زن را که خصوصی ترین حوزه ی یک انسان است محل تعرض زبانی( متلک)، بدنی( لمس)، شهوانی( نگاه خیره) و.. می دانند، در وارد شدن به حوزه ی خصوصی دیگر هم چون مسایل ارتباطی و ظاهر و لباس وی نیز هیچ ابایی به خود راه نمی دهند. این برخورد شرم آور نه تنها در مورد زندگی عادی  و در حرف ها و گفته های « خاله زنک بازی و عمو مردک بازی» بلکه در زندگی به اصطلاح روشنفکری  و فرهنگی ما نیز هم چنان جریان دارد. هرگاه زنی در یکی از عرصه های اجتماعی اقدام به عملی می کند و نامی  و شهرتی بابت همان عملش  به دست می آورد ابتدا و بیش از هر چیز سعی می شود که دنبال رابطه اش با یک مرد بگردند و بگویند « آها وی دوست دختر فلانی است» و یا « آره می شناسمش همسر فلانی بود و...» اما شرم بار تر آنگاه است که یکی از این زنان اشتباهی یا خطایی مرتکب شود.دیگر پای گل آلود در زندگی خصوصی کردن انگار اولین قدم است که باید برداریم. می نشییند به جای نقد کارش، به جای تعریف و استدلال منطقی و عقلانی جهت اثبات اشتباهات اش، داستان و قصه از مسایل خانوادگی اش را نقل محافل می کنند. این همان زنی است که دوست دختر فلانی بود و  همسر آن یکی بود و فلا ن جا بچه به دنیا آورد و فلان جا بچه به دنیا نیاورده ، آن سال ها دامن می پوشید و اکنون چادر می پوشد و یا برعکس چادر می پوشید و حالا واسه من مینی ژوپ می پوشد، سر فلان مسئله با فلان دوست پسرش اختلاف داشته و به خاطر آن یکی مسئله از همسر سابقش جدا شده  و به خاطر این یکی مسئله با آن مرد ازدواج کرده است. آخرین نمونه از این برخوردهای شرم آور با مسیح علی نژاد روزنامه نگاز صورت گرفته است. مسیح مطلبی می نویسد که اصل مطلب در انتقاد به سفر کاسپین ماکان بود به اسراییل،اما اشتباه بزرگی مرتکب شد که همان طور که در مطلب قبلی متذکر شدم خود اشتباه مسیح هم دقیقا از همین ورود به حوزه ی خصوصی افراد ناشی شد و خود این برخورد مسیح هم برخوردی مردسالارانه بود. اما آن چه در پی آمد و به عنوان نقد مسیح نوشته شد، مانور زیادی  روی زندگی شخصی و حوزه ی خصوصی وی داشت. من نمی دانم این اشتباه مسیح چه ربطی داشت به حوزه ی خصوصی وی و چه ارتباطی داشت به مسایلی که من حتا برای نقد چنین نوشته هایی هم به خودم اجازه نمی دهم آن ها را بازگو کنم. سوال اصلی این جاست چرا وقتی از من مرد اشتباهی سر می زند کسی نمی گوید ، آره این لباسش این طوری بود و موهاش این شکلی، کسی نمی گوید که این آقای مرد!!؟ با فلان خانم ارتباط داشت و  همسر فلان کس بود؟ چر کسی  در نقد یک مرد نمی نویسد که کچل بود و یا زشت بود و یا خوشتیپ بود؟ کلاه به سر داشت یا علامه داشت؟ دقیقا وقتی در مورد یک مرد می خواهند نقد کنند اگر فلاش بکی هم به گذشته اش بزنند به سابقه فعالیت اش و  نوع زندگی اجتماعی – سیاسی اش می تازند، زیرا که آقایان مرد حساب غیرت هم دیگر را دارند و می دانند اگر مثلا در مورد رابطه اش با فلان خانم و یا همسر سابق و فعلی و ی چیزی بگویند قضیه « ناموسی» می شود. من هنوز هم با نوشته ی مسیح مخالفم اما اشتباه را حق وی می دانم و نقد و مخالفت خودم را نیز حق خودم. اما این « جوانمردی» یگانه را نمی فهمم که چگونه ورود به حوزه ی خصوصی و صحبت از ظاهر و باطن زندگی شخصی یک زن را برای نقد یک نوشته را حق خود می دانید و مبنای روایی یا ناروایی یک نوشته قرار می گیرد؟

» ادامه مطلب

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

خواب تو و جاده

دیروز هنگام سفر    
دست هایم را    
 از شیشه ی ماشین بیرون برده بودم       
.....
 شب هنگام     
تمام مسافران ِ جاده ای که از آن گذشته بودم
 خواب گیسوان   
زنی را دیده بودند     
آغشته به عطر بلوط    






