۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

از دست‌های‌ات کمی برای‌ام جغرافیا بساز...



هوای جان.. پاییز از قاب پنجره به موهای کهنسال و پیرم، آفتاب تعارف نمی‌کند. آسمان خاکستری است و این روزها  خیال باریدن باران بر حوصله، آرزو نیست. این اولین نامه از من است در سرزمین دیگری غیر از آن سرزمین‌هایی که من تو دوست‌شان داشته‌ایم و یا در آن ها زندگی کرده‌ایم. سرزمینی که تو در آن قدم نزنی نه زمین است و نه سر. که سر تنها بر زمین دست‌های تو آرام می‌گیرد و زمین یعنی زمینه‌ی دست‌هایی که تو روزی " کوچک و مختصر" خوانده بودی‌شان و من به گستردگی کهکشان برش گزیدم. کمی از دست های خودت برای‌ام جغرافیا بساز قول می‌دهم تاریخ عاشقی را سرودی کنم برای  درازنای مو‌های شب‌ات.

هوای جان
می‌دانم که به احتمال باران و گریه‌ی من تو خوب می‌دانی که چرا این‌گونه بی محابا و بی پروا دوست‌ات دارم. اما دل‌ام تنگ شده تا با تو از دوست داشتن‌ات بگویم. هوای‌ جان! تو تنها زنی بودی که با‌آن‌که مخالف عقاید ظاهرا مفتضح من بودی، اما در کنار من و در بی تابی علاقه‌ام طاقت آوردی و  نشستی و جنگیدی و تمام معیارهای مرا عیاری از انسان بودنی از جنس خودم و نه منطبق با شیوه‌ی خودت، بخشیدی. تو تنها کسی بودی که خودت را یگانه‌ی روزگار( اگرچه بودی) نپنداشتی در ترازوی عشق من و عاشقانگی‌ام را به معیار دوری گزیدن‌ام از زنان دیگر نسنجیدی. تو با من ومن با تو یاد گرفتیم که عشق آن چیزی است که من تورا چقدر دوست می‌دارم نه این‌که دیگران را چقدر و چگونه دوست‌ می‌دارم یا چقدر دوست ندارم. تو یگانه زنی بودی که هوابه حوصله‌ی زن بودن را دوست و مقدس می‌داشتی بدون این‌که حتا به اندازه‌ی من فمینیست دو آتیشه باشی و این من‌ بودم که بارها داد و هوار تئوریک می‌کردم و تو واقعیت و حقیقت زن بودن را می جستی با تجربه‌های زنانه‌ی خود‌ات. تو تنها غیر کورد ایرانی بودی که وقتی با من آشنا شدی، مرا به عنوان یک شاعر، یک روزنامه‌نگار بدون پسوند کورد بودن دیدی. تنها کسی که نه در اولین برخورد و نه در طول آشنایی و نه تا به امروز ازمن سوال همیشگی « آیا تجزیه طلب هستی» را نپرسیدی. آن‌هم با این‌که در خانواده‌ای بزرگ شده بودی که "تمامیت ارضی" و خطوط مرزی و ایرانیت و ایرانی جزو واژه‌های مقدس‌تان بوده و هست. هوای جان!  تو بودی که به من آموختی من مسئول‌ام در برابر مردمی‌ که دوست‌ام می‌دارند. تو بودی که می‌گفتی اکنون در این روزها نوشتن تو رعایت انسان به شیوه‌ای است که انسان‌اش خوانده‌ایم. تو بودی که شعر‌را از داد و بیداد تبلیغاتی، به حوصله‌ی نوشتن از عشق انسان در گیسوان‌ات شانه‌ می‌بخشیدی. هوای جان تو خود هوای نوشتن شعر خود هوای نوشتن و هوای شعر بودی.
هوای جان!
این نامه‌ وقتی نوشته می‌شد هنوز درختان رنگ در رنگ بودند و آن‌قدر این روزها به تاخیر میان وظیفه و بی حوصلگی و عشق مانده‌ام که نامه های تو تاخیر می‌شود. به تاخیر می‌اندازیم تا به کی. خطوط تاخیری آخر خراشیده شده به این سرنوشت خراب می‌کند حال این بی درکجایی را وقتی بودن تو شکل می‌گیرد در نظامی که اگر چه با نوع نگاه تو من همیشه آرزوی آن را برای‌ات داشته‌ام، اما من نه باورش دارم و نه علاقه‌اش. روزگار سریع و تلخ گذشت کسی نمی‌دانست که حجم و عمق این بی درکجایی رازی دارد که تاخیر درد در آن سطوح پوستم را از جوانی به سمت پیری بود. دیگر تازه دارد خطوط و سطوح پوستم شبیه دل در کودکی پیر شده‌ام می شود. این نامه وقتی شروع شد که زمین رنگ دیگری بود و قتی دارد تمام و منشر می‌شود که زمین هم سطوح و خطوط‌‌‌ اش، پیر و دیر و دور می‌شود. در دیری دوایر دریایی این دایره درنگ در مدار تامل هوس ماهی برگشته‌ ز دریایی شده است.  زمین سرد شده گلم. زمین سیاه شده بانو. تو نمی‌روی من باور دارم زیرا که به گفته‌ی آن شاعر نازنین" بهار حضور توست..بودن توست".
 هوای جان ! امروز تو به قول سهراب سپهری "زیبا" می‌شوی. زمین زیباست از زیبایی تو  پیشتر برای‌ات نوشته بودم که خورشید هیچ روشنی ندارد. روز تنها زمانی است که تو شه گیسوی باران‌ناک‌ات را از رخساره کنار می زنی....هوای جان امروز عید قربان است و مرا با تو عهدی است که چنین عیدی را همیشه به خاطر بسپارم. شاد شاد شاد..می دانی هوای جان در این زبان آلمانی "شاد" یعنی حیف؟ چرا چنین " هم‌زمانی رویدادها" یی اتفاق می‌افتد که روزگاری این نامه را بنویس‌ام که "شاد حیف باشد. اما شاد باش ای عشق خوش سودای ما. که نیازی به باران، نیازی به آفتاب و بهار و برف زمستان  آسمان‌های خاکستری نیست. نیازی به خیابان‌ها و کوچه‌های تهران، از تهران پارس تا شهران، از راه آهن تا تجریش، نیازی به هیچ چیز نیست..من می‌توانم تا آخر عمرم تنها با خوردن فلفل سیاه و پاشیدن‌اش روی هر غذایی تو را به یاد بیاورم.
هوای جان !
این نامه نه نوشته می‌شود و نه تمام می‌شود. راستش را بگویم نمی شود نوشت. من بلد نیستم. از یاد برده‌ام. روزانه و یا شبانه نویسی را. از همان سالی که یاد‌داشت‌های شبان غم تنهایی‌ام را بردند و از آن مدرک اقدام علیه امنیت ملی و تبلیغ علیه نظام  و .. ساختند. از همان سال‌های دور عادت هر روزه و هر شب نویسی را ترک کردم. ترک داده شدم. دست من نبود. در واقع دستم دیگر در دست من نبود که با آن بنویسم. دستم از من یاغی شده بود. بگذریم. اما همین عادت نوشتن روزانه و یا مقاله و یادداشت نویسی را نیز شاید به دلیل سرعت غیرقابل باور"بی درکجا" شدن از دست دادم. هنوز به روزگار آرامش، آرامش که نه استقراری حداقلی نرسیده‌ام. هنوز مطمئن نیستم هفته‌ی آینده را در کجا سر بر بالین خواهم نهاد. نمی‌شود نوشت. دست من نیست. دستم در دست من نیست باور کن..می روی و می‌ریز خون دل ز مژگان‌ام.. زیرا که به قول جامی:
زغمت به سینه کم آتشی.. که نزد زمانه کم‌آتشا




