۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

محبت را به بلا مقرون کرده‌اند.

گفتند: چرا محبت را به بلا مقرون کرده‌اند؟
گفت: تا هر سفله‌ای دعوی محبت نکند...

تذکرة الاولیاء/ ذکر سمنون محب
---
برخی نوشته‌ها گاهی از برخی افراد می‌بینم که به دلیل دوستی و صمیمیت در جریان زندگی و رابط‌ه‌هایشان بوده‌ام. می‌دانم و خبر دارم که وقتی در فلان رابطه بودند. وقتی طرف‌شان عاشقانه دوست‌شان داشت . آن ها تقریبا هفته‌ای و ماهی و چه می‌دانم فصلی به فصلی دل به عشق‌های و آشنایی‌ها و رابطه‌های از راه رسیده می‌سپردند. یک بار دیگر هم نوشته بودم که بارها می‌گفتم بهشان که عزیز جان « عشق فعالیت است» ، عشق و رابطه‌ی بین دو انسان یک چیز ابدی نیست. سند یک ملک نیست که به نام آدم زده شود و فکر کنیم خب حالا طرف که رابطه با ما را تحت هر شرایطی می‌خواهد. فکر کنیم عین سند آن ملک دیگر ملک به نام ماست و حتا اگر ویران و بایر هم باشد اصل ملک سر جایش است و حالا اگر لازم شد روزی آبادش می‌کنیم . یا فکر کنیم که ملک و زمین که دست عاشق است و او ازش مواظبت می‌کند و من می توانم به کار خودم برسم. بنابراین من هیچ وظیفه‌ای و کنش و فعالیتی لازم ندارم و می‌توانم از این که فلان زن یا فلان مرد عاشقم است، سرخوشانه مشغول دلبری و دلدادگی باشم. هرگاه هم خسته از همه شدیم گیسویی افشان کنیم و ابرویی در هم بکشیم و طره‌ی دلبری بر دام دل عاشقش بنهیم دوباره به دلبری و عاشقی مشغول شویم تا بازی جدید....

بعد ناگهان روزی متوجه می شود که هر انسانی با هر درجه‌ای از عاشقیت هم باشد از این چرخه‌ی خشونت مهرورزانه بیرون می رود و تو می‌مانی و زندگی که فکر می کردی یک انباری عشق برای همیشه داری و برای روز مبادا نگهش داشته بودی. می‌گفتم دوست من .. عزیز من برادر من خواهر من نکن با رابطه‌ات. این کارها را... به من می‌خندید و می‌گفت بابا شما شاعر نویسنده ها خیلی دنیا رو فلسفی کردید اینقدرها هم جدی نیست.
حالا گاهی نوشته‌هاشون رو می‌خونم. داد و بیداد‌هاشون رو ادا اطوارهای قربانی نمایی و یا مظلوم نمایی و بی گناه نمایی‌شون رو که آی اونی که می گفت عاشق است دیدید نبود. یک جوری انگار خریدن آبرو برای خود یا دست پیش گرفتن است. اما به یکی دو نفر از این دوستانم می‌گویم ولی دیگران را شاید در وبلاگ یا صفحه‌ی فیس بوکت بتوانی فریب بدهی و برای رابطه‌های جدید رنگ و لعاب جدید مهیا کنی، اما من را که نمی‌توانی فریب بدهی . من که همان موقع همین حرف‌ها را به تو زدم و خندیدی... البته گاه استدلال می‌فرمایند که « ولی تو اشتباه می کردی دیدی او عاشق من نبود اگر عاشقم بود که می‌ماند»!!! می گویم آن‌چه خودت می گفتی و من می‌دیدم این بود که آن بنده خدا بود همیشه بود و با هر چیز تو می ساخت.

مدتی بعد با کمال وقاحت می‌بینم طرف می‌نویسد راستش دلیل اش این بود فلانی زیاد عاشقم بود زیاد دوستم داشت.. خب وقتی یه چیزی زیادی باشه دوست داشتن مظلوم و بی گناه من که مثلا « یک نهال کوچولو» بود طاقت طوفان دوست داشتن اون رو نداشت. پس باز هم تقصیر آن است و بیاید یک کم یک ذره من را دوست داشته باشید.
این‌که این گونه آدم‌ها تکلیف‌شان مشخص نیست و از یک طرف مدعی اند طرف اندازه‌ی کافی دوستم نداشته است وگرنه همچنان می‌ماند و به من فرصت می‌داد. از طرف دیگر ادعا می‌کنند نه دلیل‌اش این بوده که زیادی دوست داشته است. دقیقا نشانه‌ی همین است که حتا خودشان نیز نمی‌توانند خودشان را توجیه کنند.
دوست دارم بگویم که « دوست عزیزم لااقل حالا که فلان رفتار را کردی با دوست ات « حرمت نگه دار گلم که آن اشک‌ها خون‌بها عمر رفته‌ی» کسی است که عاشقت بوده است.
آن موقع که به فرض به قول خودت آن نهال کوچک را به میهمانی این عشق و آن عشق و آن آغوش و این آغوش می بردی باید یادت می‌بود که ممکن است نهال کوچکت تاب این همه تغییر آب و هوا نداشته باشد. حرمت نگه دار و لااقل حرمت خودت را در آن فضا نگه دار. گاهی پذیرش اشتباه یا صداقت در این که اهل چیزی نیستیم بزرگترین بزرگی است که از دست آدم بر می‌آید.
عشق فعالیتی است مبتنی بر محبت و محبت کردن و محبت داشتن کار هرکسی نیست. دوست داشتن سهم عظیمی از آن و سهم عظیمی از نتایج آن « درد» است توان تحمل درد و بلا و مصیبت، ثمره و میوه‌ی عاشقی و محبت است. دوست داشتن و دوست داشته شدن ویژگی و فعالیتی می‌خواهد از جنس محبت. برای برخوردار شدن از دوست داشته شدن شعور و درک و فهم دوست داشتن اولین اصل است. برای این‌که یک زیبایی را بفهمییم به فهم زیبایی نیاز داریم. گاه ممکن است یک جمله‌ی ساده برای ما بسیار ساده و دلنشین باشد اما بسیار هم پیش آمده است که بسیاری از این جمله ها را در زندگی تجربه کرده‌ایم اما شعور فهم این زیبایی را نداشته ایم و بسیار اوقات فکر می‌کنیم عشق و زیبایی روابط مال افسانه هاست.
محبت را به بلا مقرون کرده‌اند تا هر سفله‌ای دعوی محبت نکند.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