29 اسفند 1388
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

جنبش سبز، حنبش انسان های معمولی است/ در نقد برائت از کاسپین ماکان



ندا آقا سلطان در تاریخی ترین روز مبارزات آزادی خواهانه ی جنبش سبز مردم ایران، یعنی در روزسی خرداد هزار و سیصد و هشتاد و هشت، روز بعد از خطبه های شدید وتهدید آمیز آیت الله خامنه ای رهبر ایران به جمع شهیدان جنبش می پیوندد. یک تصویر ویدیویی که با موبایل از او به دست آمد که صحنه ی شهادت وی را به ثبت رساند، باعث شد تصویر این شهادت، جهانی و ماندگار شود و ندا به سمبل شهیدان و مقاومت و آزادی خواهی مردم ایران تبدیل شود.
در همان روزها فردی به نام کاسپین ماکان به عنوان نامزد ندا آقا سلطان با رسانه ها مصاحبه هایی می کند و کاملا مشهود است که دست به عصا حرف می زند تا مبادا گرفتار آید.بعد ها از ایران خارج می شود و مصاحبه های بی پروا تری انجام می دهد و در تمام این روزها و ماه ها نه خانواده ی ندا، نه هیچ کس از افراد دوست و آشنای ندا و نه حتا رسانه های مدافع دولت محمود احمدی نژاد نیز، روی این قضیه که کاسپین نامزد ندا نیست مانوری نمی دهند.روزها می گذرد و ماه ها و کاسپین در هر صورت برای تمام رسانه ها از جمله رسانه های الکترونیکی که خود را رسانه ی سبز می نامند، به یکی از منابع خبری در مورد ندا و اتفاقات بعد از آن تبدیل می شود.
اما ناگهان کاسپین ماکان سر از اسراییل در می آورد و با شیمون پرز دیدار می کند. من خودم هنوز نمی دانم که آیا اگر در موقیعت آقای ماکان قرار می گرفتم چنین کاری را می کردم یا نه، تا به امروز زندگیم می توانم بگویم به خاطر مسولیت اجتماعی که برای کارم قایل بوده ام خیلی از چنین موقیعت هایی را عمدا از دست داده ام. البته اعلام می کنم  در اندازه ی دیدار با شیمون پرز نبوده است. اما در حال حاضر می گویم من چنین کاری را نمی کردم همین. در این که رفتار آقای ماکان با اینکه حق طبیعی اش است، اما م یتواند تاثیرات سو و نیز بهانه تراشی های بدتری به دست حاکمیت اتهام ساز متوهم بدهد شکی نیست. اما متاسفانه به ناگاه در واکنش به این اقدام آقای ماکان،  روزگار فرهنگ کیهانیسم و فارسیسیم  ایرنایسم در رسانه های سبز جوانه ی سبز رقت بار به قول خودشان لجنی می زند. من خیلی از آن رسانه ها دلگیر نمی شوم چرا که گردانندگان اصلیشان خودشان روزگاری به همین شیوه در مورد دیگران می نوشته اند و کارمندان و کارکنان همین رسانه ها بوده اندو آن جا درس نوشتن وقضاوت در نوشتن در مورد آدم ها را آموخته اند و اکنون یا  تغییرات فکری و یا شرایط جوی آب و هوا سیاسی آن ها را به روزگار دیگری و شیوه ی دیگری از به دست آوردن قدرت، وا داشته است.
این میان برای من رفتار دوست روزنامه نگارم« مسیح علی نژاد»  مو به تن آدم راست می کند و تیتر می زند ومی نویسد« کاسپین نامزد ندا نبود». تاسف آورتر از این قضیه این است که به بهانه ی این که توجیه کند که چرا تا این مدت هیچ کس نگفته است که کاسپین نامزد ندا نبود به جمله های مکالمه ی خصوصی که خودش مدعی است با کاسپین ماکان داشته است، راز «عکس های خلوت و خلسه» ی ندا و کاسپین را فاش می کند.
از مسیح علی نژاد عزیز به عنوان یه دوست همکار و به عنوان یکی از کسانی که چنین موضع ناشایستی در مقابل رفتار یک انسان که حق هرگونه رفتاری را دارد حتا رفتار اشتباه، چند سوال می پرسم.
اولا؛ چرا و بر طبق چه اصولی دیدار با شیمون پرز و سفر به اسراییل جرم نا بخشودنی است؟ اگر جواب این است که با این کار جمهوری اسلامی به جنبش ما انگ اسراییلی بودن می زند؟ آیا تا به حال و بدون سفر آقای ماکان این انگ را نزده است. آیا بسیاری از روزنامه نگاران و فعالان حقوق بشر حتا بدون این که در عمرشان یک شخص عضو سازمان مجاهدین خلق را دیده باشند به جرم عضویت در آن سازمان به حبس های طولانی محکوم نشده اند؟ آیا به این عنوان جرم است وبه خاطر همین جرم از موقعیت نامزدی با عزیزی که در مقابل چشم جهانیان به شهادت رسیده محروم می شود، که جمهوری اسلامی ، اسراییل را به رسمیت نمی شناسد؟ یا به خاطر این که اسراییل ناقض حقوق بشر است؟ یا به خاطر این که اسراییل ایران را تهدید به حمله کرده است؟ به کدام دلیل؟ آیا کشورهای دیگری نیستند که شامل همین تعریف ها می شوند؟
دوم: اگر کاسپین ماکان نماینده ی  مردم ایران نیست، اگر کاسپین ماکان حق ندارد به عنوان نماینده ی همه ی مردم ایران با شیمون پرز دیدار کند و از صلح و دوستی بگوید، اگر کاسپین ماکان چنین مشروعیتی ندارد و در صورت ارتکاب چنین جرم نا بخشودنی از سوی شما و دیگر دوستان سبز غلیظ  ، از نامزدی معشوق شهیدش محروم می شود. به همین استدلال که استدلال درستی است، آیا نباید از خودتان بپرسید شما این مشروعیت رو از کجا آوردید که به نمایندگی از مردم ایران  نظر بدهید و اعلام کنید او نماینده ی مردم ایران نیست. اعلام کنید که وی نماینده ی جنبش سبز نیست. ما کی و کجا می دانیم که همه ی مردم ایران از دیدار نامزد ندا آقا سلطان با شیمون پرز مثل من و شما بر خروشیده اند؟ کی و کجا چنین نظر سنجی یا رفراندمی برگزار شده است. این فقط حکومت جمهوری اسلامی است که سفر به این کشور و دیدار با مقامات این کشور را جرم می پندارد. ما با کدام مشروعیت چنین حقی را داریم از طرف ملت ایران و از طرف جنبش سبز به این شخص بتازیم؟
سوم: دخالت در حوزه ی روابط شخصی آدم ها دیگر از کجا حق ما شد؟ شما چه مشروعیتی داشتی که  قضاوت و تشخیص اعلام حدود رابطه ی دو انسان رو که یک طرف آن رابطه شهید شده است را، بر عهده بگیری و نتیجه را نهایتا به اطلاع همه ی مردم نیز برسانی؟ اصلا آیا ما چنین مشروعیتی داریم که در این حوزه نظر بدهیم؟ یا اصلا چنین حوزه ای از روابط جای نظر دادن و قضاوت هست؟ نکند کمیته  مبارزه با منکرات اجتماعی هنوز در اذهان ما جا دارد و مشغول به فعالیت؟ از این بدتر  مسیح جان! صحبت کردن از عکس های خلوت و خلسه در نوشته ی شما، تنها یک نتیجه داشت و آن این که از این به بعد ذهن اکثریت مردم را به خیال پردازی در مورد آن عکس ها مشغول کرده ای. گیرم که آقای ماکان چنین حرفی را زده باشد تو چگونه آن ها را در یک یاداشت با مخاطبان بسیار گنجاندی صحبت کردن از این عکس ها چیزی کم از انتشار آن ها نداشت.
