۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

غربت یعنی تصور این که تو ممکن است نباشی...

من به طور کلی آدم غریبه‌ای  هستم و تمام عمر می‌توانم بگویم در  غریبی و غربت زیسته‌ام. برای همین خیلی درد جغرافیا و مکان  و محیط و خاک ندارم. یادگار خواهرم است. یادگار البته در حقیقت خواهرم نیست. یادگار در حقیقت تمام هستی من است. تمام کسانی که من و یادگار را می‌شناسند می‌گویند  و معترفند که ما واقعا مصداق آشکار و زنده‌ی « یک روح در دو بدن هستیم». روزی جداگانه در مورد یادگار خواهم نوشت.
یادگار در تمام زندگی‌ام دقیق‌ترین درک  و شناخت را از من داشته است. از این‌ها بگذریم می‌خواهم بگویم وقتی هنوز ۱۲-۱۳ سالش بیشتر نبود به من می‌گفت که « تو اشتباهی هستی، تو اصلا اشتباهی به دنیا آمده‌ای، تو مال این روزگار و این عصر و این آدم‌ها نیستی تو باید یا چندین قرن پیش به دنیا می‌آمدی و یا چندین قرن بعد، برای همین تو همیشه و همه‌جا و بین هرگروه  انسانی غریبه باقی خواهی ماند و در غربتی». بعد از خروج من...یادگار شاید به همین دلیل است که با آن که شدیدترین رابطه‌ی عاطفی بین ما دو نفر وجود دارد، در میان افراد خانواده بهترین حالت روحی را داشت و دارد و کم‌تر از بقیه غصه‌ی غربت من را می‌خورد و همیشه می‌گوید من نگران سختی‌های زندگی برای شهاب هستم وگرنه این « کاکا سیا» ( اصطلاحی که یادگار برای من به کار می‌برد کاکا تو زبان کوردی یعنی داداش بزرگ و البته چون خودش سفیدتر از منه کمی‌هم نژاد پرسته دیگه :)) به‌ هر حال این‌ها را از زبان کسی گفتم که بیشترین شناخت را از من دارد و بیشترین عمق جهان مهر ورزیدن بین  من و یادگار وجود دارد.