روابط فست فودی و پیتزای قرمه سبزی

اعتراف می‌کنم ویژگی بدی در خودم دارم مدتی است مشاهده می‌کنم. ویژگی که اگرچه اسمش از خود « تعریف کردن نیست» اما یک جوری «خود را تعریف کردن» است.  اعتراف می‌کنم  که من همیشه از این که در یک قالبی بگنجانم خودم را یا گنجانده شوم، گریزان بوده‌ام از این که ویژگی‌هایی را به عنوان ویژگی برای خودم در نظر بگیرم گریزان بوده‌ام و شکل بی شکلم را که بسیاری اوقات حتا خودم را متعجب می‌کرد دوست داشتم.
 اعتراف می‌کنم زمانی ساعت ۸:۴۵ بعد از ظهر یک هو ساکی پر از لباس و کتاب و دفتری برای نوشتن و واکمنی برای گوش دادن بر می‌داشتم و تنهایی می رفتم سفر کل شمال غربی تا شمال شرقی را به تنهایی سفر می‌کردم و دریا می رقصیدم و گریه می‌کردم و می‌خندیدم. اعتراف می‌کنم. زمانی در همان شکل بی شکل زندگی گاهی بیش از یک نصف روز را در خیابان‌های تهران از توپخانه تا تجریش قدم می‌زدم و گاهی از تجریش تا جنت آباد یا تا تهران پارس را با کسی نم نم و کم کم و گاه شاید با توقف‌هایی در برخی کافه ها قدم می‌زدیم و حرف می‌زدیم. اعتراف می‌کنم اهل گفت و گوهای طولانی و بی پایان بودم. گفت و گوهایی که گاه تنها خواب ساعت ۴ صبح آن را قطع می‌کرد. گفت و گوهایی که در آن ادبیات و فلسفه و هنر و جامعه شناسی و سیاست و مبارزه بخش عظیمی از آن بود. اعتراف می‌کنم آن وقت‌ها یان ما بدیم که منتقد کسانی چون بابک احمدی و فرهاد پور و سروش و ... بودیم.  و کتاب‌ها و مقالات و  سخنرانی‌هایشان ایراد می‌گرفتیم و راضی نبودیم.
اعتراف می‌کنم  مدتی است متوجه شده‌‌ام  توی گفت‌وگوها یک جوری همه‌اش یا بیشتر اوقات  می‌گویم. «من این جوری هستم...» من از این جمله بدم میاد. همیشه باور داشته‌ام بودن یک جور آدم «گفتنی نیست» بلکه «‌حس کردنی»‌ و «درک کردنی» است.  ویژگی آن چیزی است که به چشم می‌آید نه آن چیزی که گفته می‌شود. نه آن چیزی که ادعا می‌شود.
دنبال چراییش بودم. دنبال این‌که چرا من که این همه از این که «خودم را تعریف کنم» حالا می بینم گاهی دارم خودم را تعریف می‌کنم.
طبق معمول یکی از دلایلش شاید زندگی جدید باشد. زندگی در دنیای مهاجران. زندگی در دنیایی که عین کودکی که تازه به «این جهان» آمده‌ای و  اما کودکی هستی که سابقه‌ای از زندگی و تجربه داری.  دقیقا عین کودک با تو برخورد می‌شود. کودک که نه،  عین موجودی عجیب ناشناخته که مجبوری بسیاری چیزها را در مورد خودت توضیح بدهی. مجبوری از شغلت، از تولدت، از آدرست، از تجربه‌ات، از تحصیلات‌ات، از ...از..از.... و همه‌ی این ‌ها باعث می‌شود تو عادت کنی خودت را توضیح بدهی.

اما بخش دیگرش مربوط می شود به این «روابط فست فودی». این میل به روابط سریع و به قول قدیمی‌ها« چایی نخورده پسرخاله و دختر خاله شدن».  برای آدمی مثل من  که هر رابطه‌ای با هر انسانی برایم مهم بوده است. ای گونه روابط آن هم بدون فهم و درک درستی از یان گونه روابط و این سرعت رابطه خواستن از یک دیدار یا چند گفت و گو آزار دهنده است.
 جامعه شناسان روابط را به چند حوزه تقسیم می‌کنند . روابط انسانی در « حوزه‌ی عمومی» یعنی روابطی که ما به طور کلی با افراد یک جامعه داریم. از این که ممکن است در یک وسیله‌ی نقلیه با کسانی همسفر شویم.  تا این‌‌که در یک کافه با غریبه‌ها بنشینیم و گاهی گفت و گو کنیم. یا به سینما برویم و یا ورزشگاه...تا روابطی که با بقال و سوپر مارکتی و  ساکنین مجتمع آپارتمانی که در آن سکونت داریم.

 اما روابطی هستند روابط «حوزه‌ی گروه‌های ثانویه هستند» روابطی که ما با همکلاسی‌مان، هم‌باشگاهی‌مان، گروه خاص سیاسی که به آن تعلق داریم یا مثلا حزب و یا گروه اجتماعی که در آن به فعالیت اجتماعی و مدنی می‌پردازیم. همه‌ی این گروه‌ها که به «‌گروه‌های ثانویه» معروف هستند، ویژگی شان در این است که نسبت به گروه اولی یک «امکان انتخاب» وجود دارد. یعنی خود ما تصمیم گرفته‌ایم که عضو آن گروه باشیم. روابط این گروه‌ مثل روابط گروه قبلی «‌اتفاقی» و «آنی» نیست. ضمن این که روابط در این گروه ها از الگوی معنا داری تا حدی پیروی می‌کند . ممکن است با عده‌ای از این افراد روابط ویژه تری پیدا کنیم و ممکن است تنها برای همیشه نقش همان همکلاسی و هم باشگاهی و هم حزبی را برایمان داشته باشند. موفق شدن و گستردگی روابط و میزان عضویت و مشارکت و بقیه‌ی موارد بستگی به ویژگی هایی داردکه ا«اکتسابی» هستند.
اما گروه سوم « گروه‌های اولیه» است. گروه‌هایی مثل خانواده و روابط فامیلی. این گروه ها انتخابش دست ما نبوده است. مثلا در هم وطن بودن، هم زبان بودن، گروه‌های جنسی، جنسیتی، رنگ و نژاد. اگرچه این گروه‌ها گاه ممکن است به محدودیت یک خانواده باشدو گاه به گستره‌ی یک «نژاد و یک زبان» اما ویژگی اصلی‌شان همان « انتسابی» بودن است. اما بحث اصلی در مورد همان گروه‌هایی است که ارتباط نزدیک و چهره به چهره و تا حدی ناگزیر است.

