۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

دایناسور...

دایناسور‌های عزیز   
برگردید..
.من آن‌قدر گریه خواهم کرد
که زمین ، آب  برای شما هم  

داشته باشد...   
این‌جا عاشق‌ها را نیز
به خاطرلهجه و زبان‌ مادری شان   
محاکمه می‌کنند.. 
عصر شما بهتر بود..


۱۴ اکتبر ۲۰۱۰.ساعت ۱۱:۳۹
» ادامه مطلب

برگشتن

Shahabaddin Sheikhi (38)

برگشتم 
حساب چشم هایت 
و دل تنگی های خودم را می رسم....
23 نوامبر 2010
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

از دست‌های‌ات کمی برای‌ام جغرافیا بساز...



هوای جان.. پاییز از قاب پنجره به موهای کهنسال و پیرم، آفتاب تعارف نمی‌کند. آسمان خاکستری است و این روزها  خیال باریدن باران بر حوصله، آرزو نیست. این اولین نامه از من است در سرزمین دیگری غیر از آن سرزمین‌هایی که من تو دوست‌شان داشته‌ایم و یا در آن ها زندگی کرده‌ایم. سرزمینی که تو در آن قدم نزنی نه زمین است و نه سر. که سر تنها بر زمین دست‌های تو آرام می‌گیرد و زمین یعنی زمینه‌ی دست‌هایی که تو روزی " کوچک و مختصر" خوانده بودی‌شان و من به گستردگی کهکشان برش گزیدم. کمی از دست های خودت برای‌ام جغرافیا بساز قول می‌دهم تاریخ عاشقی را سرودی کنم برای  درازنای مو‌های شب‌ات.

هوای جان
می‌دانم که به احتمال باران و گریه‌ی من تو خوب می‌دانی که چرا این‌گونه بی محابا و بی پروا دوست‌ات دارم. اما دل‌ام تنگ شده تا با تو از دوست داشتن‌ات بگویم. هوای‌ جان! تو تنها زنی بودی که با‌آن‌که مخالف عقاید ظاهرا مفتضح من بودی، اما در کنار من و در بی تابی علاقه‌ام طاقت آوردی و  نشستی و جنگیدی و تمام معیارهای مرا عیاری از انسان بودنی از جنس خودم و نه منطبق با شیوه‌ی خودت، بخشیدی. تو تنها کسی بودی که خودت را یگانه‌ی روزگار( اگرچه بودی) نپنداشتی در ترازوی عشق من و عاشقانگی‌ام را به معیار دوری گزیدن‌ام از زنان دیگر نسنجیدی. تو با من ومن با تو یاد گرفتیم که عشق آن چیزی است که من تورا چقدر دوست می‌دارم نه این‌که دیگران را چقدر و چگونه دوست‌ می‌دارم یا چقدر دوست ندارم. تو یگانه زنی بودی که هوابه حوصله‌ی زن بودن را دوست و مقدس می‌داشتی بدون این‌که حتا به اندازه‌ی من فمینیست دو آتیشه باشی و این من‌ بودم که بارها داد و هوار تئوریک می‌کردم و تو واقعیت و حقیقت زن بودن را می جستی با تجربه‌های زنانه‌ی خود‌ات. تو تنها غیر کورد ایرانی بودی که وقتی با من آشنا شدی، مرا به عنوان یک شاعر، یک روزنامه‌نگار بدون پسوند کورد بودن دیدی. تنها کسی که نه در اولین برخورد و نه در طول آشنایی و نه تا به امروز ازمن سوال همیشگی « آیا تجزیه طلب هستی» را نپرسیدی. آن‌هم با این‌که در خانواده‌ای بزرگ شده بودی که "تمامیت ارضی" و خطوط مرزی و ایرانیت و ایرانی جزو واژه‌های مقدس‌تان بوده و هست. هوای جان!  تو بودی که به من آموختی من مسئول‌ام در برابر مردمی‌ که دوست‌ام می‌دارند. تو بودی که می‌گفتی اکنون در این روزها نوشتن تو رعایت انسان به شیوه‌ای است که انسان‌اش خوانده‌ایم. تو بودی که شعر‌را از داد و بیداد تبلیغاتی، به حوصله‌ی نوشتن از عشق انسان در گیسوان‌ات شانه‌ می‌بخشیدی. هوای جان تو خود هوای نوشتن شعر خود هوای نوشتن و هوای شعر بودی.
هوای جان!
این نامه‌ وقتی نوشته می‌شد هنوز درختان رنگ در رنگ بودند و آن‌قدر این روزها به تاخیر میان وظیفه و بی حوصلگی و عشق مانده‌ام که نامه های تو تاخیر می‌شود. به تاخیر می‌اندازیم تا به کی. خطوط تاخیری آخر خراشیده شده به این سرنوشت خراب می‌کند حال این بی درکجایی را وقتی بودن تو شکل می‌گیرد در نظامی که اگر چه با نوع نگاه تو من همیشه آرزوی آن را برای‌ات داشته‌ام، اما من نه باورش دارم و نه علاقه‌اش. روزگار سریع و تلخ گذشت کسی نمی‌دانست که حجم و عمق این بی درکجایی رازی دارد که تاخیر درد در آن سطوح پوستم را از جوانی به سمت پیری بود. دیگر تازه دارد خطوط و سطوح پوستم شبیه دل در کودکی پیر شده‌ام می شود. این نامه وقتی شروع شد که زمین رنگ دیگری بود و قتی دارد تمام و منشر می‌شود که زمین هم سطوح و خطوط‌‌‌ اش، پیر و دیر و دور می‌شود. در دیری دوایر دریایی این دایره درنگ در مدار تامل هوس ماهی برگشته‌ ز دریایی شده است.  زمین سرد شده گلم. زمین سیاه شده بانو. تو نمی‌روی من باور دارم زیرا که به گفته‌ی آن شاعر نازنین" بهار حضور توست..بودن توست".
 هوای جان ! امروز تو به قول سهراب سپهری "زیبا" می‌شوی. زمین زیباست از زیبایی تو  پیشتر برای‌ات نوشته بودم که خورشید هیچ روشنی ندارد. روز تنها زمانی است که تو شه گیسوی باران‌ناک‌ات را از رخساره کنار می زنی....هوای جان امروز عید قربان است و مرا با تو عهدی است که چنین عیدی را همیشه به خاطر بسپارم. شاد شاد شاد..می دانی هوای جان در این زبان آلمانی "شاد" یعنی حیف؟ چرا چنین " هم‌زمانی رویدادها" یی اتفاق می‌افتد که روزگاری این نامه را بنویس‌ام که "شاد حیف باشد. اما شاد باش ای عشق خوش سودای ما. که نیازی به باران، نیازی به آفتاب و بهار و برف زمستان  آسمان‌های خاکستری نیست. نیازی به خیابان‌ها و کوچه‌های تهران، از تهران پارس تا شهران، از راه آهن تا تجریش، نیازی به هیچ چیز نیست..من می‌توانم تا آخر عمرم تنها با خوردن فلفل سیاه و پاشیدن‌اش روی هر غذایی تو را به یاد بیاورم.
هوای جان !
این نامه نه نوشته می‌شود و نه تمام می‌شود. راستش را بگویم نمی شود نوشت. من بلد نیستم. از یاد برده‌ام. روزانه و یا شبانه نویسی را. از همان سالی که یاد‌داشت‌های شبان غم تنهایی‌ام را بردند و از آن مدرک اقدام علیه امنیت ملی و تبلیغ علیه نظام  و .. ساختند. از همان سال‌های دور عادت هر روزه و هر شب نویسی را ترک کردم. ترک داده شدم. دست من نبود. در واقع دستم دیگر در دست من نبود که با آن بنویسم. دستم از من یاغی شده بود. بگذریم. اما همین عادت نوشتن روزانه و یا مقاله و یادداشت نویسی را نیز شاید به دلیل سرعت غیرقابل باور"بی درکجا" شدن از دست دادم. هنوز به روزگار آرامش، آرامش که نه استقراری حداقلی نرسیده‌ام. هنوز مطمئن نیستم هفته‌ی آینده را در کجا سر بر بالین خواهم نهاد. نمی‌شود نوشت. دست من نیست. دستم در دست من نیست باور کن..می روی و می‌ریز خون دل ز مژگان‌ام.. زیرا که به قول جامی:
زغمت به سینه کم آتشی.. که نزد زمانه کم‌آتشا