هنگامی که تقریبا در یک شب تصمیم قطعی شد برای رفتن شاید هم آمدن به خیلی چیزها فکر کردم.  می‌دانستم با همه‌ی این‌ حرف ها این رفتن درد بزرگی خواهد بود. به هر چیزی فکر می‌کردم به این‌که دیگر مدت‌ها خانواده‌ام را ممکن است نبینیم. به این که دوستان عزیزم را تا مدت ها نبینیم. به این فکر می‌کردم که آیا بعد از رفتن کسی مرا به یاد خواهد سپرد. به این که اگر روزی بازگشتی در کار باشد. آیا باز هم رضا ، مهدی، مهسا، سمیه، نیکزاد، فرزانه، پویا، کاوه،  هدا..... من رو به یاد خواهند آورد. آیا بازم دوستم خواهند داشت یا جایی باقی مانده است که هنوز بی پروا دوستشان بدارم یا چون تصویری محو در یاد ها خواهم گذاشت و گذاشته خواهم شد؟. به تمامی اسامی. به هوای جان....به جان جانانه‌ی هوای جان.... به  به این‌که اگر روزی شاگرهای مدرسه‌ام بفهمند چه فکر خواهند کرد. به این‌که ایا بازم روزی من در مدرسه ای درس خواهم داد. به این‌که  جای دیگری که می‌روم چه دردی دارد خیلی فکر نمی‌کردم جهان با من غریبه بوده و جای دیگر تنها فرقش با تهران برای من این  خواهد بود که زبان شان را نمی‌دانم که آن را هم بالاخره یاد خواهم گرفت. هیچ کدام از این‌ها درد آور نبود یا اگر بود برایم کاملا  پذیرفته شده بود به خودم می‌گفتم همین است دیگر و حرف زیادی هم ندارد..به هر چیزی فکر کرده بودم جز این که....
جز این‌که آدمی به چیزهایی که از آن‌ها وحشت دارد هرگز فکر نمی‌کند و شاید سهم عظیم وحشت مواجهه‌ شده با آن نیز به همین دلیل است که هرگز به آن‌ها فکر نکرده است.....به همه چیز   همه چیز فکر کرده بودم جز این‌که......
آدمی نمی‌تواند به این فکر کند که وقتی من از این‌جا می‌روم ممکن است در بازگشتم ، یازمانی که من دیگر حضور فیزیکی ندارم، کسی از کسان خویشاوند بارانی ات دیگر در میان نباشد.....نه من به این مسئله هرگز فکر نکرده بودم. تضور این‌که وقتی روزی بازگردی یکی از عزیزانت یکی از دوستانت... نیست و نخواهد بود.. تصوری نبود که از من بر بیاید و در توان تصور من باشد.....پارسال ادریبهشت ماه کوردستان عراق بودم. که همان صبح لعنتی اردیبهشت ما که من خوابم نبرده بود و کاوه‌ی بیچاره تازه خوابش برده بود..خبر را خواندم... خبر فاجعه را خواندم و یادم است که رسما کاوه را با مشت و لگد بیدار کردم...یادم است چه بر ما رفت در آن گیجی بامدادی دو نفره حیران شده در بهت یک فاجعه که دیگر فرزاد کمانگر معلم خوب مهربانی ما در میان ما نیست....
اما بهاره فرق دیگری داشت. بهاره هم‌شهری من. بهاره دختر دوست برادرم. بهاره  برادر زاده و خواهر زاده‌ی دو نفر از دوستانم..بهاره  دوست نازنین و کوچولو اما بزرگ منش خودم بود..بهاره دوست فمینیستم.بهاره دوست برابری خواهم . بهاره... دوست گیاه‌خوار و مدافع حقوق زیستم..بهاراه دوست غرغر زدن‌های کودکانه‌اش ...بهاره دختر لبخند‌های بهاری..بهاره.... تصور این‌که تصور کنی در رفتن تو در نبودن تو و در احتمال روزی بازگشتن تو  فرصتی به نام بهاره در این هستی وجود ندارد...غیر ممکن است...
درد غربت برای من تنها و تنها یعنی این......حالا فهمیدم که با همه‌ی فلسفه‌بافی‌هایم در مورد غربت شخصی و ذاتی خودم..غربت  و دوری دردهایی دارد که بدون آن‌که به آن‌ها فکر کنی  به جانت می‌ریزد... من اعتراف می‌کنم که با غروری عجیب می گفتم من از دوری و غربت هیچ غمی ندارم آدمی است و هبوط یافته در غربت..شهاب است و سرد شده بر زمین سرد.. اما اعتراف می کنم که چشیدم.....دردی بود که به جانم ریخت...دردی که گاه آدمی آرزو می ‌کند که کاش واقعا نه کسی را می‌دید و نه کسی را دوست می‌داشت و واقعا در انزوا به سر می‌بردی ..اما مگر برای من ممکن است این دل مهرورز هرزه‌گرد بی مروت را چنین بیاموزم....دردی بود..دردی شد .. نمی دانستمش فهمانده شدم...

5 comments:

آمنه گفت...

شهاب. غربت های هنوز بدتری هم وجود دارند! باور کن! غربت زیستن میان آدم هایی که نه اینکه زبان تو را نمیفهمند بلکه «هم زبانی» ای با تو ندارند هنوز دردناک تر است. شاید! شاید هم نه! اما سالهای سال میان عزیزانی زیستن که پاره تن من بودند اما جهانی با من فاصله داشتند. و چه غربتی. و آن روز که رها شدم از آن غربت و برای اندک زمانی همزبانانی یافتم که رفیق کلبه و گرمابه و گلستان من بودند.... چه زود آنها را رها کردم و باز غریب شدم. و امروز این درد «بی همزبانی» گاهی چنان به جانم ریشه میکند که نگفتنی است....
و نمیتوانم بفهمم که درد از دست دادن اینچنینی عزیزی چقدر گران است. اما نمیدانم که نداشتنش دشوارتر است یا داشتن و روزی از دست دادن...

شهاب الدین شیخی گفت...

راستش از دید من اون مسایل خیلی غریب نیست برایم...
فکر کنم در نوشته‌ام هم هویداست.. اما خبو رد نمی کنم این مسایل که شما می‌گویید برای خیلی ها آزار دهنده است و حق‌شان نیز می باشد.. هر انسانی مسایل خودش را دارد. من واقعیتش این است که به این مسئله اصلا فکر نکرده بودم...

Eli Naz گفت...

دردی میماند

رها گفت...

تلخ تر از همه اینه که توی خونه خودت و بین عزیزترین هات، غریب باشی و همه فکر کنن دیوونه ای



نمی دونم چرا این روزها همش به یادم می یای



در هر صورت آرزو می کنم هر جا که باشی، خوشبخت ترین باشی

شهاب الدین شیخی گفت...

خیلی تلخه این حس وحال می فهمم کاملا..
رها جان ممکنه یک ایمیل بهم بزنی.. ایملم در همین بلاگ در قسمت تماس با من هست.
ممنونم از آرزوی خوبت و منم همین‌طور برای تو هیمن اروز را دارم

ارسال یک نظر