اما یک گروه دیگر از روابط هستند که نمی‌توان آن را « گروه» نامید. بلکه یک طبقه بندی است. «روابط خصوصی» نام این گروه یا دسته بندی از روابط است. روابطی که می‌تواند در هر کدام از گروه‌های روابط اجتماعی که ذکر شد صورت بگیرد و گاه خارج از همه‌ی آن‌ها. روابطی که « اختیار» ویژگی آن است. اختیار و اراده تا سر حد ممکن، ویژگی تعیین کننده‌ی آن است. همان‌طور که ممکن است با یکی از خواهر برادرهایمان یا پسرخاله و دختر عموهایمان، یا یکی از هم کلاسی‌هایمان، روابط بسیار خصوصی‌تری از مابقی داشته باشیم تجربه‌های شخصی خودمان از دوستی و نهایتا «دوست» بودن و « دوست داشتن» و اگر کمی به علاقه‌ی  مردمان برای نامیدن هر رابطه‌ی دوستانه‌ای به نام « عاشقانه» ارج بنهیم بگوییم روابط عاشقانه. این گونه روابط همان روابطی هستند که ما خودمان انتخابشان می‌کنیم. دایره‌ی صمیمی و نزدیک به خود خود خودمان...
این گونه روابط در اصل و شاید بگوییم در گذشته‌ی کوچکی از زندگی،  حاصل « شناخت» هم دیگر بود. حتا اگر یک شناخت لحظه‌ای باعث تداوم «فرایند شناخت » می‌شد. باز تا چندین سال گذشته یک «تلاشی» برای شناخت آدم‌ها وجود داشت. اما حالا روابط«فست فودی»، روابطی که همگی می‌خواهند همچون خرید ساندویچ و پیتزای آماده به طرفه‌العینی بر آن حاضر شوند. روابطی که دیگر کسی ظاهرا بر اثر کمی وقت در زندگی شهری شده، حاضر نیست بخشی از عمرش را تلف این کند که  کسی را بشناسد. خیلی زود می‌خواهد. با دو دیدار، با دو گفت و گوی تلفنی، با دو گفت‌و‌گوی اسکایپی، فیس بوکی، جی میلی، یاهو مسنجری، به پای همه‌ی آن چیزی از رابطه که زمانی عمری را برای طی شدن می‌خواست، بنشیند.
این‌گونه است که احساس می‌کنی «مورد حمله» واقع شده‌ای. مورد حمله‌ای که می خواهد تو را در چند دسته بندی ساده خلاصه‌ کند.
در چند ویژگی. در چند صفت دم دستی. « جذاب»، «سکسی»،«فهمیده»،«باشعور»،«روشنفکر»،«اپن‌مایند»، «متفاوت»،«امروزی»، «فمینیست»، «بااحساس»، خوش صدا»، «خوش ادا»....کوفت و زهر مار و البته جالبی این است که وقتی در سرعت حمله‌ی این روابط،  بدون شک طرف به آن چیزهایی که فکر می‌کند نمی‌رسد . تمامی این ویژگی‌ها به طرز جالبی معکوس می‌شود.
تبدیل می‌شوی به «نفهم»، «کینه‌ای»،«بی شعور»، «سنتی»، « ذهن بسته»،«معمولی»،««عنکر الصوات»،  «دروغ‌گو» و الی اخر..
حالا این بحث تبدیل و تبدل صفات بماند برای یک وقت دیگر. اتفاقا آدم‌هایی که برای «بودن» و « وجود» خویش زحمتی کشیده‌اند. آدم‌هایی که از ویژگی گذاشتن روی خود فراری بوده‌اند و هستند، دقیقا زمانی که مورد این  حمله‌ها و جمله‌های «روابط خواهانه» قرار می‌گیرند، انگار ناخودآگاه مجبور به دفاع می‌شوند. انگار می‌خواهند بگویند. بی زحمت دست نگه‌دار.. انگار می‌خواهد داد بزند و بگوید من آن چیزی نیستم که تو از قبل دقیقا مثل همان غذای فست فودی و همان پروفایل فیس بوکی در برخی ویژگی‌ها پیچیده‌ای و حالا می‌خواهی من را در آن قالب غالب ذهنی ات بگذاری و بگویی من این هستم.. نه من این نیستم. من«آن»ام. نه اصلا من نه «اینم و نه آنم». من فقط من هستم من خودم هم به ندرت توانسته‌ام خودم را بشناسم. آن وقت همه‌اش مجبور می‌شوی بگویی من این نیستم . من این«جور»ی نیستم و خود همین می‌شود داستان « خود را تعریف کردن» خود را کته گوریزه کردن. فریاد کشیدن زیر آوار صفت‌ها و ویژگی‌هایی که تنها برای این روی تو ریخته می‌شوند که «به دست‌»ات بیاورند. آن هم بدون هیچ زحمتی...هیچ زحمتی از دو سو.. رابطه  و دوستی فرقی نمی کند بین همجنس باشد یا دگرجنس، فرقی نمی‌کند عاشقانه باشد یا دوستانه، اما «وقت» می‌خواهد. وقتی برای شناختن همدیگر...  