پی نوشت: هوای جان می گوید: من برای روح چون باد تو جغرافیا نمی‌سازم..تا روح‌ات هم‌چنان آزاد چون باد عاشق، بر همه‌ی جغرافیا‌های زمین بوزد.


پی نوشت دو: هرگونه  استفاده و انتشار ابزاری، تبلیغاتی، هنری، فرهنگی، سیاسی و... از عکس این مطلب و دیگر عکس‌های که عکاس‌اش من می‌باشم ممنوع و پی گرد قانونی خواهد داشت.
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

ماجرای لیلا اوتادی و تنفر مردانه‌ی جامعه‌ی مردسالار

خبر ساده است اما دردناک. فیلمی توسط اوباشان هنری یک حکومت کودتاچی ساخته شده‌است. که به ماجرای  ندا آقا سلطان می‌پردازد. در این فیلم بدون شک عوامل بسیاری مشارکت داشته‌اند. اما در این میان زوم اصلی روی دختری  است به نام "لیلا اوتادی" که نقش ندا آقا سلطان سمبل شهیدان جنبش مردمی ایران بعد از انتخابات را بر عهده داشته است. این یادداشت چند سوال و و فرضیه‌ را در مورد چرایی زوم بیش ازحد بر "لیلا اوتادی"  مطرح می کند.

چند سال پیش فیلمی دیدم به نام "برگشت ناپذیر" با بازی  هنر پیشه‌ی معروفی به نام " مونیکا بلوچی".بعد از دیدن فیلم چیزی حاصل من نشد از تمامیت فیلمی که بیش از یک ساعت  وقتم را به آن اختصاص داده بودم. از دید من آن فیلم تنها و تنها حاصل  میل کارگردان بود برای تجسم " صحنه‌ی تجاوز به زنی به نام مونیکا بلوچی" و به تصویر کشیدن آن، توسط پرده‌ی نقره‌ای.. فیلم حاصل میل خوشنت جنسی و فتیش تجاوز خشونت‌بار آن‌هم در معبر عمومی  بود. چندبار دیگر این فیلم را دیدم تا پشیمان شوم از چیزی که از آن دریافت کرده‌ام،چیز دیگری دستگیرم نشد.

امروز اما بعد از انتشار خبر ساخت این فیلم و معرفی عوامل دست‌اندر درکار فیلم، سیل باز کردن صفحه‌های فیس بوکی و اقدامات انقلابی اینترنتی!! در هجو و حذف و نفرت از "لیلا اوتادی" پرداختند.من چند بار و از سوی چند تن از دوستان به صفحه‌ی " از لیلا اوتادی متنفرم" دعوت شدم. اگرچه قبلا شخصا و حتا عمومی نوشته‌ام که من را به صفحات "تنفر" دعوت نکنید. اما برای کنجکاوی سری می زدم و می دیدم. یک نفر خوب داشت مصاحبه می‌کرد که در اینقدر ساعت فلان تعداد عوش بنابراین "سرعت تنفر" مثلا ۷/۲ نفر در دقیقه؟؟؟؟

بدون شک دلیل خودآگاه و اصلی همگان برای این تنفر این است که این خانم در نقش ندا آقا سلطان بازی کرده است..برای همین زوم اصلی روی وی قرار گرفته. و احتمالا اگر فیلم در مورد سهراب بود با بازیگر نقش سهراب همین برخورد می‌شد. من شک دارم.

من خانم اوتادی را نمی‌شناسم. اما ظاهرا هنرپیشه‌ی جوان است و تاز داشته گل می‌کرده است. احتمالا زیبا است.

سوال من اما این است چرا در میان آن‌همه عوامل فیلم این همه‌ سهم لیلا اوتادی از فحش‌های رکیک جنسی، بالا بود؟ اگر فروختن هنر به صاحبان قدرت کودتاچی "فاحشگی" است چرا دیگر عوامل این فیلم به این لغات ملقب نگشتند؟  آیا غیر از این است که ناخود‌اگاه بیمار مردسالارانه‌ی ما به دنبال فرصتی‌ می‌گردد تا همه‌ی امیال سرکوب‌شده‌اش را نسبت به زنی در دسرس جنسی او نبوده است در فرصتی مناسب  برون ریزی کند.

