روز هشتم..
زیر دوش آب گرم تقریبا یکی از مکانهایی است که برای او معنای ویژهای در حد « روشنگاه» هگلی دارد. مکانی که دستهایش آرام و با لذت بر بدن خودش روانه میشود و بدون شک از آشفتگی و عجولی حافظهاش در به یاد آوردن انواع و اقسام آوازهای غمگین شبان غم تنهایی و روزگار الواتی شاعرانهاش لذت میبرد.
از پنجرهی اتوبوسی که او هر روز با آن به خانه بر میگردد هیچ صحنهی با شکوهی از زندگی شهری که او آن را دوست دارد دیده نمیشود. زندگی شهرستان برای او معمولا معنای تنهایی دریده شدهای را دارد. او همیشه تنهایی را در شلوغ ترین خیابان شهر دوست دارد.
حالا دیگر سالهاست که به خاطر کمردردش از آویزان شدن کیف پر از دفتر و کاغذ و کتابهای شعر و فلسفه روی دوشاش لذت نمیبرد و کوله پشتی همراه همیشگیاش است. کوله پشتیاش را جا به جا میکند و احساس میکند کوله پشتیاش با شخصی که کنارش نشسته است تماس پیدا میکند و به عادت تمام سالهای عمرش در سرزمینی که بدن زن حوزهی آرامشی برای حضور در حوزهی عمومی نشستنگاهها ندارد،سعی میکند که خودش را بیشتر جمع کند تا زن کناریاش احساس امنیت و آرامش بکند البته کلا خودش هم هب تماس با بدن هر غریبهای هی علاقهای ندارد. هدفون گوشی تلفناش را در گوشش فرو میبرد و در حالی که دارد یک چیزی را به زبان فارسی توی دفترش مینویسد، و از اطراف کلا لغات و زندگی را به زبان آلمانی میشنود، به یک موسیقی کوردی گوش میدهد.
موهایاش حسابی لبریز کف شده بودو از دست بردن در موهای پر از کفش لذت میبرد، و خم شد از درون تاس آبی که خودش آب ولرم را با صد زحمت در آن همچون یک دانشمند شیمی ساخته بود با یک کاسه آب روی سرش ریخت. خودش را آب کشید و یک دست هم دوباره لیف کشید و یاد خالهاش افتاد که همگی می گفتند در نظافت وسواسی است و همیشه تاکید می کرد آدم گیرم روزی صد بار هم دست و صورتاش را هم با صابون بشوید باز هم تا وقتی حمام نرفته است و با لیف و کیسه خود را نشسته است که تمیز نمی شود. حالا البته نمیدانست اگر خاله جانش این کانی را که او در آن حمام میکرد اصلا به مفهومی به نام تمیز شدن فکر میکرد یا نه. خالهاش اصولا و کلا خیلی به تمیز بودن جنس انسان باور نداشت. خالهاش میان خاله های دیگرش بیشترین شباهت را به تنها عکسی از مادرش که زنی قد بلند بوده است و روزی بدون شک معشوقهی پدر قدبلندش بوده است و احتمالا پدرش نیز همچون خود وی و حافظ شیرازی همیشه در « داغ بلند بالایی» بوده اند ترانهها در باب قدبلندی مادرش خوانده است. زد زیر آوار...« باڵا بە بەرزی.. قەد بە باریکی... ئەستێرەی ئاسمان کەو تە تاریکی....ئامۆزا تۆ بۆ من فەرزی ئامۆزا تۆ باڵا بەرزی.. ئامۆزا ...»(۱)صدای خس دار ایوب یکی از شاگردان مدرسهی روستایی دور از توابع یک شهرستان دور در کوردستان که او آنجا معلم بود آوازش را قطع کرد که میگفت« آموزگار آموزگار!.. کاک حسن(مدیر مدرسه) میگوید کلاس شروع شده کاک شهاب میاد مدرسه یا نه».. داد زد گفت بدو برو سر کلاس بگو آره الان داره میاد. بعد تمام سطح سیمانی شدهی آن اتاقک کوچک را که او در آن حمام میگرفت با مابقی آبی که در تشت بزرگ باقی مانده بود شست و ...