اعتراف می‌کنم که زمانی تئوریسین این بودم که سرعت زندگی خیلی بالاست. بنابراین  زندگی به ما خیلی فرصت نمی‌دهد بنشینیم و ساعت‌ها و ماه‌ها و هفته‌ها وقت تلف کنیم که ببینیم آی فلانی به چی علاقه‌مند است. از چه رنگی خوش‌اش می آید و بعد از دیدن یک فیلم سینایی در سیمنا به خانه بر می‌گردد یا قدم می‌زند. کتاب‌های مورد علاقه‌اش چیست . اعتراف می‌کنم می‌گفتم آدمی باید سرعت و فرمت زندگی جدید را یاد بگیرد. اعتراف می‌کنم هنوز به بخش زیادی از حرف‌هایم معتقدم. اما باید بگویم ناقص بوده است. باید بگویم آن گونه روابط به درستی مال بخشی از زندگی دنیای مدرن است. آن بخش که دقیقا قرار است مثل فست فود  با آن برخورد کنیم. آن بخشی که ما تنها رابطه‌ای می‌خواهیم برای رفع گرسنگی لحظه‌ای. حالا می‌خواهد این گرسنگی دو وعده باشد یا چند وعده یا تنها یک وعده. آن چه این وسط مغفول افتاده است. این است که عده‌ی بسیاری گمان می‌کنند«مدرن» شده‌اند. گمان می‌کنند شهروندان زندگی سریع شده اند. اما خبر ندارند منتالیته‌ی ذهنی‌شان  همان لیلی و مجنون است . همان پشت پنجره زلف بر باد دادن و همان در کوچه عضلانی راه رفتن است.  مشکل این است نتوانسته‌اند فراموش کنند که که هنوز بعد ۱۰ سال زندگی در اروپا و حتا آمریکا یا بدون زندگی در اروپا و آمریکا با خواندن ده‌ها جلد کتاب و صد ها حلقه فیلم احساس مدرن بودن و نو شدن می‌کنند. اما یادشان می‌رود که هنوز بسیاری از معیارهای ذهنی‌شان، میعارهای زیبایی شناسی‌شان، میعارهای عاطفی و ارتباطی‌شان، شبیه لحاف کرسی مامان بزرگ و  کلاه شاپوی پدر بزرگ‌شان است.
قضیه همین‌جاست هر نوع ویژگی و هر نوع رابطه‌ای ملزومات و نگاه  و ابزار خودش را می‌خواهد. نمی‌توان به دنبال رابطه‌ی فست فودی بود و توقع طعم «‌قرمه سبزی» را داشت. به قول گروه موزیک « کیوسک»، واقعا« پیتزای قرمه سبزی» است آن که برخی در این روزگار از روابط شان توقع دارند. در واقع در عین این که با نگاه فست فودی و با ادعای روابط آزاد و با ادعای روشنفکری وارد یک رابطه و یا اقدام به یک رابطه می‌کنند، بعد از اولین برخورد یادشان می‌افتد که از غذا طعمی که به یاد دارند و مطلوبشان است. غذایی است چرب و گرم و با محتویات فراوان و چیده شده کنار یک میز زیبا و در محفلی گرم و انیس و مونس... در واقع  تمامی‌ آن چیزی را که از یک رابطه‌ی کامل می‌خواهد از همان رابطه‌ی  فست فودی هم می‌خواهد.
باید پذیرفت که  در همین جامعه‌ی مدرن هم هنوز هستند کسانی که غذای دست پخت خودشان یا هم‌نشین‌شان را و یا مشترک‌شان را دوست دارند. یا این که هنوز در همین جهان مدرن هم رستوارن‌ها با غذاهای با کیفیت وجود دارند.  هم‌چنان من هیچ قضاوتی در مورد خوب و بد بودن هیچ کدام از الگوهای ارتباطی بین انسان که بر پایه‌ی دو اصل همیشگی که به آن معتقدم یعنی « صداقت» و«شجاعت» باشد، نیستم. اما آن‌چه مورد انتقاد است و جای تفکراست،   این است که بدانیم در کدام نقطه ایستاده‌ایم. با کدام الگو رفتار می‌کنیم و چه هدفی را می‌جوییم. ضمن این که احترام بگذاریم به الگوهای همدیگر و این که گاهی ممکن است الگوهایمان برای‌ طرف‌های مورد ارتباط ما جذاب نباشد. یاد بگیرم صرف خواستن من برای یک رابطه کافی نیست و این که من می‌خواهم با کسی باشم نه تنها هیچ منتی ندارد شاید حتا برای طرف مقابل ما هیچ خوشحالی هم نداشته باشد.
همه‌ی این‌ها را نوشتم که راستش از جنبه‌ی شخصی بگویم از این حملات سریع و نیروهای واکنش سریع برای طرح و پیگری یک ارتباط خسته‌ام. برای من «انسان» یگانه مفهوم معنا دار هستی است. انسان برایم اهمیت دارد. سعی می‌کنم به انسان بپردازم همه‌ی این ها را هم می گویم به این معنا نیست من نیز اشتباه نمی کنم . من نیز ممکن نیست که چنین رفتاری را نکرده باشم. این ها به جای خود.. اما من همان موقع هم که تئوری پردازی می‌کردم در این زمینه... همین تئوری‌ها حاصل ساعت‌ها گفت‌و‌گو بود. ساعت ها قدم زدن. در جمع‌های مختلف هم را دیدن. فعالیت های یکدیگر را دنبال کردن.... آدمی وقت می‌خواهد. ... شناخت آدمی وقتی بیشتر... و عشق یک فعالیت است....
اما دیگر از این که خودم را تعریف ‌کنم خسته شده‌ام..... خسته.... خسته و می دانم آدم‌های زیادی هم هستند که خسته اند.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

بیا بغلم - شعر


به مناسبت روز جهانی «بغل کردن»

لم داده‌ای  
توی بغ«لم» 
بغلم مجموعه‌ی خلاصه‌ شده‌ای است   
از بغض و دلم   
لم بده میان بغض‌ها و دلی که   
همیشه برای تو تنگ است  

تنها به اندازه‌ی آغوشت  
فاصله‌ای تنگ می‌خواهم  
میان   
بغض و دلم  
بیا بغلم   

---

شین-شین
هفدهم دی ماه ۱۳۹۰
هفت ژانویه‌ ۲۰۱۲
ماینز -آلمان.
عکاس متاسفانه ناشناس است.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه

لطفا فیلم بوسه‌ی دو انسان در آسانسور را که منتشر شده، نه نگاه کن نه تکثیر کن. ریپورتش کنیم تا حذف شود.