تو به عنوان یک زن آیا از این که یک انسان دیگر حق قضاوت در مورد حدود رابطه ات را با دوستت، نامزدت، همسرت و ... بدهد چه حالی می شوی؟ اصلا چنین حقی را می دهی؟  هیچ دقت کرده ای این بنیاد تفکر مردسالاری است که همه ی سالاریتش در تعیین حدود رابطه ی یک زن با مرد دیگر نهفته است. می دانی بنیاد مردسالاری از روزی شروع می شود که مردان تعیین می کنند از این به بعد هر زن تنها می تواند همسر یک مرد باشد و با مرد دیگری رابطه نداشته باشد؟ خیلی ها گفتند این رفتار «خاله زنکی » بود و من اعلام می کنم بیناد تعیین حدود رابطه ی مرد و زن اتفاقا« عمو مردک بازی» است.  مسیح عزیز! اگر چه شجاعانه عذرخواهی کردی، اما باید بگویم در عذرخواهیت باید از این که وارد حوزه ی خصوصی آن شهید نازنین شده بودی عذر خواهی می کردی. باید از اینکه اصولا برای اثبات غلط بودن کار آقای ماکان به حوزه ی خصوصی وی تعرض کردی عذر خواهی می کردی. مگر ندیدی همان مردسالاری نیز وقتی خواست به تو انتقاد کند به مسایل خصوصی زندگی ات وارد شد؟
چهارم: یک انسان  طی یک اتفاق، که  ناخواسته بوده و از قبل برایش برنامه نریخته است در موقعیتی قرار می گیرد  که با تمام موقیعت سال های قبلی عمرش فرق می کند. موقعیتی که بسیاری از آدم ها طی سالیان دراز که حتا برای آن تلاش می کنند به آن دست نمی یابند. این که آن آدم از آن موقعیت چگونه استفاده می کند تنها سرنوشت و آینده ی خود را تعریف می کند نه سرنوشت همه ی مردمی را که با وی در ارتباطند. این که ما دوست داریم هر کسی که که به نوعی با ما در ارتباط است و در این مثال در جنبش ما دقیقا همان رفتارهایی را انجام دهد که ما درست می دانیم و ما بر حق تعریفش می کنیم، این مشکل روانی ماست نه مشکل فردی که ما می خواهیم شکل تعریف های ما باشد. این ماییم و این روحیه ی استبداد زده که گمان می کنیم اگر چهار کلمه در وصف دموکراسی و حقوق بشر و حقوق فردی نوشتیم دیگر حتما دموکرات شده ایم و طرفدار حقوق بشریم. غافل از اینکه وقتش برسد در مسایل خلوت و خلسه ی دیگران و در حدود رابطه شان آن هم در حوزه ی عمومی اظهار نظر می کنیم. جالبی قضیه آن جاست که تمام استدلال هایی که می شود در واقع این حق را به کاسپین ماکان می دهد که به اسراییل سفر کند و با هر کسی هم دلش خواست دیدار کند. منتها از دید دوستان سبز همان طور که در سایت کلمه  و نوشته ی آقای نبوی عزیز آمده است مشکل کاسپین ماکان این است که « یک انسان معمولی است». او حتما مدت ها باید روزنامه نگار بود یا حتما باید طنز نویس بود یا حتما یکی از مقربان درگاه یکی از آقایان می بود. اتفاقا تنها امری که برای کاسپین ماکان چنین حقی را ایجاد می کند «همان انسان معمولی» بودن اش است. او نه مسولیتی دارد و نه نمایندگی، نه پستی بر عهده داشته  و نه مثل خیلی ها خود خوانده خود را تئوری پرداز و طراح نقشه و سخن گوی جنبش سبز نامیده است. به عنوان یک ایرانی رفته است و به عنوان یک  ایرانی مثلا از صلح حرف زده است. آری من هم دوست داشتم نمی رفت دوست داشتم اگر می رفت جور دیگری حرف می زد. اما نمی توانم به جرم این که آن« جوری که من می پسندم و فکر می کنم در راستای منافع«بت های ذهنی» من نیست وی را از هستی حتا و از روابط شخصی اش ساقط کنم. این که ما می خواهیم  دیگران طابق النعل بالنعل آن چیزی که ما فکر می کنیم درست است انجام بدهند دیگر نمی دانم چه فرقی با جمهوری اسلامی داریم. جمهوری اسلامی هم یک  راهی را مشخص کرده است و اعلام می کند هرکس  می خواهد این راه است و هر کس نیست از این کشتی نجات پیاده می شود. حالا هم دوستان و سایت های سبز با لجن مال کردن حوزه ی خصوصی یک شخص به سرعت بسیار بیشتری از جمهوری اسلامی  وی را از کشتی جنبش پیاده کرده اند و فاتحه و صلوات هم برایش می خوانند. 
پنجم: اگر کاسپین ماکان نماینده ملت نیست. نماینده جنبش سبز نیست، نماینده خانواده ی آقا سلطان نیست، که در واقع  نیست، به راستی این همه داد و بیداد از دوستان سبز غلیظ برای چی بود. اگر نه او نماینده مردم ایران است و نه ما، داستان این همه داد و فریاد که بر سر این جوان فرو آوردیم. آیا جز این معنی می دهد که نشان دهیم ناخودآگاه سر سپردمون حتما باید خودش رو نشان بدهد که ای رهبرا، مولانا ، ولی ما ، ما نیز چون شما و بر طبق امر شما از هر کسی که با اسراییل و مقام های سیاسی این کشور ارتباطی داشته باشد اعلام انزجار می کنیم. اعلام برائت می کنیم از یک انسان معمولی؟. اعلام می کنیم که آدم های معمولی هیچ حقی ندارند. دوستان عزیزم با کمال ادب عرض می کنم جنبش سبز جنبش انسان های معمولی است و اگر شما به حکم غیر معمولی بودنتان می خواهید یکی یکی انسان های معمولی را از این کشتی پیاده کنید باید بگویم زمان زیادی نمی برد که ماهایی که احساس غیر معمولی بودن می کنیم باید از این کشتی پیاده بشویم. هر چند آن چه من از خیابان های  تهران آموخته ام این است که ما بسیجی و گارد ویژه را از موتورش پیاده می کردیم و موتور و باتومی را که گمان می کرد به او حکم غیر معمولی بودن می دهد از او می گرفتیم و تبدیلش می کردیم به یک انسان معمولی و بعد با او کاری نداشتیم. از این رو مطمئنم اگر ما انسان های خودغیر معمولی پندار جنبش را به بیراهه نبریم جنبش کشتی نیست بلکه دریایی از زندگی انسان های معمولی است و می خواهد باشد.
 می خواهم بگویم که کمی از رفتار میرحسین و کروبی یاد بگیریم. در طول این 10 ماهه ی جنبش بارها رفتارهایی از اعضای این جنبش سر زده است که نه مورد تایید موسوی بوده نه کروبی، اما آن ها تنها به نادرستی چنین رفتارهایی قناعت کردند و از مردم خواستند و خواهش مودبانه کردند که چنین رفتارهایی را انجام ندهند و مردم را از دایره ی جنبش بیرون نراندند.
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