آیا این همان ضمیر مخدوش نیست که می‌خواهد انتقام کلامی‌اش را از یک زن بگیرد؟ آیا حساسیت من زیاد است یا حجم توهین‌ها وتنفرهای جنسیتی در این جریان. نه مگر در موارد دیگر هم تجربه شده‌است  که حتا در مورد کسانی مثل شادی صدر و مسیح علی نژاد به جای نقد نوشته یا رفتار آن‌ها به زندگی شخصی و جنسیتی کردن قضیه می‌پرداختند. همه‌ی عقده‌های فرو خورده ی مردسالاری را بیرون می‌ریختند به بهانه‌ی این‌که فلانی به زعم ما اشتباهی کرده است. آیا این هجوم‌های ناگهانی جای تامل ندارد؟



بماند که در این چند روزه دوستان دیگری به درستی در مورد مدعیان جنبش سبز و این‌ها خوب نوشته‌اند که در روش هیچ فرقی با احمدی نژادی‌ها ندارند. تنها فرق‌شان این است آن ها در قدرت‌اند و این ها در ذیل قدرت. به راستی بین رفتار خشونت ورزانه‌ی این چند روزه با این انسان چه فرقی وجود دارد با رفتار بسیجیان ولایت. اگر چوب و چماق دست ما بود که این چنین به این انسان تاختیم آیا واقعا در کتک زدن و نابود کردنش همانند بسیجی‌هایی که به تجمعات و راهپیمایی‌ها حمله می‌کنند تردیدی وجود داشت؟

ما مدعیان جنبش سبز بر این باوریم که می خواهیم تغییر ایجاد کنیم. به راستی کدام  تغییر وقتی خود آگاه‌مان چنین  خشونت ورز

و ناخود آگاه‌مان چنین زخمی و آماده‌ی حمله‌های جنسیتی





پی نوشت:

یک: همان‌طور که خودم هم ذکر کرده‌ام  ممکن است که عده‌ای بگویند مثلا اگر خبر در مورد فیلمی بود که کسی نقش سهراب اعرابی را بازی کرده است همین برخورد با وی می‌شد. اولا من مشکوکم که آن وقت نیز چنین برخوردی جنسیتی با شخص مورد نظر می‌شد و مورد فحش‌های سکسی قرار می‌گرفت. دوما نه مگر در ماجرای "علی رضا افتخاری " دخترش را مورد تعرض و آزار و اذیت قرار دادیم؟ آیا دلیلی روشن تر از این برای اینکه قضیه خشم مردانه نسبت به زنان است که اگر چه رویش نمی‌شود با قوانین نابرابر موافقت کند.  اگرچه باید پز روشنفکری بدهد، اما حقیقت غیر قابل انکار این است که به دلیل تغییرات اجتماعی و رشد آگاهی‌های زنان مردان به خوبی درک می‌کنند که جایگاه مسبط‌شان بدجوری آسیب دیده است. این برخورد ناخودآگاه مربوط به همین آسیب دیدگی جایگاه مسبط سابق است که در چنین جاهایی برون ریزی می کند.

این ضمیر جمع برای این است که من خودم را عضوی از این جنبش می‌دانم و خطاهای آن را خطاهای جمعی همه‌مان می‌دانم
دوم: در این که اقدام این هنرمندان مذموم است و تن دادن به بازی کردن و هر گونه همکاری دیگر با چنین فیلمی غیر قابل پذیرش و توجیه است من شکی ندارم و اتفاقا واکنش نشان دادن را به آن روا می دانم و از این که در سطح وسیعی واکنش نشان داده شد نیز خوشحالم زیرا نشانه ی این بود که هنوز مردم نسبت به مبارزات شان خود را مسئول می دانند. این یادداشت در نقد چرایی واکنش  نیست بلکه در نقد "چگونگی " واکنش است.
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