لطفا دست نگه دارید!!!!!

لطفا فیلم بوسه‌ی دو انسان در آسانسور را که منتشر شده، نه نگاه کن نه تکثیر کن. ریپورتش کنیم تا حذف شود.

پیش نوشت:
مهم این است که تفکری وجود دارد که بر این باور است که حق دارد وارد زندگی خصوصی مردم شود. مهم این نیست این تفکر مربطو به وزیر یک دولت استبدادی است یا مربوط به کسانی که به گمان خودشان مخالف چنین حکومت استبدادی هستند. آن وقت هیچ امنیت و تضمینی وجود ندارد که همین تفکر که امروز مدعی اپوزیسیون بودن است فردا که به قدرت رسید همین تشخیص را ندهد در مورد دیگران و مخالفان‌اش که باید وارد زندگی خصوصی‌شان شد و در آن دخالت کرد و از آن فیلم گرفت و آن را نیز منتشر سازد» هیچ تضمینی وجود ندارد .. هیچ تضمینی . مهم مخالفت با چنین تفکری است.»

متاسفانه فیلمی در فضای وب منتشر شده است. که حاوی نوازش عاشقانه‌ی یک زن و مرد در یک آسانسور است. که به این بهانه دست به دست می‌شود که مدعی هستند مردی که در فیلم است «‌کامران دانشجو وزیر علوم دولت اخمدی نژاد» است.
از همین اینجا به عنوان کسی که فیلم را دید و متاسفانه طوری روی آن توضیح داده بودن فکر کردم ماجرایی همچون ماجرای دانشگاه زنجان است، اما اصلا این طوری نیست رابطه کاملا معلوم است از روی رضایت هر دو طرف است و اگر خاطی این وسط وجود داشته باشد فرد یا افرادی هستند که فیلم را گرفته اند و منتشر کرده‌ند. از همین جا و از همین تریبون هم اعلام می‌کنم اصلا حتا کنجکاوی هم نکنید حتا شما «‌ملت عاشق صحنه» باور کنید حتا یک صحنه‌ی قابل عرض در آن وجود ندراد جز این که آدم شرمسار می شود از این که ناخودآگاه بغل کردن دو انسان را نگاه کرده است و وارد رابطه‌ی انسان‌هایی شده است که نمی‌دانیم کیستند و به فرض هم بدانیم باز هم ما چنین حقی نداریم. باور کنید


به فرض که فیلم مربوط به کامران دانشجو باشد. چه مجوز اخلاقی عرفی سیاسی و فرهنگی و مبارازتی، مذهبی و طبقاتی و جنسیتی و..... به ما اجازه می‌دهد که این فیلم را منتشر و تکثیر کنیم.

حداقل آن‌چه در فیلم مشخص است این است که آن خانم با رضایت کامل با ایشان در آسانسور ایستاده است. حتا اگر کامران دانشجو دشمن شماره‌ی یک ما باشد باز هم ما حق نداریم رابطه‌ی خصوصی وی را آشکار کنیم. «‌خصوصی سیاسی است » را این گونه اشتباه نگیریم. اصلی ترین شکل ناموجه این کار این است آن خانمی که در آن فیلم هست با کدام مجوز اخلاقی،عرفی،سیاسی، مبارزاتی ما باید رابطه‌ی خصوصی‌اش از دید همگان بگذرد. به من و شما و هیچ کس دیگر ربط ندارد که یک زن دلش بخواهد با مردی رابطه داشته باشد که ما از او خوش‌مان نمی‌آید. هیچ ربطی به هیچکس ندارد حتا به شما دوست عزیز..
آیا تا به حال بازجوها تحت فشارت نگذاشته‌اند که « فیلم سکسی‌ات را داریم پخش می‌کنیم»؟ اگر نگذاشته‌اند تا به حال نشنیده‌ای این را از سوی کسان دیگر؟ آیا این کار ما دقیقا کپی همان کار آن‌ها نیست برای تحت فشار قرار دادن افرادی که با آن ها مخالفیم.
آن هم در ویدوییی که هر دو نفر کاملا معلوم است با رضایت کامل همدیگر را می‌بوسند و اتفاقا زن برخورد خیلی مهربانی با مرد دارد... این نشانه‌ی این است هیچ جنبه‌ی اجباری در آن نیست...

چندین سال پیش به یاد داریم که ویدیویی از منتسب به هنرپیشه‌ای زن ایرانی منتشر شد. یادم می‌آید بعد این که خیلی ها نگاه کردندو تمام نفرت و حشریت و هوس خود را با فحش نثار آن ویدیو و آن هنرپیشه کردند چندان که ا مرز خودکشی هم پیش رفت. اما بعدها خیلی ها قیافه و هیئت روشنفکری می‌گرفتند و از ایشان دفاع می‌کردن و از حق و حقوقی که از ایشان برای همیشه ضایع و تباه شد. امروز همین الان و در هین لحظه به جای منتشر کردن آن آن را در یوتوب و دیگر سایت‌ها ریپورت کنیم بلکه دیلیت شود.

آن خانم. آن مرد حوزه‌ی خصوصی اش به خودش ربط دارد. جز در مورادی که خشونت آشکاری اتفاق افتاده باشد و انتشار چنین مسائلی کمکی قطعی به پیشگیری از خشونت بکند ما حق نداریم هیچ رابطه‌ی خصوصی را آشکار کنیم. تکثیر کنیم و منتشر کنیم و به اشتراک بگذاریم.

--
پی‌نوشت: جواب به برخی ادعاها.
نخست مردی که در فیلم دیده می‌شود از نظر جسمانی و وزن و هیکل مشابهت زیادی با «کامران دانشجو» ندارد. بنابراین تمامی آن‌هایی که مدعی هستند چون طرف کامران دانشجو است و وزیر یک دول و حکومت مستبد و دیکتاتور و قاتل و... است ، ما حق داریم که این فیلم را منتشر کنیم. ابتدا باید توانایی تکنولوژیک و حقوقی این را داشته باشند که بتوانند ثابت کنند واقعا هویت افراد موجود در فیلم، همان کسانی هستند که آن‌ها ادعا می‌کنند.