جنبش سبز پایان اندیشه ی حاکم خدایی

منتشر شده در:رادیو زمانه  

1- پاتریمونیالیسم یا نظام پدرسالاری فقط نظامی نیست که باید فمینیست ها از زاویه ی تسلط پدرانه و مردانه بر جسم و جان زن به آن بپردازند. پدرسالاری نهادو نظام دیرپایی است به قدمت گذر جوامع انسانی از "جامعه ی باغچه کاری" به "جوامع کشاورزی". تا قبل از این جوامع شکل جامعه ساختاری غیر متحد و غیر منسجم داشت و ساختار اخلاقی اش بر عرف ساده و نهایتا ادیانی بود که "چند خدایی" بودند. شکل غالب جوامع قبلی را به جوامع "مادرتبار" تعریف می کنند. جامعه ای که "ابزار تولید" (بیلچه) در اختیار زن بود و به همین سبب تعیین کننده ساختار قدرت و ساختار روابط جنسی در اختیار زنان بود. ساختار خانواده (اگر به چنین لفظی با تعریف امروزی اش و کاربرد آن برای آن دوره قایل باشیم) شکل چند شوهری داشت و وظایف پدری، که امروزه از آن به عنوان پدر نام می بریم بر عهده ی"دایی" بود. با تغییر "ابزار تولید" از "بیلچه" به "بیل" و در اختیار گرفتن این بیل توسط مرد و استفاده از حیوانات رام شده در دوره ی "جامعه ی شبانی" و توسعه ی سطح کشت و به تبع آن به دست آمدن مازاد مصرف و تولید ثروت نهادی به نام ارث به وجود آمد و میراث خواری و میراث داری این "ثروت" معزلی شد که با فرزندان به دنیا آمده از چند رابطه ای "زن" همخوانی نداشت و می بایست مشخص می شد که فرزند تولید شده از "تولید مثل" حاصل رابطه با کدام مرد است و راهی نبود جز محدود کردن رابطه ی جنسی زن به "یک" رابطه و یک مرد. نظام "تک همسری" که به وجود آمد هم زمان با خود بیشتر اشکال متکثر و غیره "تکین" را با خود به فراموشی سپرد و تا جایی که نظام های دینی و آیینی که تا قبل ازآن شکل غالب اش "چند خدایی" بود اشکال "تک خدایی" و "توحیدی" پیدا کرد. "پدر" دیگر نه تنها پدر بیولوژیک، بلکه کسی بود که حاکم زندگی اقتصادی و اخلاقی و فرزندان و دیگر اعضای خانواده شد. این حاکمیت پدر کم کم در اشکال توسعه یافته ی اجتماعی اش به رییس قبیله و در نهایت در دوران تاریخی به "پادشاه" یا حاکم نیز تسری پیدا کرد. حاکم همان پدر جامعه است و در شکل اخلاقی و دینی اش، حاکم در زندگی زمینی درجایگاه "خداوند" که در زبان فارسی به معنای "صاحب" است قرار می گیرد حال یا از جانب خداوند و یا از نماینده ی خداوند. پدر، رییس قبیله، نماینده ی خدا و..همگی وظایف مشابهی دارند. اولین ویژگی شان این است که اختیار دار "جان" فرزند یا اعضای قبیله یا رعایای شاه و.. هستند.
 شکل معکوس تجربه ی روانی این پدیده ی تاریخی تولید باوری را می کند که "حاکم" نماینده ی خداست. اینکه در برخی از جوامع و حتی ادیان آن ها خدواند و حاکم نیز "پدر" خوانده شده اند امری نیست که به همین سادگی از کنار آن بتوان گذشت. مفهوم « patria potestas» (قدرت پدرانه)  که در جامعه و اندیشه ی روم باستان مختص "حاکم" بوده است در اندیشه ی مسیح به "رحمت پدرانه" تغییر ماهیت داده است و باقی مانده است. همه ی آنچه گفته شد به این خاطر بود که باور ریشه یابی بسیار سریعی از  مفهوم "حاکم- خدایی" داشته باشیم.
2- اگر سر آغاز تشکیل حکومت در ایران را همان گونه که تاریخ نویسان رقم زده اند به دوران مادها و پس از آن پارس ها و حکومت هخامنشیان در نظر بگیریم،  می دانیم که ملاک مشروعیت پادشاهان بر خورداری از "فره ایزدی" بوده است. حتا  کورش هخامنشی هنگامی که با توطئه  و همکاری خواهرش می تواند راه ورود به قلعه ی مادها را بیابد وبعدها بر تخت پادشاهی جلوس کند، مبنای مشروعیت خود را بر این امر بنا می نهد که مادرش از خاندان مادها بوده و از این جهت بهره ای از «فره ایزدی» برده است و مشروعیت دارد که به عنوان نماینده ی خدا بر بر مردم حکومت کند. حاکمان از دیر باز در این سرزمین بنیاد مشروعیت خود را بر نمایندگی خدا و خدایان نهاده اند و اندیشه ی "حاکم ـ خدایی" را شاید بتوان به همان تاریخ باستان برگرداند.این گونه مردم نیز حاکمان اش را چون خدایگان خود پنداشته است  و خود را رعایای  مدیحه سرای این خدایگان ها و یا نماینده های خدا دانسته است. اندیشه ی "حاکم-خدایی" اندیشه ای دیر باز در طول تاریخ ایران از زمان قدیمی ترین حکومت ها هم  چون هخامنشیان  بوده و در حکومت هایی چون  اشکانیان و ساسانیان نیز این موبدان و مغان بوده اند که می بایست  مهر بر مشروعیت شاهان می زده اند. تا زمانی که بعد از سده های اولیه حاکمیت مسلمان ها بر ایران و تشکیل حکومت های ملی در طول تاریخ اسلامی  ایران نیز حاکمان و "شاهان" جایگزین "امیر المومنین" ها بوده اند و "خطبه"  و "سکه" به نام شان خوانده  و زده می شده است  و چه زمانی که   رضا خان قصد تشکیل و برساختن  اجباری "دولت-ملت" داشت و شعارش "خدا، شاه، میهن" بود، خدا و حاکم دو مترداف  قراردادی غیر لغوی بوده اند.در بررسی اینکه چنین تاریخ عریض و طویلی از چنین اندیشه ای در این سرزمین وجود داشته است، نمی توان به تاثیرات همین اندیشه در میان توده های اجتماعی نیاندیشید و بر این باور خام بود که خود مردم از چنین باوری بر حذر بوده اند.  از سوی دیگر شاید به دلیل همین اندیشه  ـ و هم چنین دلایل دیگری که من فعلا در این جا به آن ها نمی پردازم زیرا که تاکیدم بر همین سرمنشا  روانی- تجربی است . منشاء  غالب  تغییرات اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و  اقتصادی  در این سرزمین، حاکمان و یا نزدیکان به حاکمان بوده اند. اگر هم اپوزیسیونی بوده است که توانسته  تغییراتی ایجاد کند همان  پسران شاه و یا صدر اعظم ها و  ریس الوزراها بوده اند. از سوی دیگر تغییر حکومت ها  و تفاوت شیوه های حکومت و قوانین سیاسی اجتماعی، در واقع نه نتیجه ی تلاش ها و تحولات اجتماعی، که بیشتر ناشی از شکست یک شاه به دست شاهی دیگر و یا قدرت گرفتن یکی از ملوک الطوایف ها بر آن دیگری و تاج گذاری و تخت نشینی شاه جدید به جای شاه قبلی بوده است. در واقع تا قبل از  اواسط  دوره ی قاجاریه و در واقع تا بعد از دوره ی پادشاهی ناصرالدین شاه، ما آن شکل موثر تاثیر اجتماع بر سیاست و حکومت را شاهد نبوده ایم. جز چند شورش در گوشه و کنار این پادشاهی ها که تعداد اندکی از آن ها ریشه های اجتماعی و مردمی داشته و معمولا بنیادهای مذهبی و اعتقادی داشته است. در هر صورت آنچه که هویداست این است که این اندیشه که حاکمیت  و پادشاهی و سلطانی امری است چنان الوهی که ربطی به عامه ی مردم ندارد، چنان در مردم عمیق بوده است که هرگز چنین اموری  را و دخالت در آن را مربوط به خود نمی دانسته اند. در واقع اندیشه ی شاه و رعیتی هرگز اندیشه ای یک طرفه از سوی حاکمان نبوده واکثریت قریب به اتفاق مردم نیز روی دیگر باورمند به این اندیشه بوده اند و باید صادقانه اعتراف کنیم که در تمامی این قرون و اعصار ما رعیت بوده ایم و خود را رعیت پنداشته ایم.
یکی از سرمنشاهای اصلی تغییرات مدرن در ایران را نیز به زمان ناصرالدین شاه قاجار بر می گردانند که بنیان گذار این تغییرات میرزا تقی خان فراهانی "امیر کبیر" بود.  همین اقدامات امیر کبیر بود که منتج به تولید روشنفکرانی از جنس اندیشه ی فرانسوی اش شد. اندیشه ای که قانون و دولت- ملت از نوع فرانسوی  آن رویا یش شد. قانون و اندیشه ی تاسیس "عدالت خانه" رویایی شد که اواخر قرن 13 خورشیدی را به جنبش نوین و این بار مردمی و ناحاکمیت منبع و  ناحاکمیت مآبی، آراست که نامش مشروطه شد. شاید از آن همه تغییرات اجتماعی سیاسی که در تاریخ ایران روی داده، بزرگترین جنبش و تغییر سیاسی که منشاء اش نه حاکمان و بلکه این سوی حاکمان و یا آنچه ما امروز اپوزیسیون اش می نامیم، بوده همین جنبش مشروطه ی ناکام بوده است و چه تلخ و برازنده است این صفت ناکام برای این جنبش. زیرا که یک بار توسط حاکمانی زیر سایه ی خداوند(ظل الله) و یک بار توسط  نشانه های خداوند(آیت آلله ها) ناکام ماند. اگر امروز برخی مفسرین همین جنبش سبز کنونی را نیز ادامه ی همان جنبش ناکام می دانند بیراه نرفته و گزاف نگفته اند که مردمی ترین و غیر حاکمانه ترین از جنس جنبش های تغییر سیاسی و اجتماعی در ایران است.

