صبح اندوه سرد و سرفهای شدهاش را از لای پتو و پیراهنی که حایل پوستش را عرق داده بودند، آرام آرام رو به پنجره بیرون میداد. از لای تمام چیزهایی که جلوی چشمش و پنجره و بیرون را گرفته بود. با تنبلی و زور زدن، دنبال قسمتهایی از روز میگشت، که بیرون از پنجره دیده میشد. به موهایش دست کشید، یادش آمد به موهایش خیلی وقت است دست نکشیده است. یادش آمد خیلی وقت است که حتا به موهایش دست هم نمیکشند. نه او به موهای او.. و نه دیگر دیگرانی به موهایش..
صبح که هیچ..او دیگر سالهاست هر زمانی که از خواب بلند می شود برایش معنی صبح را میدهد. هرگز به اصطلاحاتی هم چون لنگ ظهر و نصفه شب و دم صبح و .. اعتقادی نداشته است. از زیر پتو بلند شد و از فلاکس چایی که دیشب درست کرده بود و کنار سرش گذاشته بود یک چای ریخت در همان لیوان دیشبی. بلند تر شد چون عرق کرده بود پتو رو روی شانهاش انداخت و رفت کتار پنجرهی تمام قد خانه ایستاد و از پنجره کمی پاییز و کمی درختهای برگریخته و اسمان خیس و ابری و .. ماشینهایی که بدن شک بدنه شان سردشان بود را نگاه کرد. برگشت و مسیر پنجره تا میز تحریرش را با پتو طی کرد. پتو را از روی شانهاش، انداخت. نشست پشت میز و لب تاپاش را باز کرد وارد فیس بوکش شد. روی دیوار فیس بوکش نوشت...: من سرتاسر زمستان تو را نبودم. من سرتاسر پاییز تو را نبودم. من سالگذشت و ماه گذشت و تو را نداشتم. من به تمامی احساسات دلم فرمان ایست، فرمان تاخیر، فرمان تعویق، تعویض زمانی به امید وعدههای بودن تو میدادم. تو آنقدر نبودی که داری کم کم به جزیی از نبودن تبدیل میشود ...اینها را پاک کرد و با زرنگی برای مخاطبانش نوشت.....« به یاد آر تاریخ ما تاریخ بی قراری بود.. نه باوری .. نه وطنی »... و زیرش نوشت شاملوی بزرگ، بامداد همیشگی شعر معاصر ... شین-شین
0 comments:
ارسال یک نظر