دوم: به فرض که کامران دانشجو باشد. هویت زنی که در فیلم وجود است و نوع رابطه‌ی آن‌ها نیز بر ما مشخص نیست. ما به فرض این‌که این حق غلط سیاسی را برای مبارزه با کامران دانشجو برای خویش قائل باشیم، چه مجوزی نسبت به حوزه‌ی خصوصی آن انسان دیگر در فیلم داریم.
سوم: باز هم تکرار می‌کنم این که نوشته می‌شود بگذار رسوا شوند تا معلوم شود خودشان به چه کارهایی مشغول‌اند؟!!! کدام رسوایی و کدام آبروز ریزی مگر خود شما دوست عزیز خانم عزیز آقای عزیز برایت پیش نیامده که کسی را که دوست داری در آسانسور بوسیده باشی. آیا بغل کردن و دوست داشتن و بوسیدن کسی که با رضایت خود شما انجام می‌گیرد « نشانه‌ی رسوایی» است از دید حضرت عالی که می‌خواهی با آن مردم و به گمان خودت قاتلین و ... رسوا سازی؟!! هیچ فکر کرده‌ای این نوع استدلالات نوع تفکر خودت را نسبت به روابط انسانی آشکار می‌کند.
چهارم. فرض آخر این می‌تواند این باشد که یان رابطه خارج از قاعده‌ی عرفی و اخلاقی است و به فرض رابطه‌ی دوم و یا چندم آقایی باشد که ما اصلا مطمئن نیستیم که وی هست و یا نیست اما باز هم به فرض درست بودن تئوری ما، وقتی رضایت دو طرف وجود دارد ما نمی‌توانیم آن را منتشر کنیم . این مسئله به خانواده‌ی خود آقای دانشجو و همسر ایشان و آن خانم مربوط است و لا غیر.
ما حق داریم و باید متقد و مخالف « حق چند همسری یک طرفه برای مردان» باشیم. اما حق نداریم ویدیو برداریم و فیلم روابط خصوصی زندگی افراد را منتشر کنیم.
پنجم دقت کنیم که تمامی آن‌چه که حتا قرار است روی آن بحث کنیم و اثبات یا ردش کنیم هیچ جا اثبات نشده است. بنابراین به قول یک دوست « وارد نشدن در رابطه‌ی خصوصی انسان‌ها نشانه‌ی شخصیت شماست »!!

اگر با محتوای این نوشته موافقید لطفا به جای دنبال فیلم گشتن و نشستن و دیدن بیهوده و غیر اخلاقی آن ، این نوشته را به اشتراک بگذارید.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

او از تو «جواب» می‌خواهد.

سوال می‌پرسد. از وقتی که کتابت و نوشتن به شیوه‌ای جدی میان انسان تبدیل شده است سوال را دیگر شفاهی نمی‌پرسد. بلکه سوالش‌اش را می‌نویسد. روی برگه‌ای معمولی گاهی  با آرم مشخص می‌نویسد. سوال را تحویل تو می‌دهد. تو جواب می‌دهی برگه را می‌گیرد. دوباره برگه‌ای دیگر با سوالی دیگر به تو می‌دهد. بدون این‌که کاری داشته باشد  که تو در جواب سوال قبلی چه  نوشته‌ای. این سوال را هم جواب می‌دهی برگه‌ی قبلی را با سوالی دیگر بدون ارتباط با سوالی که در همان برگه هست، به تو می‌دهد و ازت می‌خواهد  که باز هم به این سوال دیگر هم جواب بدهی. به این سوال هم جواب می‌دهی. برگه‌ی سوم را با سوالی جدید تحویلت می‌دهد. جواب می‌دهی. بازجو برگه‌دوم را با سوالی دیگر بدون توجه به جواب‌های تو به تو بر می‌گرداند و خواهان «‌جواب» است. برگه‌ی اولی با سوالی دیگر. برگه‌ی سومی بعد از برگه‌ی اولی. برگه‌ی دومی. دوباره برگه‌ی سومی و یک بار دیگر برگه‌ی اولی و هر بار با سوالی. گاهی پای برگه‌ی چهارم و پنجم هم به میان کشیده می‌شود. آن وقت در برگه‌های قبلی سوال‌های اول سوال‌های پنجم و چهارم سوال دوم دوباره سوال اول.. سوال سوم باز هم سوال قبلی دوباره سوال چهارم  و سوال پشت سوال... و به آرامی و خونسردی آزارنده‌ای و در بیشتر اوقات لحن و ظاهری دوستانه و کمی سرد البته، ازت می‌خواهد جواب بدهی. جواب می‌خواهد. تو جواب داده‌ای اما او هم‌چنان سوال‌های‌اش را در جاهای مختلف، در برگه‌های مختلف، در فاصله زمانی‌های مختلف، تکرار می‌کند و تکرار می‌کند که « جواب بده» تو جواب می‌دهی اما او  خواهان «‌جواب» است. گاهی  روند نوشتاری متوقف می شود.  همین روند به صورت شفاهی و گفتاری ادامه پیدا می‌کند. سوال‌ها همان‌ها هستند. گاهی پای برخی سوال‌های دیگر هم به میان کشیده می‌شوند. اما دوباره سوال‌ها بر می‌گردند. تو جواب می‌دهی و او « جواب» می‌خواهد. 