اما بعد از امیر کبیر دومین نامی که در صحنه ی تغییرات سیاسی، دیده فریب و  گوش نواز می آید، محمد مصدق است. وی نیز تنها زمانی می تواند بنیان گذار تغییرات سیاسی شود که نخست وزیر همان نظامی است که می خواهد تغییراتی در آن به وجود آورد. مصدق نیز بنیان گذار تغییراتی در حاکمیت می شود که به ناکامی خودش و حذف شهادت گونه ی سیاسی اش می انجامد. قاعده ی تغییر درون حاکمیت دقیقا همانی است که نسبت به حاکمی که خداست دچار الحاد نشوی و هراز چند باری شهادتینی سیاسی در ایمان به حاکم سر داده شود. مصدق این راه را نپذیرفت و حذف شد.
نکته ی اجتماعی این پدیده در آن است که اگر وفادران "پدرـ حاکم"( حال وفاداری شان به دلیل مقرب ماندن در درگاه پدر است یا منفعت طلبی و یا باور قلبی و سنتی و عدم "خروج از طفولیت به تقصیر خویشتن به قول کانت") شکل و شیوه های شیفتگی شان  به حاکم، بیشتر شبیه شیفتگی به نماینده ی خدا و "سایه ی خداست" تا شیفتگی در برابر خود "خدا". آن ها حاکم را نماینده ی خدا و نزدیک به خدا و در ارتباط با خدا می دانند نه خود خدا. اما وقتی کسانی که در مقربان خود دستگاه حاکمیت در شکل قهرمانانی قرار می گیرند که قرار است منجی و منشاه تغییرات سیاسی به نفع مردم باشند. آن دسته از مردمی که در قامت و هیئت اپوزیسیون قرار دارند و عمل می کنند تمام شیفتگی خود را به شخص منجی چنان بروز می دهند که اشکال شیفتگی از جنس خداگونگی بر این ها بیشتر مترتب است. این یکی دیگر همان شخص اصلی است و انگار این گروه از مردم بر این باورند که آن یکی نماینده ناحق خداوند و این یکی نماینده ی بر حق خداوند است. آن گروه اگر به ظاهر شیفتگان و ذوب شدگانند این گروه  حقیقتا شیفته  و ذوب شده اند. انگار قرار است این "حاکم- خدای" جدید را جانشین قبلی نمایند؛ حال این جانشینی توسط حرکت اصلاحی صورت بگیرد یا انقلابی مهم نیست، بلکه مهم جانشین کردن وی است و تا زمان جانشنی کردن وی  کسی را حق انتقاد، اعتراض  و شوریدن بر وی نیست. همه ی حواریون و پیروان جدید بسیار شیفته تر از حواریون مقربان درگاه "حاکم" برای وی دست وپا می شکنند. این خدا پنداری حاکمان و این اعتماد به خدا گونگی  نه تنها مسئله ای است که تنها خواست حاکمان در جامعه ی ایران بوده است. بلکه این اندیشه به بخشی از باور سیاسی مردم و توده های  مردمی نیز تبدیل شده است. اصولا در جوامع استبداد زده ای با چنین بنیادهای فکری ای  حاکمان تنها به کسانی اعتماد می کنند که مطمئن شوند از خط آن ها خارج نمی شوند و عجیب اینکه این اعتماد از سوی مردم هم معمولا تنها دامن کسانی از همین جنس را می گیرد.
 بعد  از سال های طولانی و پس از ناکام ماندن پروژه های اجباری دولت ـ ملت سیاسی ای که پهلوی ها قصد آن را داشتند، و به دلیل رشد اندیشه های شهروندی و نیز "مدرنیزاسیون اجباری" که به گواه جامعه شناسان اگرچه پروژه ای ناقص است اما همراه با خود بخش های ناقصی از مدرنیته را نیز، خواهد آورد، این تغیرات در حوزه ی سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و رشد ناگهانی اقتصادی ایران موجب ریشه های اعتراض ها شهروندی و نهایتا منجر به انقلاب  زودرس 57 شد. در واقع انقلاب 57 با همه ی  محاسن و معایب اش یکی از اصلی ترین تغییرات سیاسی است که با ارده و خواست مردم انجام گرفته که اصلی ترین نتیجه اش، برچیده شدن "نظام پادشاهی" و سلطنت و بنیان گذاری "جمهوری" البته با پسوند "اسلامی" بود.  اما به هرحال نمی توان این تغییر بزرگ را نادیده گرفت. یکی از دلایل من برای زودرس و کال بودن چنین  انقلابی همین مسئله ی باور به "حاکم ـ خدایی" است. در واقع ملت ما هنوز تجربه ی درونی و ماندگار مدرنیته که باور به عقلانیت و فرد گرایی دو رکن اصلی آن اند، را به آزمون در نیاورده بود و با هویتی شقه شده به درون انقلاب پرتاب شد. انقلابی که نهایتا با رهبری شخصیتی مذهبی به نام « آیت الله خمینی» به سر انجام رسید و به ایشان چنان صفات خداگونه ای مترتب شد که جایگاه اش به بالاترین درجه از باور خدا حاکمی رسید تا جایی که ایشان در 20 ساله ی آخر قرن بیستم، لقب "امام" گرفت.
 انقلاب 1357، خود به حکومتی تبدیل شد که به دلیل همین ساختار روانی ـ اجتماعی و فرهنگی، مردمش با این حکومت که بنا بود جمهوری باشد همان کردند که با حکومت های دیگر کردند. رویکرد به تغییرات سیاسی بعد از مدتی به همان رویکرد پیشین تبدل شد، (البته ناگفته نماند که نقش حکومت خود بسیار تاثیر گذار بود در پرورده شدن و بازتولید چنین اندیشه ای). نگاه به تغییر و تحول سیاسی اجتماعی، باز به سوی افراد درون حاکمیت برگشت. به جای تلاش در فربه کردن  که کسان دیگری پای در این عرصه گذاشته اند، می توان از مهدی بازرگان یاد کرد که عمر سریع تحولات سال های اولیه ی هر انقلابی  به وی فرصتی نداد که منشا تغییر شود  و قبل از منشا تغییر شدن حذف شد. بعد از حدود 20 سال پس از انقلاب اسلامی اما  مردی و گروهی رشد کردند که نام اصلاح طلب به خود گرفتند و بدون آنکه خود بخواهند به دلیل تزاید  و تراکم فشارهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی در انتخاباتی غیر قابل پیش بینی پیروز شدند و  بر عرصه ی قدرت تکیه زدند. مردی که نامش بر تارک این اصلاح طلبی  درخشید کسی نبود جز سید محد خاتمی "فرزند فاضل و با تقوا و متعهد"امام خمینی.
اصلاح طلبی ایرانی نیز مثل همه ی روندهای مدرن و روشنگرانه که  از تاریخ آشنایی ایران با جهان مدرن می گذرد، روندی دولتی و حکومتی  بوده است، نه فرایندی  جوشیده از بطن جامعه و بر خاسته از تضاد و تقابل نیروهای اجتماعی. اصلاح طلبی ایرانی اگر چه زمینه های بروزش در میان مردمی بود که انقلاب از سر گذراندند و مردمی که جنگ  و ویرانی های اش از مقابل چشمان شان عبور کرده بود و سازندگی و سیاست های اقتصاد لیبرالی هاشمی و حذف سیاسی نویسندگان و روشنفکران و شخصیت های اپوزیسیون را با پوست و خون و  گوشت و گاه استخوان احساس کردند، اما اعتماد به اصلاح گر و  اصلاح طلبی را باز به یکی از فرزندان و مقربان حاکمان بخشید. همان سیاسیون رانده شده در زمان هاشمی رفسنجانی که به توفیق اجباری  و با استفاده از رانت های حکومتی ، دانش آموخته شده  بودند، هم در حکم وزیران و مشیران در آمدند و هم در قامت روشنفکران سیاسی. این گونه سید محمد خاتمی در میان جامعه ی ایران به مردی از تبار حکومتیان تبدیل شد که مردم هراسیده از دیگر حکومتیان کمتر دمکرات، وی را به جای آنکه در حلقه ی حکومتیان و حاکمان مقربان اش ببینند در همسایگی نزدیک خویش دیدند و برایش "پرده و پر گشودند".
3- سید محمد خاتمی، رییس جمهور اسبق و مردی که نام و خاطره ی اصلاح طلبی و جنبش دوم خرداد را، بر قامت خوش اندام و سیمای کاریزماتیک و محبوب اش یدک می کشد، هرجا سخن از اقدام اصلاح طلبان و راه اصلاح طلبانه در درون نظام جمهوری اسلامی، به میان بیاید بدون شک نام وی نیز به میان خواهد آمد. چه خود سر منشا رفتار و برنامه ای باشد و چه در سفر گفت و گوی تمدن ها باشد و در سیر آفاق و انفس به سر ببرد و به سیاست کاری نداشته باشد، چه هوای ولایت فکری و پدرانگی به سرش بزند و کاندیدا تعیین کند. چه از جامعه ی مدنی بگوید و از "شهر دنیا تا دنیای شهر بنویسد"، چه از "مدینه النبی" به عنوان نمونه ی آرمانی "جامعه ی مدنی" اش بگوید. چه برای اسدالله لاجورردی، رییس سازمان زندان های ایران، پیام تسلیت بفرستد و چه شانه به شانه ی سران سیاسی مونث برخی کشورها بنشیند یا راه برود. چه برایش "شبی با عبای شکلاتی"  جشن بگیرند، و چه "کارناوال عاشورا" برایش مهیا کنند. سید محمد خاتمی همان جایگاهی را پیدا کرد، که مردمان بازمانده از افسانه ی "کاوه" می خواهند وی را چون "فریدون" بر تحت قدرت بنشانند. چون حتی اگر قیام را کاوه انجام داده باشد باید یکی چون فریدون که "فره ایزدی" دارد بر تخت حکومت بنشیند. زیرا باور حاکم خدایی در ناخودآگاه جمعی این مردم چنان مستولی است که تنها گروه خاص و خواص است که توان تغیییر و اصلاح و انقلاب و بیش از همه حکومت کردن دارند.