از حمام که بیرون آمد با همان دستهای خیسش از از روی آیفونش فیس بوکش را چک کرد و تعداد نت فیکیشن ها مسیجها را دید به خودش گفت امروز فیس بوک بروم، نروم، فیس بوکم را دی اکتیو کنم و نکنم.. برم نرم.. «یه دلم می گه.. برم برم.. یه دلم میگه نرم...نرم.. » مسافری که کنارش نشسته بود بلند شد که احتمالا در ایستگاه بعدی پیاده شود. مسافر دختری بود حدودا ۲۵ ساله. ۲۵ ساله راستش برای او معنی دختری را می دهد که نه سنی از او گذشته است و نه زیادی بچه است و گرنه خیلی سن و سال این مردمان آلمانی را تشخیص نمیدهد. البته ظاهرا این مردمان آلمانی هم خیلی سن و سال او را تشخیص نمیدهند و یا نمیداند به قول خود این ها « کامپلیمنت» میدهند یا چی؟ که همه شون بهش میگویند« داری شوخی میکنی مگه میشه تو ۳۵ سالت باشه» و او همیشه دوست داشت که آنقدر زبان آلمانی بلد بود که با حاضر جوابی همیشگیاش به طرف میگفت عزیزم اگر تو توقع یک ۲۵ ساله را از من داری بنده سعی خواهم کرد که همان توقع ۲۵ ساله را برایت برآورده کنم اما دیگه لازم نیست من رو خر فرض کنی و به من بگویی من بیش از ۲۵ سال به نظر نمیام. دیگه ریش هام سفید شده خر که نیستی عزیزم و البته یک آن خوشحال میشود که زبان بلد نیست و گرنه به عواقب چنین گفت و گویی که فکر می کند می داند که حوصلهی عواقبش را ندارد.
تازه بعد همهی اینها یادش میافتد که اصلا احتمالا این خانم یا اهل این کشورهای اکراین و روسیه و یا اهل این اروپای شرقی باشند که آمدهاند برای کار و تازه خودشان نیز به جز چند اصطلاح زندگی روزمرهی آلمانی خیلی هم آلمانی بلد نباشند.
گوشیآیفونش را روی تخت پرت میکند و در تنهایی و خلوت خانه اش شروع میکند به لباس پوشیدن و لذت انتخاب لباس، ست کردن آن حتا لباس زیر و رنگهایی که دوست دارد و البته باز یاد این می افتد حالا دیگر این لذت کلا به لذت تنهاییاش بدل شده است و هیچ بازخورد بیرونی ندارد.یک چیز گرم نیز میپوشد آنقدر بهش گفتهاند که مواظب باش در این غربت و تنهایی مریض نشویی. مریض شدن در غربت و تنهایی در اروپا خیلی بد است و خیلی فرق دارد با مریض شدن در زمانی که در خانهی خودت بودی. تازه یادش میافتد که اینجا آن خانهی همیشگیاش در خیابان گاندی نیست. که در آن قصههایی در بارهی مادرش و مقالههایی در بارهی زنان و کوردستان و سیاست و شعرهایی برای « بی در کجایی» اش مینوشت.
از اتوبوس که میخواهد پیاده شود یک زن قدبلند جلویاش ایستاده است. آن قدر قدبلند که جلوی دید وی را گرفته است و به این فکر میکند که چگونه عمری قد بلندش در محافل و حوزههای عمومی، جلوی دید زنانی را که میانگین قدشان اکثرا در سرزمین او کوتاهتر از او بوده است گرفته است. به این فکر میکند که اصلا مردسالاری همیشه به مردان امکان بلند بودن و امکان جلوی دید زنان را گرفتن به او و تمام مردان داده است. به این فکر میکند که اگر این ها را بنویسد دیگر ممکن است حسابی مسخره شود که برو بابا بزار باد بیاد دیگه تو هم حسابی قات زدی و می خواهی از قد بلندی خودت و قد کوتاهی زنان و ..این ها داستان مردسالاری و فمینیست بازیهایت را در بیاروی و و همچنان غمگین میشود که هنوز برای زنان و مردان این جامعه« فمینیست» نهایتا یک بازی است.