 او «کارشناس» است. راست می‌گوید، او کارشناس است. کارشناس این است که چگونه با تکرار بی وقفه‌ی حرف‌هایش و البته لای هر حرف و سوالی سوال و حرف دیگری با برای رد گم کنی به میان بکشد و دوباره از تو «سوال» بپرسد. بپرسد. گفت و گو کند و حرف بزند و تو جواب بدهی اما او همچنان از تو جواب می‌خواهد . او بازجو است. روانی نیست. ولی روانی‌ات می ‌کند . روانی نیست او حرفه‌ای است. حرفه‌ای یعنی کسی که کاری را به صورت حرفه‌ای انجام دهد. مثل کسی که شغل‌اش این است در طول یک روز فقط پیچ‌ها را ببندد. او شغل‌اش این است این توانایی را دارد. اگر گاهی احساس می‌کنی  بهره‌ی هوشی کمی دارد. اگر گاهی احساس می‌کنی مرتیکه یا زنیکه چقدر خنگ است تا حدی درست است. زیرا یکی از ویژگی‌های انسان‌هایی که بهره‌ی هوشی پایینی دارند این است که می‌توانی یک کار را به آن‌ها بسپاری که در تمام طول روز انجام  دهند. بدون آن‌که خسته شوند. ساعت‌های متمادی. او شغل‌اش را خوب بلد است. او از تو «‌جواب» می‌خواهد. جواب را قبلا در ذهنش ثبت کرده‌اند یا اگر کمی باهوش باشد خودش قبلا جواب را در مخ خودش فرو کرده است. تو خیلی وقت‌ها حتا جواب را می‌دهی واقعا می‌نویسی. حقیقت را می نویسی اصلا اعتراف می‌کنی. اما او « جواب» را می‌خواهد جواب از دید او  همانی است که در ذهنش حک شده است. یا رییس‌اش بهش گفته جواب این سال فلان است. با یک ویرگول و یک حرف و یک صفت و یک فعل پس و پیش از دید او « جواب» نیست. او جواب را می‌خواهد و ساعت‌ها روزها ... از تو همان سول‌ها را دوباره می‌پرسد.
روزهای بعد. شب‌های بعد. در موقیعت‌هایی که هیچ ربطی به آن موقعیت ندارد . سر موضوعاتی که از قرار ربطی به آن موضوع ندارد. سوال‌هایش را تکرار می‌کند. تو سوال‌ها را می‌شناسی. بارها جواب داده‌ای . با جمله‌های کوتاه. با جمله‌های بلند. با پارگراف‌های توضیحی. حتا گاهی نوشته‌ای که هیچی نمی‌دانی. گاهی از ارتباط و در واعق بی ربطی سوال‌ها هم نوشته‌ای. اما هیچ کدام از این‌ها برای او فرق نمی‌کند. او از تو جواب می‌خواهد.  او از تو سوال می‌پرسد. تو قرار نیست سوال کنی. هر سوالی تو بکنی یک نوع جرم است. ممکن است توسط کسی که ناظر این گفت و گو است مورد اذیت قرار بگیری. اوست نشسته در نظر ..  اوست از تو سوال می‌پرسد.  اوست که از تو « جواب» می‌خواهد.  او کارشناس است. کارش را خوب می‌شناسد. او دنبال « جوابی» است که « پازل ذهنی»  خودش و سناریویی را که به آن فکر کرده است کامل کند. او همان «جواب» را می‌خواهد. او....
او «بازجو» است.