سید محمد خاتمی 8 سال دوران اصلاح طلبی حکومتی را به دورانی رویایی تبدیل کرد؛ دورانی که رویاهای بسیاری ساخت و اجازه داد ما آن را تجربه کنیم و  همزمان همه ی آن ها را به باد داد. حالی گذشت و کاندیدایی که وی از مردم خواست "نام زیبای اش" را بر برگه ی رای بنویسند، در "صحنه آرایی خطرناک" به گفته ی خودش، رای خود و رای دیگر کاندیدای اصلاح طلب و رای مردمی را که به این دو نفر رای داده بودند بر باد رفته دید.  مردمی "رای خواه" به خیابان آمدند و گفتند و نوشتند و فریاد بر آوردند "رای من کو؟" جنبشی پا گرفت که سید "زیبا نام" مورد تایید خاتمی، راه پشتیبان اش را که همیشه مصالحه و مسامحه بوده  در بر نگرفت و ایستاد. ایستادگی سید و شیخ و مردم ایستادگی سید محمد خاتمی را نیز به همراه داشت. اما  راه مردم و خواست مردم داشت از خواسته های اندک اصلاح طلبان حکومتی جدا می شد و افزونتر. راه مردم از راه سید، دورتر و تندتر و برافروخته ترمی شد. اما در میانه ی پایداری مردم و میر و شیخ خبری مبنی بر نوشتن نامه ی سید محمد خاتمی به رهبر منتشر می شود. خبری که سید محمد خاتمی هرگز منکرر اصل نامه نشد بلکه محتوای منتشر شده و فحوایی را که اصول گرایان به آن استناد می کردند تکذیب کرد تا این که مجله ی ایراندخت به سردبیری قوچانی، یک پرونده ی ویژه به این نامه اختصاص می دهد و محتوای بیشتری از آن نامه را منتشر می کند. گویا، سید محمد خاتمی، در نامه اش از به رسمیت شناختن "دولت" سخن می راند، این درحالی است که سرمنشا شکل گیری اعتراض های خیابانی مردم، بر مبنای قبول نداشتن رییس کابینه ی این "دولت"، به عنوان برنده ی انتخابات، که یگانه راه مقبولیت قانونی می باشد. این گونه میرحسین موسوی، در بیانیه ی هفدهم از "دولت" حرف می زند و اقداماتی که دولت و وزرای تحت ریاست وی انجام دهند، حرف می زند. بعد از مدتی کروبی نیز که به باور درستی برخی مثل کسی که انگار دارد از بازی ای که تا آن لحظه یکی از اضلاع سه گانه ی کسانی که به عنوان سران جنبش شناخته می شود، حذف می شود با شتاب وارد گود می شود و از "به رسمیت شناحتن دولت منتصب آقای رهبر" سخن به میان می آورد. داستان هر چه بود و هر توجیه و تفسیری که بر گفته های میر حسین و کروبی داشتیم، حقیقت این بود که این رفتار از سوی هردوی آن ها از سوی مردم که کنش گران اصلی عرصه ی سیاست ناب می باشند و در این هفت ماهه به تمامی معنا آن را متجلی کرده اند، خوش نیامد و چنان واکنش های نجیبانه اما مخالفت ورزانه به این اقدامات نشان دادند، که به فاصله ی اندکی هم میر حسین و هم مهدی کروبی به توضیح مواضع شان پرداختند و سعی کردند مواضع شان جوری تبیین شود تا بویی از فاصله با مواضع مردم از آن به مشام نرسد.
اولا به نظر من این اقدام از سوی سران شناخته شده ی جنبش، اقدام سنجیده ای نبود.. زیرا اگرچه حقیقتا و درست ترین راه برای یک سیاست مدار، پرورش یافته درون یک نظام سیاسی ویژه، دفاع از اصل نظامی است که در آن پرورش یافته و به قدرت رسیده، اما جنبش سبز پایانی بر بسیاری راه های رفته بود. راهی آغاز شده و طی این هفت ماه پیموده شده بود که دیگر شبیه راه اصلاح طلبی و اصلاحات درون نظامی نبود. اینکه جنبش سبز مردمی ایران "مشی ضد خشونت و مسالمت آمیز" دارد نباید بسیاری از سیاست مداران و حتا مفسران سیاسی را به این اشتباه  وادارد که این جنبش را جنبشی اصلاح طلبانه بپندارند، در بهترین حالت خواسته ها و هدف نهایی چنین جنبشی، تغییر در حداقل چندین اصل بنیادین این نظام است. حال سید محمد خاتمی و موسوی و کروبی در جنبشی، چه خواسته چه ناخواسته، به عنوان سران جنبشی شناخته شدند که بارها از سوی جناح اقتدارگرا، درخواست کور شدن چشمان شان به عنوان سران فتنه شده است. آنها متهم به برانداز و مخالف و معاند و حتا منافق هم شدند.
با این احوال راهی که آن ها تا به روز نامه نگاری آمده اند و همراه مردم طی نموده اند، راهی نیست که برگشت چنین آسانی به درون حلقه افسار گریخته ی قدرت توتالیتر تر شده ی امروز حاکمیت ایران داشته باشد. فرض را بر این بگذارید که حاکمیت "قبول داشتن دولت" از جانب سران این جنبش بپذیرد اما آیا برگشت به  دورن حاکمیت آن هم در شکل سابق، آیا امکان پذیر است. در صورت این برگشت شکل کنونی این حاکمیت چه جایگاهی برای خاتمی موسوی و کروبی قایل است؟
در واقع خاتمی و شخصیت هایی هم چون خاتمی زمانی مهره های قدرت مندی درون حاکمیت بودند که حاکمیت هنوز آن ها را بیرون از حلقه ی قدرت نرانده بود آری. زمانی در سال های دهه ی هفتاد شخصیت های سیاسی چون خاتمی، کروبی و موسوی می توانستند با اتکا به آرای مردم به موازنه و چانه زنی قدرت بپردازند. همگان نیز می دانیم سید محمد خاتمی جزو نیروهای کاملا میانه ی ساختار قدرت سیاسی جمهوری اسلامی بودند و آنچه خاتمی را به یکی از تاثیر گذارترین شخصیت های سیاسی 15سال اخیر تبدیل کرد نه سیاست ورزی های پیشین او هم چون هاشمی رفسنجانی، که رای مردمی بود که جنبش دوم خرداد را به آستانه ی اعتماد وی و اصلاح طلبان سپرد. اما نمی دانم چرا سیاست ورزان و تحلیل گران زیست جهان حال حاضر ایران فراموش کرده اند که بنیاد چنین تحولات سیاسی چه درون حاکمیت و چه میان مردم بر اساس یک رویداد مهم، یعنی تصمیم جمهوری اسلامی برای نادیده گرفتن رای مردم و پایان بخشیدن به کلمه ای از سه کلمه ی همیشگی عنوان حکومت آن یعنی"جمهوری" بود. کلمه ای که بارها احساس کرده بودیم و نشان داده بودند آن چنان هم از همنیشینی اش کنار کلمه ی اسلام خرسند  نیستند. با این همه تنها می توانم بگویم  آقایان! چه بخواهید و چه نخواهید برخی راه ها برای برنگشتن است.
اما آنچه برای من در این میانه هم است  و آن را هم یکی از ویژگی ها و هم آرزوهای جنبش سبز می دانم، رگه هایی از این امید است که انگار می توان درون جنبش سبز به پایان اندیشه ی حاکم خدایی  در میان مردم ایران اندیشید. انگار که خاتمی آخرین حلقه از شخصیت هایی است که توان حمل اندیشه ی حاکم خدایی بر قامت سیاست وی دوخته بود و مردم  این جامعه  به وی چنین اعتمادی را بخشیده اند. زیرایکی از بارزترین  موردهایی که می توان به آن اشاره کرد همین داستان  میل نابه هنگام بازگشت به درون حلقه ی قدرت مندان و دوری از حلقه ی بی نصیبان بود. همان بیانیه ی شماره ی 17 میر حسین موسوی و همان مصاحبه ی مهدی کروبی که هر سه در آن ها از "دولت"ی نام برده بودند که همه ی میلیون ها ایرانی که  به میرحسین و کروبی رای داده بودند چنین دولتی را نه می خواستند و نه قبولش داشتند. اینکه ایرانی ها به این حرکت آن ها چنین واکنش های نشان داند  که رهبران یا سران شناخته شده به توجیه و توضیح حرف های خود بپردازند کافی است تا به این اندیشه امیدوار باشیم که در همین حرکت این مردم اند که خود را "حاکم" می دانند و اگر آن ها را سران جنبش خود می پندارند، هر کجا که لازم باشد به آن ها یادآور می شوند که این قدرت و اقتدار بخشیده شده از جانب خود مردم است و اگر آن ها قرار است در جایی به غیر از مسیر خواسته های مردم خرج اش کنند، مردم تن به چنین رهبریی نخواهند داد و این آن ها هستند که همانطور که بارها و به حق از زبان موسوی و کروبی شنیده ایم، پیرو مردم اند.
به نقطه ی  آغاز این جنبش هم نگاه کنیم، هنوز کاندیداهای معترض تصمیمی برای شکل و چگونگی کنش یا واکنش شان به این کودتای انتخاباتی نگرفته بودند که مردم خود حاکمیت اراده ی خود را و نیز پاسداری از اراده ی دموکراتیک خود که همانا رایی بود که به یغما رفته بود رابه عهده گرفتند و این بار آن ها که  حاکمان دیروز و مقربان نزدیک به  خدایان قدرت بودند، در پی مردم در خیابان ها جاری شدند. این مثال ها و مثال های بسیار دیگر  ما را امیدوار می کند که  به پایان اندیشه ی حاکمان خدایان بیاندیشیم؛ حتی اگر این اندیشه هنوز بسیار قدرتمند نیز نباشد به نظرم یکی از اصلی ترین بنیادهایی است که باید در جنبش سبز تقویت شود. تقویتت این باور که حاکم مردم، خود مردم و رای آن هاست. پایان  حاکم خدایی و آغاز« حاکم – شهروندی».

