درست است که مرگ فاجعهای است که هرگونه نگاهش کنی با هیچ منطقی جور در نمیآید. اصلا واقعیترین و دقیقترین اتفاق زندگی همان مرگی است که بی منطق است. درست است که در جامعهی مردسالار هرکاری هم بکنی باز هم در « مرگ یک زن»، معصومیتی نهفته است که غیرقابل انکار است و مرگ را به فاجعهای دوچندان تبدیل میکند. درست است که هر کسی مرگ و داغ عزیزش برایش بزرگترین داغ و باورنکردنی است. اینها همهاش درست اما خوب دلیل دارد آدم برای بهاره چون بهار بگرید و هنگام نوشتن هم آب چشماناش به او اجازه ندهد که کلمات را درست ببیند. دلیل دارد خواهرم. دلیل دارد عزیزم.
بهاره مصداق بارز و آشکار آن شعر سهراب است که « بزرگ بود و از اهالی امروز بود». فکر میکنید الان بهاره چند سالش بود که رفت اگر اشتباه نکنم ۲۰ یا ۲۱ سال. خوب فکر میکنید بهاره با این سن و سالش چند سال سابقهی مار و فعالیت مدنی و اجتماعی برای جامعهای که در آن زندگی کرده است، داشته است. کمپین یک میلیون امضا دارد ۵ سالش میشود و من خبر دارم که از همان آغاز شروع به کار کمپین این دختر مشغول فعالیت بوده با این که سنش زیر ۱۸ بود. دختری که با ۲۱ سال سن سابقهی چندین سال فعالیت آموزشی و گذراندن دورههای روزنامه نگاری دارد. سابقهی فعالیت در جنبش زنان را دارد. بهاره خیلی هم بی سر و صدا کار میکرد. بهاره در گروههای «علیه خشونتهای ناموسی » همکاری میکرد. بهاره با گروهی که روی «ختنهی زنان » مشغول تحقیق بودند همکار بود. بهاره در روزنامهها و بسایت های متعدد مینوشت.
بهاره از نسل دختران آفتاب بود خودش نیز اسم وبلاگش را گذاشته بود « دختر خورشید». از نسل دختران مدرن کورد. دخترانی که جامعهای نوین و قوانینی نوین و انسانی را برای جامعهشان میخواستند و البته نه از ان جنس خواستنهایی که تنها خواسته باشد بلکه برای خواستهشان مبارزه میکردند و مشغول فعالیت بود. کسی که نابرابری را برنمیتابید و آزادی پوشش را حق خودش میدانست و در آخرین پستهای وبلاگش از رکورد آزادانه پوشیدنش در ایران نوشته است و صادقانه و بی ادعا می گوید اگر کسی رکورد بهتری دارد من با افتخار در ردیف دوم میایستم.
بهاره در کنار همهی این ها دوست من بود. پدرش مرد شریف و بزگواری بود خود تربیت یافتن چنین دختری در چنین خانوادهای و اجازهی آزادانه فعالیت کردن بهاره نشانهی نگاه انسانی آقای علوی بود لازم نیست چیز بیشتری بنویسم. این که در این جامعه اهل چنین فعالیتهایی باشد خیلی امر غریبی نیست اما اینکه چنین دختری با محدودیت خانوادگی حداقل دست به گریبان که هیچ نباشد، بلکه از نهایت همکاری پدر و مادرش برخوردار باشد نشانهی نگاه انسانی خانواده اش به خود بهاره و فعالیتها و خواستههای بهاره است. عموی بهاره شاید از سالهایی که بهاره هنوز نوزادی بیش نبود دوستم بوده و هست. و من تمام این روزها بیش از هر کس به شاهد فکر میکنم که چگونه در این فرصت کوتاه هم داغ برادر را تاب بیاورد و هم داغ برادرزاده را…اینهمه درد را از این همه اقیانوس و فاصله و قاره چهکار میکنی شاهد گیان؟
به کاوه کرماشانی... که من هیچی نمیتوانم به او بگویم. چیزی ندارم بگویم کاوه گیان. به آنها که بهاره را ندیده دوست دارند به آنها که بهاره را دیدهاند و در آغوشش فشردهاند و سرهابه سر هم گذاشتهاند و کارهای مشترک بسیار کردهاند باهم...