آنان که مرگ را رنگ زندگی بخشیدند.- در یادبود احسان فتاحیان

 این روزها یعنی درواقع دیروز سالگرد کشته شدن احسان فتاحیان به دست جمهوری اسلامی است. کشته شدن احسان برای من و شاید برای بسیاری چون که "مرز"های‌شان انسان و نه جغرافیا و نه ایئولوژی و نه نژاد و ملت و زبان، متفاوت است. ما فرق می‌کنیم با آن حزبی که می‌خواهد احسان راه به عنوان آرشیو یکی از شهدای‌اش بنویسد. یا آن ملتی که می‌خواهد از احسان یکی از شهیدان راه آزادی و رهایی بسازد. یا آن ملتی که می‌خواهد احسان را یکی از موارد نقض حقوق بشر برای طولانی کردن تومار نقض حقوق بشر به شمار آورد و یا با نوشتن در مورد او یا بلند کردن عکس‌اش دشمن‌اش را در حاکمیت و نه در انسان بودن به زانو در بیاورد. یا آن ایدئولوژی‌ای که می‌خواهد وی را "رفیق" ، "هه وال" و یا هر چیز دیگری بنامد. برای ما محرومیت ددمنشانه‌ی یک از انسان از زندگی بیش از همه‌ی این‌ها می‌ارزد.
ما احسان را انسانی می‌دانیم که عاشق زندگی بود. او برای زیستن راه زیستن را انتخاب نمود. راه‌ها بر او بسته بود و برای زیستن دست به مبارزه زد. راه مبارزه‌ی زیستن در آن شکل و شمایل نیز ظاهرا وی را ارضا نکرد. زخمی از مبارزه و زندگی به دام آنان افتاد که دشمنان دیرینه‌ی زندگی و مبارزه هستند. با این‌که می‌توانست با تن سپردن به یک اعتراف  حتا حکم ده سال زندان‌اش را تخفیف دهد. اما تن نسپرد و تهدید بازجویان که امروزه در ایران قاضیان اصلی هستند تایید شد و اعدام حکم او و سرنوشت او  شد. اما در سه روز مانده به کشته شدن اش نامه‌‌ای نوشت که از لحاظ حیثیت تاریخی متن و از لحاظ نوع برداشت آزاد از "آزادی" و "زندگی" و هم چنین"مرگ" به عنوان مفهوم دیگری که به ظاهرا"حایل" این هاست، بسیار پر اهمیت است.
بی شک چند جمله‌ی اول‌اش یگانه و بی نظیر است. پیش از پرداختن به مفهمومش بگذارید اهمیت‌اش را از لحاظ قدرت روانی سرکوب ناشدنی و تسخیر ناشدنی یک انسان بگویم. این‌که یک انسان در واپسین روزهای زندگی اش که هنوز زیر شکنجه نیز می‌باشد. آن چنان نامه‌ای بنویسد که انگار بر سواحل دریا، در یک خانه‌ی ویلایی  بر صندلی راحتی‌اش نشسته است و هم چون یک نویسنده یا فیلسوف می‌خواهد درک خودش را از زندگی و مرگ و آزادی بنویسد، نشان از قدرتی ناشناخته  غریب میان انسان‌های عصر ماست.
اما اهمیت مفهومی نامه‌ی احسان در همان چند سطر اول نامه‌اش نهفته است. آن‌جا که می‌نویسد:« هرگز از مرگ نهراسیده ام , حتی اکنون که آن را در قریب ترین فضا و صمیمانه ترین زمان , در کنار خویش حس میکنم. آن را میبویم و بازش میشناسم , چراکه آشنایی ست دیرینه به این ملت و سرزمین. نه با مرگ که با دلایل مرگ سر صحبت دارم , اکنون که (( تاوان )) دگردیسی یافته و به طلب حق و آزادی ترجمه اش نموده اند , آیا میتوان باکی از عاقبت و سرانجام داشت؟ ((ما)) ای که از سوی ((آنان )) به مرگ محکوم شده ایم در طلب یافتن روزنه ای به سوی یک جهان بهتر و عاری از حق کشی در تلاش بوده ایم , آیا آنان نیز به کرده ی خود واقف اند؟».
در این‌جاست که نوع نگاه به زندگی و تعریف آزادی و فاصله‌ای به نام مرگ بسیار دقیق تر دیده شده است. به راستی مرز زندگی کجاست؟ آیا مرز زندگی مفهومی به جز آزادی است؟ از سوی دیگر مفهوم زندگی در زنده بودن و زنده بودن به معنای توان لذت بردن از زندگی است. مطمئنن لازم نیست که  توضیح داده شود مرز لذت همانا محدود نکردن لذت دیگران است. در همین بستر اگرچه نمی‌خواهم وارد  قضیه‌ی جدلی‌الطرفینی( به قول کانت) به نام " آزادی یا عدالت" بشوم، اما می‌توان گفت که نابرابری  اگر مذموم است به خاطر محدود کردن آزادی دست یابی به لذت زندگی توسط عده‌ای بر عده‌ای دیگر است. حال این نابرابری طبقاتی باشد، یا جنسیتی و یا نژادی و فرهنگی و ملی ومذهبی و قومی. بنابراین، اگر بین مرگ و زندگی اصالت با زندگی است در خود زندگی اصالت بر لذت است. در واقع آن بخشی از زندگی که قرین لذت و یا هم‌سو و یا پوینده‌ی راهی به سوی لذت است معنای زندگی را به جریان می‌اندازد. آزادی در این مفهوم شاید اصلی ترین و یا یکی از اصلی ترین  و اصیل‌ترین مفاهیم زندگی اجتماعی انسان است. حال اگر آزادی این اصیل‌ترین و اصلی‌ترین مفهوم زندگی اجتماعی مفهومش را از دست بدهد. آن‌چه باقی می‌ماند، یعنی زندگی بدون آزادی، آیا همان تعریفی است که ما از زندگی داریم؟ 
انتخاب بین زندگی و مرگ انتخابی روشن است. اما تعریف از زندگی و زنده بودن مفهومی مورد توافق نیست. این اندیشه‌ی انسان لیبرال معاصر که " زنده ماندن به هر قیمتی" را ترویج می‌کند در طول زمان دارد مفهوم زندگی را محدود و محدود تر می‌کند تا جایی که از زندگی تنها خود زنده بودن را باقی می‌گذارد. همان طور که ژیژک یاد آور می‌شود. زندگی انسان لیبرال امروز محدود شده به لذت بردن از لذت‌های بی نهایت محدود شده. روغن بدون کلسترول، سیگار بدون نیکوتین، کافه‌ی بدون کافئین، نوشابه‌ی بدون قند و در نهایت آزادی بدون خود آزادی. یعنی مدام این زندگی‌ای که در ظاهر به تو می‌گوید زنده بمان اما هم‌زمان به تو می‌گوید. می‌توانی روغن بخوری اما باید کلسترول‌اش را کم کنی.  می‌توانی قهوه بخوری اما باید کافئین‌اش کم باشد. درزندگی اجتماعی نیز نهایتا آزادی اما به شرطی که آزاد نباشی. این داستان کشور‌های متمدن دموکراتیک و مدرن است. به این نسبت در نظر بگیرید زندگی اجتماعی و سیاسی در کشورهایی با حاکمیت‌های  استبدادی و توتالیتر. در چنین نظام‌هایی افراد از حیث زندگی اجتماعی و یا شاید بتوان گفت از نظر زندگی فردی آزاداند، اما در محدوه‌ای بسیار تنگ‌تر یعنی جایی که حتا وارد حیطه‌ی اجتماعی نشود. ایده‌ی زنده ماندن به هر قیمتی، ایده‌ای است که به مرور زمان معنای زندگی را از خود زندگی خالی می‌کند.

حال برای انسانی که زندگی اجتماعی و  گروه هم‌گن خود را، که می‌تواند گروهی قومی، ملی، نژادی، زبانی، جنسیتی و یا طبقاتی باشد، در معرض خطر و اضمحلال می‌بیند. راه آزادی را انتخاب می‌کند. اگر به همین قمست  ابتدایی نامه‌ی احسان توجه شود، وی مرگ را« آشنای دیرینه‌ی سرزمین و ملت‌اش» می‌داند. در پایان نامه‌ هم متذکر می‌شود که " مرگ وی پایان مسئله‌ی کورد" نیست.احسان نه تنها آزادی و زندگی شخصی خود را بلکه آزادی و زندگی مردمی را که گروه هم‌گن وی تعریف می‌شود در معرض خطر می‌بیند.  بنابراین برای وی راه باز است و انتخاب ساده. انتخاب بدون گارانتی! به همین خاطر است که میان آزادی یا مرگ آن مفهومی را انتخاب می‌کند که به معنای زندگی بیشتر نزدیک باشد.
در این جا من خود  به شخصه براین باور نیستم که مرگ را بر زندگی ترجیح بدهم. اتفاقا انتخاب خودم نیز زندگی است. اما از دید من و از دید آن‌هایی که اصالت انسان را بر هر اصالتی مقدم می‌شمارند. مرگ و بهتر است بگوییم کشته شدن احسان، دریغ کردن زندگی از انسانی است که اتفاقا عاشقانه زندگی را دوست می‌داشته است. تعداد انسان‌هایی که زندگی را تمام و کمال و با همه‌ی آزادی‌های ممکن اش می‌خواهند در جهان ما معدود و محدود است. احسان از آن دسته انسان‌ها بود. در واقع فرق میان مرگ احسان و مرگ‌های عادی این است که آن‌ها به " مرگ" رنگ و بو و معنایی از جنس زندگی می‌بخشند. برای همین است شاید آن جمله‌ی تکراری و ضرب‌المثلی بین ما رایج است. که آن‌ها هرگز نمی‌میرند. این‌جا تبلور پیدا می‌کند. کسانی از جنس احسان از جنس فرزاد و از جنس گل سرخی‌ها. انسان‌هایی هستند که گرچه در ظاهر امر مرگ را برگزیده‌اند اما با مرگ زندگی می‌کنند بیشتر از آن طول عمری که  ما ظاهرا زنده و آزاد آن را زندگی می‌کنیم.
همه‌ی انسان‌های بزرگ تاریخ که ما از آن‌ها به عنوان انسان‌های بزرگ یاد می‌کنیم.میان زندانی شدن و آزادی، میان زنده ماندن به هر قیمتی و مرگ. راه دوم را انتخاب می‌کنند. به همین خاطر است که آن‌ها به بزرگان تاریخ تبدیل می‌شوند و ما نهایتا به مفسران اندیشه‌های آن‌ها و زندگی یا مرگ آن‌ها.