صبح حدود‌های ساعت ۹ البته تو ساعت نداری اما از حد و حدود اتفاقات زمان را می فهمی . مثلا از این که صبحانه‌را می‌آورند. تو اعتصاب کرده‌ای، اما صبحانه و نهار برایت مهم است معنای زمان را می‌دهد. روشن شدن هوا و تاریک شدن هوا هرچند سلول تو تاریک است.
حدودهای همان ساعاتی که فکر می کنی ۹ صبح است تو را یم برند . به اتاق. یک میز کوچک دو صندلی این طرف میز. تو پشت به در او پشت به دیوار می‌نشیند. او در برگه‌های مختلف سوال می‌پرسد . سوال‌های مختلف بدون توجه به جواب‌های تو. شرط اصلی این است که به «جواب»‌های تو، توجهی نشود. شگرد دقیقا در همان تکرار سوال است. تکرار تکرار تکرار.. تا آن که از اول بازجویی پشت سرت ایستاده بود. شانه‌هایت را بکشد و بگوید بلند شو .. برت می‌گرداند به سلول. سلولی که از تو کوچیک‌تر است. نهار می‌آورند. تو اعتصاب کرده‌ای اما نهار معنای نیمروز شدن است. بعد شاید چیزی حدود چند ساعت. یا یک ساعت . آن‌جا همه چیز حدودی است. برت می‌گردانند به اتاق . دوباره تو پشت به در و او پشت به دیوار در دو طرف میز می‌نشینید. او  سوال می‌پرسد و از تو « جواب» می‌خواهد. هوا دارد تاریک می شود او که تمام طول مدت سوال خواستن کارشناس پشت سرت بوده و گاهی یا به اشاره‌ی کارشناس یا به تشخیص خودش ضربه‌های به سر و یا پس گردن‌ات می‌زند. یا یک هو ناگهان چنان صندلی را از زیر پای ات می کشد که کله‌ات شَتَرَق بخورد به موزاییک‌ها. دست‌هایت را می‌بری پشت سرت. دنبال شکافی در سرت می‌گردی. دنبال خون .. هیچی نیست . باورت نمی‌شود. دوباره دستت را دقیقا پشت آن برجستگی کروی شده‌ی سرت می‌بری.. دنبال شکافی می‌گردی که انگشت‌هایت فرو برود و دنبال مغز بیرون ریخته‌ات می‌گردی... ناباوارنه می پذیری بر اثر آن برخورد سخت سرت به کف زمین و روی موزاییک ها سرت شکاف بر نداشته است. او که پشت سرت تمام مدت ایستاده بود بلندت می‌کند و دوباره به سلول برت می‌گرداند. نه او برت نمی‌گرداند او تو را فقط از اتاق بیرون می‌برد و تحویل دو نفر دیگرت می‌دهد  آن‌ها هستند که تو را به سلول بر می‌گردانند. فردا و پس فردا تو دوباره پشت همان میز. پشت به در و«او» پشت به دیوار است. او سوال می‌پرسد و از تو « جواب» می‌خواهد. او «باز جو» است. آرام است. خیلی کم پیش می‌اید با صدای بلند صحبت کند. سوال‌ها را می نویسد. فقط یادآوری می‌کند که سعی کن جواب بدهی به نفع خودت است. زودتر از این‌جا می‌ری بیرون. یادآوری می‌کند جوابت با جواب‌های رفیق‌هات فرق دارد. یادآوری می‌کند و گاهی سعی می‌کند اشاراتی کند به برخی چیز‌ها که می‌داند .  اما همه‌ی آن ها تنها ملات قضیه است. او سوال می‌کند و از تو « جواب » می‌خواهد.
همان جوابی که پازل ذهنی او را به عنوان کارشناس تکمیل کند. او « بازجو» است
فردا ساعت صبحانه که می‌رسد  تو صبحانه نمی‌خوری. اما برایت یادآور زمان است و البته یادآور چیزی وعده‌ای که باید تو بخوری و کمی دوباهر معده‌ات فیل‌اش یاد هندوستان می‌کند. زیرا بعد چند روز معده آت کمی آرام تر‌شده است. مگر در ساعات نهار و صبحانه و شام.  اما ساعات صبحانه و نهار معنی دیگری هم دارد . این است که تو دوباره باید پشت آن میز بنشینی او  دوباره سوال بپرسد و از تو « جواب» بخواهد. همان جوابی که می‌خواهد. او سوال می‌کند و از تو « جواب» می‌خواهد.
او بازجو است.
تو این را یادگرفته‌ای. می‌دانی سعی می‌کنی گول بازی را نخوری.  و در واقع سعی می‌کنی تبدیل شوی به یک موجود بدون مغز و تو هم جواب‌هایت را یاد می‌گیری و تکرار می‌کنی. شب در سلولی که از قد تو کوچک‌تر است  قدم می‌زنی. هم برای درد کمرت. هم برای خواب نرفتن  پاهات هم برای فکر کردن. هم برای از دست ندادن حافظه‌ات. به همه چیز فکر می کنی. به چیزهایی که بیرون هستند . به همه چیز و از همه چیز بیشتر به جواب‌هایی که داده ای.
برای همین است که می‌گویند در هیچ حالتی گول دوستی را نخور. گاهی ممکن است تو را به جای دیگری ببرند. به اتاقی شیک و پیک و مجلل. روی کاناپه  و مبل می نشینی. لنگ‌های هر دوتان اجازه دارد کمی هم باز شود. یا پا روی پا بگذارید. وقتی گفت و گو دوستانه باشد گمان نمی‌کنی که « دوست» دارد تو را بازجویی می‌کند. اما بعد مدتی متوجه می‌شوی که تکرار کردن سوال و بی توجهی به جواب‌های تو انگار هنوز حضور دارد. این در صورتی است که زرنگ باشی.
می فهمی هرجا هرکس این گونه مورد سوال کردن قرارت داد بازجو است. «او بازجو است». حتا اگر شغلا بازجو نباشد. اما برای تو همیشه این گونه گفت و گو معنای بازجویی می‌دهد و تو درد می کشی  تو معده‌ات دوباره می‌سوزد  و تو سرت دوباره گیج می‌رود. و تو احساس می‌کنی مثل فیلمی شده‌ای که صدایش را بسته اند. صدایت انگار شنیده نمی‌شود هرچه بیشتر داد می‌زنی احساس می‌کنی فقط لب‌هایت تکان می خورد. هرچه بیشتر می‌نویسی احساس می‌کنی با جوهری نوشته شده است که فقط خودت می بینی‌اش ..احساس می‌کنی معده ات دوباره دارد می سوزد. حتا اگر در قلب اروپا..یا کلیه‌ی آمریکا باشی. بازهم فرقی نمی کند. معده ات شروع می‌کند به سوختن.... سرت گیج می‌رود و کلمات از جلوی چشمانت رژه می‌رود. یاد درد پس کله‌ات روی آن موزاییک می‌افتی. دست می بری پشت سرت. لمسش می‌کنی باز هم چیزی نشکافته ..اما سرت درد می کند. معده‌ات می سوزد و کلمات از جلوی چشمانت رژه می روند و 
بعد دوباره می فهمی که « او بازجو» است.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ دی ۱۲, سه‌شنبه

نوشیدن قهوه از طعم تن‌ ات


قهوه از دید من ویژگی منحصر به فردی دارد. قهوه نه نوشیدنی سرد است که آن را سر بکشی. و نه چای است که قند پهلو باشد و عده‌ای بخواهند آن را لب‌سوز بنوشند. قهوه همان‌طور که درست‌کردن‌اش لِم خاصی دارد، نوشیدن‌اش نیز آدابی دارد. قهوه هورت کشیدنی نیست. قلُپ قُلپ نوشیده نمی‌شود. قهوه نوشیدنی‌است که  باتمامی حس‌های آدم سر‌ و کار دارد. با حس چشایی، با حس بویایی از عطر قهوه مست می‌شویم  و  قهوه شاید یکی از معدود نوشیدنی‌هایی باشد که انسان موقع خوردن‌اش بیشترین نگاه را به آن می‌کند. آن‌قدر که ما به فنجان قهوه‌مان خیره می‌شویم و نقش‌های درست شده توسط موج‌های قهوه را می‌نگریم هرگز به هیچ نوشیدنی دیگری این گونه خیره نمی‌شویم. شاید فکر کنیم که با حس شنوایی ارتباطی ندارد اما قهوه تنها نوشیدنی‌است که نامش و تکرار‌ نام‌اش نیز لذتی متفاوت از شنیدن نام هر نوشیدنی دارد.  قهوه مثل لمس نم نم پوست بدن کسی است که دوستش داری. تمام حجم و سطح دهان قهوه را در خود لمس می‌کند. اساسا قهوه یک نوشیدنی حسّانی است برای همین موقع نوشتن یا کاری قهوه‌ را کنار دست می‌گذارم و نم نم و کم کم می‌نوشم‌اش و آن ته‌ته‌های فنجان قهوه که کم کم سرد شده است حس ویژه‌تری دارد.
طعم قهوه‌ی‌ گرمی که کنار دست‌ات سرد می‌شود مثل حس لمس عرق صبح‌گاهی است،  که بر بدن آن‌که در آغوش‌هم خوابیده‌اید، سرد شده است.
۱.۱.۲۰۱۳
» ادامه مطلب