بهاره دختری بود که ما کوردها میگوییم « الهی نمونهات زیاد شود». دختر نمونه و نمونهها و الگوهایی از جنس بهاره برای جامعهی ما غنیمتی بود. اینجاست که گفتن « طاقت بیاور» و شنیدنش حتا سخت میشود. چگونه می شود از مرز این قارهها و این دریا گذشت و به یاد کل کلهایم به این بچه نیافتم. چگونه بگویم من سختم است با آدمهایی که سن شان کمتر از من است دوست شوم یعنی بهتر است بگویم سختم بود. تا این نسل از راه رسیدند. تا نسل بهارههایی از راه رسیدند که به معنای واقعی بهار زندگی و تحولات اجتماعی بودند. دیگر سخت نبود با بچهای که حدود ۱۰ تا ۱۵ سال از تو کوچکتر بود دوست بشوم. زیرا که این ها نه تنها قوانین اجتماعی و عرفی را تغییر میدادند بلکه همین قوانین سنی را نیز تغییر میدادند. بهاره از تقویم زندگیاش بزرگتر بود و سخت نبود با این بچه عین یک آدم بزرگ کل کل کرد. سر هر صحبتی که می شد، هرجا که مثلا می خواستم بهش زور بگم بهش بگم ببین تو بچهای بهم بگوید ببین ذاتت مردسالاره ها… من هم بهش بگویم که ببین جوجه سعی نکن که بری تو قالب فمینیسم قربانی. سر رقصیدن در عروسی بلال و گلاله. سر این که شب دیر وقت می خواستیم بازم در عروسی ژینا بمانیم و اون هم به من و کاوه متلک بپراند و غر بزند سر ما. سر اینکه در مورد نحوهی فعالیت برای آزادی و نجات جان زندانیها دعوایمان بشود. خوب بچه بود که بود بزرگ بود اما…. «به کجای این شب تیره بیاوزم قبای ژنده ی خود را»
برای همهی اینها بود که دیشب نوشتم: دیدی بهاره گیان دیدی گُلکم…گُلک پژمردهام. بهار عزیزم نازنین شیرین دل نازکم. دیدی جهان کوتاه بود و عادلانه نبود و برابر نبود. دیدی که تو که از سنین کم به مبارزه علیه نابرابری برخواسته بودی، دیدی جهان چه ناعادلانه تو را از ما گرفت.
عزیز جانم. مهربانم. به جانات قسم که جانت جانانه و جاودانه پیشمان خواهد ماند، مدتها بود که دیگر تصمیم گرفته بودم در مورد هیچ زندانی، ننویسم، در مورد هیچ جانباختهای ننویسم، در مورد هیچ شهید و زندهیادی ننویسم. تصمیم گرفته بودم وقتی نوشتن از کسان شده است نام و نان و خود را از تصویر نیکشان آویزان کردن برای کسانی که اگر آنها زنده بودند حتا زنده بودنشان را نمیخواستند ، پس من در این بازی نابرابر شرکت نکنم و من در میان جمع مرثیه خوانان نباشم. به قول آن آقای بازجو دیگر« روضه» ننویسم. اما چه کنم که دست برای نویسنده و شاعر، چشم است و آه است و سینه است. وقتی که تو میروی و میریزد خون دل ز مژگانمان» دست برای شاعر همان چشمی است که خود به خود شروع میکند به باریدن..دیگر اختیارش دست خود آدم نیست و شروع میکند به نوشتن.. نوشتن که نه همین مویهی بی سر و ته ناله سردادن ..