از اتوبوس پیاده میشود و زن قد بلند یادش رفته است و دارد آرام قدم میزند که « ثریا» خواهر یکی از دانش آموزاناش از آن سوی روستا صدای اهوراییاش به گوش میرسد که میخواند« بمکە بە سیگار بمنەرە لای دەم... قەزای جوانیە کەت لە تەنیایە کەم.. »(۲) سیگارش را خاموش میکند و وارد مدرسه میشود و برای این که حال آرام را بگیرد فاطمه را پای تحته سیاه میکشاند و از وی سوالهایی میپرسد که کمی سخت باشد و البته زیر چشمی واکنشها و اضطرابهای «آرام» را نگاه میکند و دیگر کم کم دارد حرف مردم روستا و ومعلمهای دیگر مدرسه را باور میکند که آرام و فاطمه با این که کلاس چهارم هستند، اما واقعا آرام عاشق فاطمه است. از این همه به یادآوردن خودش خسته است، بارها به آدمهایی که به راحتی هیچ چیز را به یاد نمیآورند غبطه خورده است اما برای اینکه یک فخری هم به خوانندههایش فروخته باشد یاد جملهای از کتابی که تازه خوانده است میافتد که از نظر فروید، «کاکرد اصلی روان حافظه است.»
در حین نوشتن همینها است که از گوشهی تیکر فیس بوک استاتوس زنی که زمانی اورا دوست میداشت و حالا او او را بیشتر دوست میدارد را میبیند که هنوز در حال و هوای رفتن و زندگی کردن به هر جای دنیا هست به جز جایی که او در آن زندگی میکند .
دیگر با نوشتن این جمله فهمید که نزد خوانندهایش لو رفته که دوباره دارد در فیس بوک داستان مینویسد. برای همین یاد استاتوسی که چند شب پیش از کسی خوانده بود میافتد که نوشته بود« خداوند زمین و آسمان را آفرید و آفرینش بقیهی چیزها را به چینی ها واگذار کرد». یادش آمد که اسم این چیزی را که امروز مینویسد همان بالا گذاشته است« روز هشتم» آخر امروز روز هشتم ماه اول سال میلادی ۲۰۱۲ است، دستی دوباره در موهای خیسش کشید و از لطافت و خیسی آن لذت برد و آخرین جمله را این گونه نوشت:« خداوند در روز هفتم همه چیز را آفرید» روز هشتم شاعران را آفرید وبه آنان گفت. من جهان را این گونه آفریدم میدانم بسیاری از مخلوقاتم جهان را به جایی ناامن و نا زیبا تبدیل خواهند کرد. تو ای شاعر برو هر جا جهان نا زیبا بود با سرودن شعر و آفرینش زیبایی، جهان را برای انسان کمی قابل تحملتر کن ».
یاد تنهایی لورکا زیر نور ماه افتاد.
هشت ژانویهی ۲۰۱۲
۱۸ دی ماه ۱۳۹۰
ماینز- آلمان
۱- قامت یعنی بلندی قامت تو که درخشش ستارهی آسمان را به تاریکی میبرد.......
دختر عمو تو برای من مثل فرض دینی واجب هستی.. دختر عمو تو بالا بلند هستی....دختر عمو...
۲- مرا سیگاری کن و بگذار بر گوشهی لبهایت....
ای تمام تنهاییم به فدای زیباییات..
1 comments:
یکی از زیباترین و صمیمانهترین نوشتههای شماست. از فلاش بکهای به جا و بازگشتنها به فضای حاضر لذت بردم... بی اختیار دستم را لای موهایم کردم و خیسی نوشته شما انگشتانم را تر کرد... بسیار لذت بردم
ارسال یک نظر