تو اعدام می‌شوی و ما خبر اعدامت را به هزار رسانه‌ی دنیا می‌فرستیم
رسانه‌ها این روز‌ها هرزه‌های مرگ و زندان نوش‌اند
تو اعدام می‌شوی و ما افتادن ستاره‌های غرق در خون آسمان را شعر می کنیم
تو اعدام می‌شوی و ما از آزادی پرسش‌های فلسفی طرح خواهیم نمود
تو اعدام می‌شوی  و ما به تحلیل "بدن" در زندان می پردازیم
تو اعدام می‌شوی و ما زنده می‌مانیم
مگر نمی‌دانی ما شاعران زندگی هستیم!؟
ما انسان عصر مدرنیم و تو شوالیه‌‌ی به جا مانده از تاریخ...
با این همه تو اسطوره‌ی قلبی ما می‌شوی...
این همان حقیقتی است که به خودمان دروغ می‌گوییم


» ادامه مطلب

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

سیگارت را قدم می زنم

این منم  
که در فنجان قهوه ات  
ماه چشمان‌ات را بغل کرده‌ام. 

در متروهای بی خیابان مرا بنوش




این‌روزها
نه فوتبال
نه سیاست
بدون چشم‌های تو
طعم سیگار بهمن و
کافه‌های تهران را نمی‌دهد

مادرانی که پسران‌شان  ندای خیابان شد
تیتر روزنامه‌نگاران بی روزنامه شدند

بچه که بودم استخوان‌ام از پوست دستم بیرون آمد
سفر که کردم
قلبم
استخوانی ابدی شد در سینه ام...

در خیابان‌هایی که تو نیستی
سیگارت را قدم می زنم
تا خط قرمز
لب های‌ات..
توقف اصلا ممنوع نیست
نگران نباش گلم
این‌جا
نه قصاب‌ها
نه پاسبان‌ها
سیبیل ندارند  ....

۱۱اکتبر۲۰۱۰



» ادامه مطلب

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

ترجمه ی سه شعر از بهزاد کوردستانی


شعر ها: بهزاد کوردستانی 
مترجم: شهاب الدین شیخی 
سرودی برای سر انجام

ای  از شهر اشغال شده
تبعیدی
ای نا مرگ کوه قدم
کفش از آتش پوشیده
راه شعله ی خنک آور
نسیم آغوش گشوده
بوی تفنگ لبریز آفتاب
جنگجوی جنگ ترسان
تا بخشش را به خاک و
خاک را از حق خویش باردار نسازی
تا آفتاب را بر سرمای تمام کوچه ها تقسیم نکنی
آرام نمی گیری  و آرام نخواهی گرفت.

ای زبانت سوار بر اسب آب
ای آماده ی دل بر دریای آتش خروشیده
ای از آبشار روح تو
جهان از خنکا  لبریز
تا  کودکان را رقص آموز و
 رقص  لبریز از پایداری نسازی 
تا تشنگی چون بادبادک چشمه را به بازی نگیرد
آرام نمی گیری و آرام نخواهی گرفت.

ای نا مرگ افسار کوه در چنگ فشرده
ای لباس دریا نفس پوشیده
تا بالش های مان لبریز نرمی آب نسازی
تا زنجیره ی زنجیر پاره نسازی و
زنجیر را  در حافظه ی خودش به فراموشی نسپاری
آرام نمی گیری و آرام نخواهی گرفت
ای دشت کور از  نگاه و
فوران آب مالامال کرده‌
ای درخت همه‌ عمرت بهار
ای پنجره ی رو به تنفس گشوده
تا دیوار را از پنجره
زبان چشم نیاموزی
تا ذلت از قامت شهر برنشویی
آرام نمی گیری و آرام نخواهی گرفت

 ای بر گردوبن برف  نامیرایی پوشیده
ای زندگی در تبسم بلوط به سر برده
تا عشقی به رنگ جاودانگی
هدیه  و ارمغان کوه های ات نباشند
تا آتش ستمگران
با طوفان ات
از پای ننشیند
آرام نمی گیری و آرام نخواهی گرفت

ای چشم های ات لباسترین  شرف شهر
ای نام تو توشه ی مقاومت در برابر گرسنگی هار
تا برگ ها را مالامال نان  و
نان را  شعر بی انتهای
سفره نسازی
تا پرچمی لبریز  نقشه ی لبخند
نیافرازی
ای زندگی ات را با ترنم اسپارتاکوس
آبیاری کرده‌
آرام نمی گیری و آرام نخواهی گرفت












 مریوان

فرق می کند
قبول
این جا مر کز عام الفیل است
چه کسی راست می گوید؟؟
یا آن ها؟!
سال فیل است
یا احتمالا ممکن است بر روی اگر 
سه فیل تمام بلوز را بنوشم 
چایی بپوشم 
کسی چه می داند ؟ 
Ahmad tee
برادر ول 

شهر پیراهن اش خط خطی است
بر هر خط اش دکمه ای است 
پیاده شدن هزار عیب تشنگی را سیراب می کند
آره به خدا به من چه؟
چایی بر بلوز خودش را نوشت
 دیگر از خط کدام آخر
کتابخانه را بنویسم:
«خواهش می کنم»!
از این جا بالا برویم
برادرِ من
باران کوچه ای را نمی نویسد
 نه به خدا
وقتی که خیس است
آجرش نمی خوانند
 یا مگر برگردیم روی همان اگر و
پیاده شدن هزار عیب

روزانه از باران رد می شوم 
تا خانه اش 
آن خانه ای که بدون نقطه و بدون اگر نوشتیم
فرقی نکند و کوچه ای خیس ام کند
تاحالا کی این طور بوده؟
یا مگر کوچه ای پر اگر آغاز کند
بعد هم خیس شدن 
سربازی در جاده ی بلووز و آن یکی
ول می شوم
ول شدن هم بلووزی است
 صوفی از شیخ زمستان و
نه
نمی نویسم
قبول! 
نوشته ام!
 می دانم !
ول می شوم
ول شدنی در جاده ی این یکی و
خوب چایی هم  بی اگر در گرما گیر کند
 با باد  دزدکی می نویسیمش