» ادامه مطلب

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

تبعیض علیه زنان تبعیض علیه هویت انسانی مخدوش شده ی همه ی ماست/ مصاحبه با شهاب الدین شیخی


علی عبدی:حضور مردان در جنبش های برابری خواهانه و به ویژه در جنبش های زنان ایران در چند سال اخیر حضور چشم گیر و معناداری بوده است.برای این که از نزدیک با تجربه های این مردان در جنبش های زنان و نیز نحوه ی برخورد با آنان و نوع تجربه ها  و نیز تاثیرات این جنبش بر آن ها با شهاب الدین شیخی دانش آموخته ی جامعه شناسی و مطالعات زنان و از اعضای کمپین یک میلیون امضا مصاحبه ای کردم.

 انگیزه ی حضورت در کمپین چه بود؟
من همواره مخالف حضور در هر گونه ارگان و سازمانی بودم.حتا اتجمن های صنفی، دانشجویی؛حرفه ای و.. دلیلش هم این بود که اولا من معمولا نمی توانم خود را در یک چارچوب تعریف شده و از پیش تعیین شده محدود کنم، هم چنین محتوای مجود این ساختارها و گروه ها  را  در جوامع جهان سومی بسیار ناسلم و مشکوک و عیر قابل اطمینان می دانم. از سوی دیگر ساختار این ارگان ها را  سلسله مراتبی و طولی و مردانه می دانستم ساختاری که با هیچ کدام از روحیات و تفکرات خودم سازگار نمی بینم. تا الآن هم عضو هیچ حزب و جریانی  نشده ام. این موضوع وضعیت بدی برای من ایجاد کرده بود.بسیاری اوقات خیلی موقعیت های اجتماعی و حتا شغلی را از دست می دادم از آن سو نیز اگر چه من خود مخالف این ساختارها بودم اما به دلیل اینکه مجموعه  ساختارهای موجود تابع ویژه و مشخصی از شرایط اجتماعی است، من اگرچه خود بر علیه چنین ساختارهایی بودم اما در تجربه های زندگی و حضور(بدون عضویت هم) ناخودآگاه( شاید به دلیل شرایط سنی، یا تجربه ی بیشتر شاید هم داد و قال بیشتر و البته ای  ناخودآگاه که خودم تن به در ذیل بودن نمی دادم) همواره در رأس قرار می گرفتم. در روزنامه که کار می کردم همواره دبیر بخش بودم. یا اگر گروهی تشکیل می شد چون نمی توانستم در ذیل ساختار باشم به عنوان رهبر گروه فعالیت می کردم. و البته این عادت بد، من را اذیت می کرد. این بود که کمپین، سوای سودای برابری خواهانه ای که داشتم، ایده ی کمپین به خاطر ساختار افقی  که داشت و تأثیر عمیق اجتماعی که می توانست داشته باشد من را به خود جذب کرد. اما برای مدت زیادی که از شروع کمپین گذشت با وجود این که امضا جمع می کردم و دفترچه های کمپین را بین مردم توزیع می کردم حضور علنی در کمپین نداشتم. حتی اسمم هنوز پایین هیچ کدام از برگه های امضا نیست. یعنی کسی نمی داند شهاب شیخی ده تا امضا جمع کرده است یا دویست تا یا هزار تا.  اما بعد از فشارهایی که به کمپین وارد شد احساس کردم که ممکن است این حضور غیر رسمی به معنای ترس از فعالیت آشکار معنی شود و به این باور رسیدم که لازم است حضورم راآشکار تر کنم. بعد از مدتی هم کارگروه امضا تشکیل شد و حضورم پررنگ تر شد.
پس به طور خلاصه می توانم بگویم که حضورم در کمپین سه تا دلیل داشت: اول ساختار افقی کمپین، دوم تأثیرات عمیق اجتماعی که کمپین می توانست داشته باشد و سوم هم این که می توانستم برای اولین بار تئوری های آموخته شده را در قالب عمل پیاده کنم.
 تو «مرد»ی بودی که وارد کمپین به اصطلاح زنان شده بودی. برخورد زنان کمپین با تو چگونه بود؟
اول باید بگویم که از در منظر خودم  من وارد یک کمپین زنانه  نشده بودم بلکه وارد کمپین تغییر قوانین تبعیض آمیز علیه زنان شده بودم. اما من شنیده بودم که بعضی از فعالین حقوق زنان خوشحال نیستند که مردان دارند در حوزه ی زنان فعالیت می کنند. اما این برخوردها هیچ وقت برای من پیش نیامد. یعنی به یاد ندارم که کسی – اعم از زن و مرد - با شهاب شیخی و فعالیت او برای کمپین مشکل پیدا کرده باشد یا حداقل این مسئله را بروز داده باشد.
اما بگذار در مورد این مسئله و نوع نگرش خانم ها به حضور اقایان در جنبش های زنان به طور کلی، یک تقسیم بندی انجام دهم. بخشی از این برخوردهایی که شاید با مردها در جنبش زنان اتفاق می افتد ناشی از یک موضع شخصی است. یعنی ممکن است بخشی از فعالین زنان واکنشی درونی نسبت به مردان داشته باشند. چون بالاخره این مردان هستند که این دنیای مردسالارانه را ساخته اند. گروه دوم نگاهی تئوریک دارند که اصولاً مردان نباید در جنبش زنان حضور نداشته باشند. این نگاه در بین بعضی از فمینیست های غربی هم رایج است. گروه سوم زنانی هستند که نسبت به حضور مردان بی اعتمادند. به این معنی که به گمان آن ها مردهایی که با جنبش زنان همراه می شوند دلایلی به جز رفع تبعیض علیه زنان دارند.
اما نکته ای هست که باید به آن اشاره کنم. متأسفانه بعضی از اعضای جنبش زنان یک میکروسکوپ روی رفتار مردان گذاشته اند که به مردان ثابت کنند که مردسالارند. این تبدیل شده به چیزی شبیه التزام عملی به ولایت فقیه! ما شب و روز باید ثابت کنیم به فمینیسم یا برابری التزام عملی داریم. خب نقد من این است که آیا زن ها خودشان روی رفتارهای خودشان این میکروسکوپ را می گذارند؟ زیرا باید توجه داشته باشیم همه ی ما چه زن و چه مرد در یک جامعه و در یک سیستم فرهنگی و اجتماعی تربیت شده ایم و جامعه پذیر شده ایم. بنابراین بودن شک در تربیت درونی شده ی خود زنان هم بدون شک می توانیم شاهد رفتارهای مردسالارنه یه برگرفته از آن تفکر باشیم.
با این حال تعداد زنانی که این نوع برخوردها را با مردهای جنبش زنان دارند بسیار کمتر از کسانی است که از حضور مردان استقبال می کنند.
 برخورد مردم هنگام جمع آوری امضا با تو چگونه بود؟