بهاره گیان تو که تاب مبارزه داشتی گلم چگونه تابنیاوردی « دختر خورشید».. چگونه دوری پدر را تاب نیاوردی و با این سرعت در پیاش دویدی… به کجا آخر چنین شتابان….سینه در این دوری جعرافیایی کدام جواب را به سوال مگر می شود از من بپذیرد عزیزم. خوب آخر شرطی شروطی رفاقتی، بهانهای عروسی ژینا، عروسی بلال و گلاله..شانه در شانه رقصیدنهای مان با کاوه… برگههای کمپین یک میلیون امضا، تو سر و کلهی هم زدن…یعنی مگر میشود این جهان از خندههای دختر خورشید…از سبزینهی آن گیاه عجیب که با نام تو میروید خالی شود… نه بهاره چرا در بهار؟ چرا در اردیبهشت…با عمو شاهد چگونه صحبت کنم.برایش چه بنویسم..با کاوه کرمانشاهی از کدام خاطره ات حرف بزنیم…چگونه دوره کنیم خود را و روزهایمان را و بهار مان را و تابیدن خورشید را وقتی دختر خورشید میان ما نیست..بهاره گیان داغ می شود این سینه، داغ میبیند این دل، داخت به جه رگم بهاره بهار و اردیبهشت بدون« بهاره» زهرماری بیش نیست.....داغ می شود این صورت از اشکهایی که برای نبودن تو میریزم..میخواهم نه صورت باشد و نه اشکی که برای تو اشک ریختن و صورت داغ شدن را هم نمیخواهم...بهارهی برابری خواه و آزادهی کوردستان من!
نه بهاره امان بریدی بهاره امان نوشتن بریدی.... باور کن بهاره درد را ، داغ را نمیشود نوشت.... نمی شود نوشت نه عادلانه نه زیبا بود جهان وقتی تو به صحنه آمدی با این همه سن کم این همه بزرگی کردی و باز نه عادلانه نه زیبا بود وقتی تو از صحنه رفتی و با رفتنت از اندک زیباییهای این جهان نیز کاستی. رفتی و پشت حوصلهی نورها دراز کشیدی و ما هم چنان دوره میکنیم امروز را و هنوز را بزرگ ماندی و از اهالی امروز و فرداهای ما...
منتشر شده در:تغییر برای برابری ، رادیو کوچه
مطلب دیگر:ماهپارهی پُر شور بهارهام..
منتشر شده در:تغییر برای برابری ، رادیو کوچه
مطلب دیگر:ماهپارهی پُر شور بهارهام..
2 comments:
بهاره؛ دلم پر از نگفته هاست، شاکی از آن همه رنجی که کشیدیو به جای نرسید، من ندیدمت، در کنارت نبودم، از بد شانسیام میدونم،اما این سر دنیا، این وره آبها باز قلبها برایت میطپند، قدرت را میدانند، رنج کشیدنهایت همراه با اشکهای از سر حسرت و "بی دسلاتی" را در پس پستوی غم انگیزه "بایدها و کاشکی ها" ارج مینهند آری عزیز از دست رفته کاش میشد که جایمان را عوض کنیم، "اینجاها" بیشتر بهت احتیاج دارند تا "اونجاها" . اما باز برایم قابل درک نیست که آیا، میشود خورشید غروب کند اما "باز طلوع نکند" که آیا میشود در پس هر زمستان سردو تاریک دوباره "بهاری" نیاید، که آیا بعد از هر "بهاره ای" بهاره ای دیگر نروید???
روحت شاد دخترکم...
دخترک ندیده ام، بهاره،
دخترک خورشید
شهر مان سقز، در هزاران بهار پس از تو ...
آتش نوروز را،
در آستانه ی جاده ای که تو را
برد و برنگرداند
می افروزد باز
لیلی کردستانی
ارسال یک نظر