یا مگر تابستان و بی اگر، بعد
نبود
نمی نویسیم
تو مردی یا شاعر؟!
شاعرم
 تو مگر با اگر شاعر نیستی.
سه فیل تمام بلووز می نوشیم
تا
چایی را در تن ات نشناسی
 دیگر تفاوت ات با فرق در چیست ؟
فرق می کند برادر
فرق می کند!
ها  نگاه کن!! 
پاییز ریخت در حیات 
انگاری خودش را نوشته 
خوب مگر نگفتم؟! 
فرق می کند 
یا بگذار نکند
اما می کند 
فرق می کند 



گلزار دختری است و نام های دیگر نیز


بنویس
روی من بنویس !
قالی از کبوتر
نمی"پا" ید و
رو نمی شود
سلیمان هم این فرش را به سلامت
 می نویسم 
بر دیوار هم می نویسم
"ما" یی
بی زن قهوه ای
تنها دیوار مانده بود 
با خط شکسته 
خودت را از دیوار نستعلیق  و 
زن قهوه ای حذر کن 
تفاوت من و انار 
انا را با هر چه جمع ببندی
حاصل اش می شود کم تر
من برای ام فرقی نمی کند
همانند  چهار با هر کوردی.
مجبورم!
پیش از آن که به من بگویند
عقب انداخته (شده)
مجبورم بفروشم اش
عینکی را ببینم
سرابی را باور کنم
بنویسم  بخت یاری
ولی سخت یاری
 یک دست به زانو سخت یاری


صف بلیط این فیلم !
نوبت تو تا کجا دراز است 
مرا هم بخری پاره ام می کنند
مرا هم ببینی تمام می شوم
 تمام هم بر می گردم سرآغاز این دراز
هیچکاک هم انار است؟!
باور نمی کنی؟!
جمع اش کنید با هرچه
ملا بگذار هی بگوید 
 "سینه،ما"ی مان را داشته
لذت بخش تر است
 از سالاد کتاب و کتک و کلام و  ویران
"پا" از رادیوی تان شوت می کنم 
این شوتی است بدون این که بدانید 
گل می روید یا نه
هورایی بکشید
خرافات سربالا جوب است
گل!
گل!
گل!
هورا گل!
گلزار همسایه
گل آگاهی است
هرچقدر هم شوت باشید
هورایی نمی شناسید اش  
گلزار خارج از تمام بازی ها است.

یکی از اتاق های ام پر است
از تلویزیون های سر بالا
بوسه ای از تو پر است
 از ماتیک سرپایین 
یا تلویزیون سربالا
دختری به من عطا کن دو ایکس لارج(XXL
مردی دارم در من( یک ایکس لارج) XL

سهمم نمی شود
ییخشید!
مادرم گناه من را نمی دوزد
بنشینید
 این هورا هم گل نمی شود 
گلزار خارج از تمام بازی ها است
شوت بی شوت 


پی نوشت : بهزاد کوردستانی دوست عزیز شاعرم پنج روز پیش یعنی دوم شهریور ماه بازداشت شد. کسی که مطلقا شاعر است.
ترجمه ی شعرهای بهزاد بسیار کار دشواری است. زیرا به شدت وابسته به بازی های زبانی است که با توجه به امکانات زبان کوردی در شعر وی انجام می گیرد. بنابراین انتقال یا ترجمه ی آن بازی ها در توان یک مترجم نیست. من کوشش کرده ام ترجمه کمی به زبان  و فرم شعرهای اش نزدیک باشد.
شعر سرودی برای سرانجام در سال1992 سروده شده و کمی با حال و هوای شعرهای امروزش فرق دارد و البته ترجمه اش هم آسان تر می نمود.
در پایان از همین جا و هر جای دیگر اعلام می کنم دوستت دارم دوست شاعرم.
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

اتفاقن هیچ کدام تان آدم نیستید... شاعر چه عرض کنم


اتفاقن هیچ کدام تان آدم نیستید...
شاعر چه عرض کنم

 از کسی تا کسی این دستم بر آسمان نمی نویسد
نه! ببخشید
آسمان
این دستم تا آن دستم
دست از آستین زمین نمی بارد

دوباره از اول می نویسم
اشکالی ندارد
لبریز حس دور دور دور دور
سفر در دل ام..در گلویم... جاده است  و

تهران  هنوز خیابانی چروک است...


پیراهن زرد ارغوان!
نه!!!  باور کن دروغ می گویم

آسمان می داند
تنها من ام که در زمین نازنین می روم


از هر چه پنجره و مادرم که 27٭
ارغوان می نوشتم
-اتوبوس پاره خطی کوتاه است –
برای این جاده



آقای مسافر( اگر بنویسم ریبوار  کورد ترم)
من می خواهم
سیگاری  تا تهران
نه از تهران تا سقز
بمیرم...


خانم سرفه مکن بر سر و روی طاقت درنایی من
درنا ها تا سفر نبینند
نمی بینند**


همیشه  تا آخرِهمیشه
مقادیری دیگر هم..
 13 قدیمی ترین شماره ی زمین است
من زمین ترین مرد قدیم ام

نه! نه! یادم رفت
ارغوان
می بایست پیش از این سطرها
ای زرد را پیراهنش می شدم


از وقتی که یادم می آیدم
تنها یک دختر در حافظه ی عاطفه ام
ارغوانی بوده ام
( میهن و سرزمین و این جور حرف ها به درد شعر پست مدرن نمی خورد)

می دانم
در انتهای این شعر
گذاره ای که پر شده از کفش
منتظرمانیم



التماس می کنم
حذر کنید از بیمارستان
که من وقتی  مادرم و چند نقطه .....
بیمارستان حذر است از خطر
بیمارستان خطر است از حذر
بیمارستان حذر است از
به دنیا آمدن کودکی
خطر از مرگ مادری


که مادر
زنی است تنها 
در فراموشی پیراهن و پسر و مرد




81/7/13

* عدد 27 مربوط به سن من در زمان سرودن شعر می شود.
**: افسانه ای در مورد درنا هاست که می گویند .درناها به دلیل این که قدرت بینایی شان بسیار محدود است نمی توانند تمام طول سفر را چشم باز کنند. به همین خاطر چند درنا جلو می افتند و چشم های شان را می گشایند و بقیه چشم می بنند و پشت سر آن ها پرواز می کنند.تا این که گروه اول کور می شوند و آن ها می روند پشت سر بقیه و گروهی دیگر می آیند جلو. به این گونه به سفرهای دورشان ادامه می دهند.
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