واکنش ها شکل همان برخوردهایی را داشت که گاهی در جنبش زنان آن را حس کرده ایم. بعضی از زن ها اعتراض داشتند که چرا من به عنوان یک مرد دارم این کار را می کنم. می گفتند که «حالا لازم نکرده توی مرد بیای و برای ما امضا جمع بکنی!» من جوابی که معمولا در این موارد می دادم  این بود که شما فرض کنید که جامعه صد واحد انرژی دارد یا شما صدمیلیون سرمایه دارید. خب شما می آیید از پنجاه میلیون استفاده می کنید و پنجاه میلیون دیگر را نه تنها استفاده نمی کنید بلکه می گذارید داخل خانه. خب وقتی شما از همه ی پتانسیل های انسانی که در دست دارید استفاده نکنید عملاً دارید سرمایه هایتان را هدر می دهید. تبعیض علیه زنان تبعیص علیه تمامیت جامعه ای است که ما در آن زندگی می کنیم در اکثر اوقات خانم ها با این استدلال من قانع می شدند.آقایان هم جدا از متلک پرانی معمولا یا به طور کلی مخالفت می کردند یا بسیار با روی بازتری از خانم ها استقبال می کردند.
برخورد خانواده و آشنایانت چگونه بود؟
خب من در خانواده ام به فمینیست بودن معروف هستم. اگر الان سه سال است که عضو کمپین شده ام اما ده سال است که در خانواده ام همه می دانند که شهاب مدافع برابری زن و مرد است یا حداقل چنین ادعاهایی می کند و بحس های بسیار فرسایشی هم پیش می آید. من در دو تا حوزه فعالیت عمیق می کنم. یکی زنان و یکی اقوام. البته کارم در این حوزه ها ته مایه های سیاسی هم دارد. فکر می کنم که هر گروهی در برخورد با شهاب، هویتی را که دوست دارد می بیند. مثلاً بسیاری از دوستان کرد من، شهاب را به عنوان یک ناسیونالیست طرفدار حقوق قوم کرد می شناسند. در حالی که زنان یا کسانی که در حوزه های حقوق بشری فعالیت می کنند، نگاه دیگری به من دارند.
با وجود این که دوستان و خانواده هر کدام تلقی متفاوتی از شهاب دارند من سعی می کنم هیچ عنوانی روی خودم نگذارم. چون به نظرم این عناوین آدم را محدود می کند. درست به همان دلیلی که با عضویت در ساختارهای عمودی مخالف هستم این عنوان ها را هم در بسیاری از موارد محدود کننده می دانم.
اگر به سه سال پیش برگردیم بازهم عضو کمپین کمپین می شدی؟
صد در صد!
کمپین چه تأثیری توی زندگی ات داشته؟
همه ی ما می دانیم که ساختار کمپین علیه نظم موجود است. من خوشحالم که در کمپین یاد گرفتم و تجربه کردم که می توانم در چنین ساختاری فعالیت کنم و با آدم هایی برابر باشم که سن کمتر یا دانش کمتر و یا سن بیشتر و دانش بیشتری از من دارند. تأثیر دوم این که کمپین برای من تجربه ی عملیاتی زندگی فمینیستی بود . یعنی در کمپین تجربه می کردم که لزوماً برای پیشبرد کارها نباید رهبر بود. ضمن این که برابری را همراه اعضای کمپین در خیابان های شهر تمرین می کردیم. تأثیرسوم فاصله گرفتن از فضای تئوریک بود. توانستم برای اولین بار تئوری را با عمل آشتی دهم. نگاه جامعه شناختی من وسیع تر شد و با ابعاد دردهایی که زن های ایرانی در زندگی روزمره شان تجربه می کنند آشناتر شدم. و تأثیر چهارم این که کمپین باعث صیقل خوردن یا ناب تر شدن هویت فمینیستی من شد. مثلاً همین که یکی از اعضای کمپین به من گوشزد می کرد که فلان رفتاری که از من سر زده غیر فمینیستی و مردانه است باعث می شد که من همواره با نگاه انتقادی و سازنده ای مواجه باشم.
و به عنوان سؤال آخر، اگر شهاب شیخی نبود کمپین چه چیزی کم داشت؟ 
خب سال هشتاد و پنج که کمپین آغاز شد من در تعطیلات دانشگاهی تابستان تهران نبودم و شهرستان بودم. در برگشت همان سال در 20 شهریور در اتاق دکتر اعزازی خانمی وارد اتاق شد( بعدها فهمیدم سمیه رشیدی بود) و به خانم اعزازی خبر شروع فعالیت کمپین را داد و  من و خانم اعزازی برگه را امضا کردیم و چندین برگه و تعدادی دفترچه هم گرفتم و به طور شخصی مشعول امضا جمع کردن شدم. بعدها وفتی خواستم رسمی تر به فعالیت در کین بپردازم، وقتی شنیدم که کمیته ای به نام کمیته ی پسران تشکیل شده احساس کردم که کمپین مسیر درستی را طی نمی کند. من تمایلی به حضور در کمیته ی پسران نداشتم. چون به نظرم در یک کنش فمینیستی، جداسازی جنسیتی بی معناست. شاید به عنوان یک مُسَکِّن یا یک برنامه ی موقت آن هم برای موارد مشخص این ایده را قبول داشته باشم اما به نظرم ایده ی غلطی است. ما همه باهم باید کمپین را پیش ببریم. مردان و زنان باید یاد بگیرند که در کنار هم فعالیت فمینیستی انجام بدهند. اگر ما به جداسازی جنسیتی معترض هستیم نباید در فعالیت های خودمان آن را بروز دهیم.
من فکر می کنم فمینیسم وقتی به نتیجه می رسد که دیدگاهی اومانیستی داشته باشد اما این دیدگاه اومانیستی و انسان باور، این دیدگاه انسان گرا، باید انسانی با دو جنس را سرلوحه قرار دهد و نه انسان تک جنس یعنی همان اومانیسمی که در غرب به صورت ناقص تجربه کرده ایم. رد واقع از دید من فمینست پروژه ای است برای کامل سازی ایده اومانیستی «مذکر مدار» تجربه شده در مدرنیته ی غربی. نقشی که در این مدت بازی کردم نقد مداوم ساختارهای بعضاً تک جنسیتی کمپین بوده  و کلیه ی ایده هایی که بدون نگاه انسان باورانه به ایده ی فمینیسم  می نگرد. و فکر می کنم تأثیر خودم را در تغییر آن روند  حداقل میان دوستان نزدیکم  با بحث های شخصی و یا با نوشتن برخی مقالات انتقادی در حوزه ی عمومی ترگذاشته باشم.

» ادامه مطلب

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

سبيل وچادر

له لای چەپی سمێڵی
مەلیك مەحموودی حەفیدەوە

بیر لە ئاسۆی وڵاتێك دەكەمەوە
كە كەزیەی ژنەكانی بۆنی چارشێو نەدات

ترجمه:
در گوشه ی سمت چپ سبیل ِ
ملک محمود حفید

به افق های سرزمینی می اندیشم
که  گیسوان زنان اش
بوی چادر ندهد..
» ادامه مطلب