اعتصاب غذا اقدام به فروپاشی اراده ی حاکم

منتشر ده در :روز آنلاین
حقوق شهروندي از كليدي‌ترين مفاهيم جامعه شناسي سياسي و نيز بحث‌هاي تخصصي علم حقوق بوده و هنوز هست.  وميان تئوريسين‌ها و نظريه پردازان هميشه مناقشه‌هاي فراوان برانگيحته است، البته مخالفان يا تحديد كننده‌هاي حقوق شهروندي تئوريسين‌هاي جناح حاكم و يا وابسته به قدرت بوده‌اند يا در بهترين حالت طرفداران نظريه‌ي دولت و موافقان بسط و توسعه‌ي آن روشنفكران مستقل و طرفداران مردم و در نهايت طرفداران نظريه‌ي ملت.
همه‌ي ما مي‌دانيم هر شهروند در هر جامعه‌اي از يك سري حقوق به نام حقوق شهروندي برخوردار است و حتا اگر اين شهروند به دلايلي درست يا نادرست زنداني شده باشد باز هم از مجموعه‌اي حقوق به نام حقوق متهم  و زنداني برخوردار است.
زندان به عنوان  عاملی بازدارنده ، تنبیهی، و در نگرش مدرن آن به عنوان فضایی ترمیمی برای کسانی که جرمی را علیه  حیثیت حقوقی و عمومی جامعه مرتکب شده اند، باید جایی نامید که شهروند برای مدتی از  حضور در اجتماع محروم می شود تا در دوره ی زندان بتواند شرایط بازگشت به درون اجتماع قرار دادی انسان ها به دست بیاورد. اگر چه این نگرش به زندان نگرشی رویایی است اما قرار بر این است که زندان چنین جایگاهی باشد. این نکته اما در مورد جرایم اجتماعی است، اما آن گاه که یک شهروند به خاطر بیان آرا و اندیشه های خودش یا اقدام عملی در راستای حقوق سیاسی خود به زندان می افتد. دیگر نه داستان ترمیم بهینه جامعه و پاک کردن ریشه های جرم ویا بازپروری "فرد"، بلکه داستان، داستان اراده " حاکم" است که هیچ اراده ای را بر اراده ی خود و در مقابل اراده¬ی خود بر نمی تابد.
زندانی سیاسی کسی که نه تنها  به خاطر انجام عمل سیاسی و یا بیان اندیشه ی خود به زندان افتاده است بلکه در واقع در طول زندان از هرگونه عمل سیاسی و زندگی شهروندی محروم می شود. اما وقتی زندانی سیاسی از حداقل حقوق زندانی(ملاقات، تلفن و...) هم محروم می شود. در نهایت  يكي از آن حقوق كه در همه حال از آن برخوردار است. حق مالكيت واراده‌ي تصميم‌گيري در مورد جسم خودش مي‌باشد. يكي از راه‌هايي كه زنداني سعي بر اعمال اراده‌ي خود بر بدن‌اش را دارد، تصميم به اعتصاب غذاست. در واقع حاکم می خواهد به شهروندان و زندانی بفهماند که من جسم تو را در بند کرده ام تا بدانی که من بر بدن تو نیز حاکمم و این جا نمی توانی علیه من اقدامی بکنی. زندانی کردن یک شهروند به دلایل سیاسی یعنی تقلیل دادن هویت او تا سر حد جسم  و "بدن تهی". حاکم با زندانی کردن می خواهد  شهروند اش را تهی از هر اراده و توانی بکند اما انگار از اراده ی انسان بر بدن خویش غافل است. این جاست که زندانی سیاسی با اعتصاب غذا به نوعي يادآوري اين نكته است كه جسم من هم‌چنان در اراده‌ي من است. اعتصاب يعني امتناع از بدن. گذشتن از مرزهای جسم. خالی کردن بدن این بار از سوی شخص شهروند، برای این که دیگر این بدن  تحت اراده ی حاکم نباشد تا گمان کند با زندانی کردن وی می توان وی را از هرگونه کنشی خالی کند. ضمن این که اعتصاب و خالی کردن بدن از معانی مورد تمنای حاکم، به نوعی رها ساختن نفس است از قفس. پرتاب و آزاد سازی همان جسم دربند شده به بیرون زندان. درست  بعد از اعتصاب زندانی یک بار دیگر به میان مردم خود بر می گردد. همه با او هستند حتا اگر نمادین. اراده ی به اعتصاب غذا در واقع ارداده ای است برای فروپاشیدن اراده ی حاکم بر بدن شهروندان. این گونه است که حتا اگر هیچ کس با اعتصاب غذا موافق نباشد، اما در مردم احترامی می انگیرد انگار در خیابان فریاد آزادی و مشت برابری برافراشته است.
واکنش ما به اعتصاب غذا؟
پیش از هر چیز باید به اطلاع برسانم که در داخل کشور هیچ خبری نیست. نه کسی از زندانی سیاسی خبری دارد و نه از اعتصاب آن ها. نه کسی در خیابان  است . نه کسی جلوی زندان هاست. نه عکسی گرفته می شود و نه موبایلی فیلمی می گیرد و در یوتیوب منتشر می شود. زیرا اصحاب رسانه خود یا در همان زندان اند و یا در تبعیداند و یا خود به قید وثیقه در محاق فعالیت هستند. دیگر شهروند خبرنگار هم جواب نمی دهد همه همان چند خانواده ی اعتصاب کنندگان هستند که با عکس عزیزان شان  مقابل در دادسراها و زندان حاضر می شوند. این همه هیجان و داغ و آه و واویلا در حقیقت، حقیقت ندارد و تنها در مجازیت این فضای مجازی رخ می دهد. بنابراین اینکه برخی ها می گویند با این اعتصاب جنبش وارد فضای جدید شد و جانی تازه گرفت، خیالی واهی بیش نیست. از این رو ما کافه نشینان اینترنتی به هیجان آمدیم و ابتدا عکس های فیس بوک را عوض کردیم  و تک جمله های قصار نوشتیم. بعد اعتصاب غذای نمادین کردیم و بعد هم از میر حسین و کروبی گرفته تا ساده ترین فعالان عرصه ی جنبش فیس بوکی شده و تویتری شده، از زندانیان خواستیم. به اعتصاب غذای خود پایان دهند. همه ی این اتفاقات هم در حالی رخ می دهد که زندانی ها در حقیقتی غیر قابل انکار و غیر قابل تکثیر مجازی، حقیقتا گرسنه اند و می خواهند از حداقل حقوق خودشان دفاع کنند. پرسش من در پایان این نوشته این است که ما اگر نمی توانیم مثل آنان بمانیم و پایداری کنیم. اگر مثل آنان راه بیرون زندان را انتخاب کرده ایم. اگر در شرایط آن ها نیستیم. نمی توانیم که به این شرایط چیزی بیافزاییم و چیزی هم کم کنیم. این که ما از آن ها می خواهیم که اعتصاب شان را بشکنند ضمن این که شاید نشان از برخورد انسان دوستانه ی ما برای سلامت عزیزان مان باشد آیا بیشتر جبران ناتوانی و عذاب وجدان خودمان نیست. کنش سیاسی ناب، کنشی برهنه است که در برهنه ترین حالت اش نباید جامه های گوناگون بر آن بپوشانیم. اگر هم قرار است جامه ای بر آن بپوشانیم باید از جنسی باشد که بر آن قامت آراسته باشد. به عنوان مثال از آقای کروبی می پرسم شما که یک بار من  به یاد دارم که در مقابل یک حکم اعدام  به رییس سابق قوه ی قضاییه گفتید من فردا با عبایم جلوی در زندان اوین حاضر می شوم. آیا نمی شد  به همراه آقای موسوی،  ضمن در خواست از آن ها حداقل به یک اقدام عملی حمایتی از آن ها و یا حتا تهدید به این اقدام اشاره ای کرد. من هنوز هم بر این باورم برای مایی که در وضعیت آن ها نیستم، برای مایی که مثل آن ها تمام حقوق و امکاناتم از من صلب نشده است. برای مایی که آخرین حقمان حق تصمیم گیری بر بدن خودم می باشد، از من صلب نشده، نمی توانم تنها برای این که از رنج عذاب وجدان خود را فراری دهم از آن ها بخواهم که اعتصاب شان را بشکنند. آن هم در حالی که می دانم هیچ پیامی به آن ها نمی رسد واین گونه پیام فرستادن ها تنها ارضای شخصی است. من تنها می توانم بگویم و بخواهم که طاقت بیاورند و آرزو کنم اگر آزاد نمی شوند لااقل از حقوق انسانی شان به عنوان یک زندانی برخوردار شوند. طاقت بیار رفیق. زیرا که اراده ی تو اراده برای فروپاشی اراده ی "حاکم" است. من نمی توانم در راستای اراده ی حاکم که عدم اعتصاب توست چیزی بخواهم و نمی توانم به رنج کشیدن ات هم تو را تشویق کنم. اعتراف می کنم به ناتوانی خویش. زیرا به باور من شما می خواهید قفس را بسوزانید و به رهایی پرندگان بیاندیشید.


لینک: http://www.roozonline.com/persian/opinion/opinion-article/archive/2010/august/07/article/-62e0dde30b.html
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

جان ممد چشماتو وا کن.../ برای محمد نوری


ای جان جان بخش آواز و ترانه.. حدیث عاشقی خوان زمزمه گوی قلب های بی بهانه.... من که گفتمت کمی بیشتر طاقت بیاور و مرگ را التماس کردیم کمی دیر تر و دور تر بایستد... اجازه هست بگویم.. جان ممد چشماتو وا کن سری بالا کن وقت آن رسيىد که بریم به صحرا..
نه محمد نوری عزیز حقیقت آن است که این روزها وقت صحرا رفتن هم نیست. این روزها حتا وقت آن نیست که سری به گورستان ها بزنیم و جنازه ی های بردار شده و تیر باران شده را آرامشی برای خود و یا آنان دست و پا کنیم. تازه جان مریم اهورایی ما، برخی جنازه ها را حتا نداده اند. خون ها بر خیابان ها خشکید و گلوی ترنم بسته به آوازی چون گلوی تو می توانست خلوت تنهایی و دوری و غریبی و  گوشه های زندان  زندانیان بی آب و غذا را کمی آهسته تر لبریز مهربانی کند.
راوای آواز" ما برای این وطن خون دل ها خورده ایم" وطن های مان در اشغال و  زیر چکمه ها است. بدن های دختران و پسران برومند این سرزمین  به جای آن که به آواز صداهای نازنینی چون تو به رقص درآید در اهتزاز پرچم اشغال گران و کودتا گران، به فریاد و فرار در خیابان ها زخمی می شوند.
چگونه دلت آمد تنهای مان بگذاری. ما که تمام مریم های گمشده ی عاشقی های مان را در آواز های تو می جستیم. چگونه شد که رفتی و نماندی تا صبح پیروزی آن همه خون دلی که برای وطن خوردی و خوردیم ببینی. من بی وطن به تمام خون دل هایی که برای این وطن خوردی گریسته ام. تو که می روی به مریم و جیران و مارال چه بگویم. کدام ترانه را در شب های خلوت مان عاشقانه سر دهیم. جان ممد  چش ماتو باز کن.... ما برای تو چشم پر اشک کرده ایم.
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

یاد کوتاهی از اسماعیل ططری به بهانه ی در گذشتش


امروز در خبرها خواندم که آقای اسماعیل ططری نماینده مردم کرمانشاه در مجلس چهارم و ششم، دار فانی را وداع گفته است. ظاهرا ایشان بر اثر شوک مغزی از از دهم خرداد در بیمارستان بستری بوده است. به هر صورت و باه همه ی مسایلی که برای بسیاری از ما کوردها مطرح است و نمی خواهم این جا به آن ها بپردازم. من به شخصه خارج از آن بحث ها به نظرم ،انسان  سالم و شیرینی بود . مرگ ایشان را به خانواده و بستگان اش تسلیت می گویم و  روانش شاد.
من چند باار کوتاه آقای ططری را از نزدیک دیده ام که یکی دو خاطره ی شیرین از ایشان برایم جا مانده است. یک بار  تازه از سفر عربستان برگشته بود وبرای ما تعریف می کرد که دیوان شعري از خودشان چاپ کرده بودند که در سفر نمایندگان پارلمان ایران به عربستان به ملک فهد تقدیم کرده بود  و مي  گفت همین کتاب را بهش دادم و  به فهد گفتم این شعرها به "چهار زبان زنده ی کوردی دنیا" سروده شده است.  منظورشان چهار  لهجه ی اصلی زبان کوردی بود. ما هم گفتیم آقای ططری این رو تو  مجلس بگو حالش بیشتره.. چون قوانین ایران یک زبان کوردی رو هم بر نمي تابه و اگر شما تو مجلس از 4 زبان کوردی حرف بزنید دیگه دادشون به هوا بلند می شود.
یک بار دیگر هم البته دوستان می گفتند که از یکی از خیابان های کرمانشاه راه می رفته اند و آن موقع ها تازه تخم مرغ یک هو و ناگهان گران شده بود. در حین راه رفتن می گویند که مرغی در آن کوچه جلوی پای شان رد می شود. آقای ططری هم یک نمیچه لگدی به مرغه می زند و می گوید گم شو آخه تو چی هستی که تخمت باید 80 تومان باشد؟
با همه ی این ها خاطره ی تلاش های ایشان برای برگرداندن نام اصلی کرمانشاه و برداشتن نام مجعول باختران از یاد رفتنی نیست. روحش شاد و یادش گرامی.
» ادامه مطلب