پی نوشت: هوای جان می گوید: من برای روح چون باد تو جغرافیا نمی‌سازم..تا روح‌ات هم‌چنان آزاد چون باد عاشق، بر همه‌ی جغرافیا‌های زمین بوزد.


پی نوشت دو: هرگونه  استفاده و انتشار ابزاری، تبلیغاتی، هنری، فرهنگی، سیاسی و... از عکس این مطلب و دیگر عکس‌های که عکاس‌اش من می‌باشم ممنوع و پی گرد قانونی خواهد داشت.
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

ماجرای لیلا اوتادی و تنفر مردانه‌ی جامعه‌ی مردسالار

خبر ساده است اما دردناک. فیلمی توسط اوباشان هنری یک حکومت کودتاچی ساخته شده‌است. که به ماجرای  ندا آقا سلطان می‌پردازد. در این فیلم بدون شک عوامل بسیاری مشارکت داشته‌اند. اما در این میان زوم اصلی روی دختری  است به نام "لیلا اوتادی" که نقش ندا آقا سلطان سمبل شهیدان جنبش مردمی ایران بعد از انتخابات را بر عهده داشته است. این یادداشت چند سوال و و فرضیه‌ را در مورد چرایی زوم بیش ازحد بر "لیلا اوتادی"  مطرح می کند.

چند سال پیش فیلمی دیدم به نام "برگشت ناپذیر" با بازی  هنر پیشه‌ی معروفی به نام " مونیکا بلوچی".بعد از دیدن فیلم چیزی حاصل من نشد از تمامیت فیلمی که بیش از یک ساعت  وقتم را به آن اختصاص داده بودم. از دید من آن فیلم تنها و تنها حاصل  میل کارگردان بود برای تجسم " صحنه‌ی تجاوز به زنی به نام مونیکا بلوچی" و به تصویر کشیدن آن، توسط پرده‌ی نقره‌ای.. فیلم حاصل میل خوشنت جنسی و فتیش تجاوز خشونت‌بار آن‌هم در معبر عمومی  بود. چندبار دیگر این فیلم را دیدم تا پشیمان شوم از چیزی که از آن دریافت کرده‌ام،چیز دیگری دستگیرم نشد.

امروز اما بعد از انتشار خبر ساخت این فیلم و معرفی عوامل دست‌اندر درکار فیلم، سیل باز کردن صفحه‌های فیس بوکی و اقدامات انقلابی اینترنتی!! در هجو و حذف و نفرت از "لیلا اوتادی" پرداختند.من چند بار و از سوی چند تن از دوستان به صفحه‌ی " از لیلا اوتادی متنفرم" دعوت شدم. اگرچه قبلا شخصا و حتا عمومی نوشته‌ام که من را به صفحات "تنفر" دعوت نکنید. اما برای کنجکاوی سری می زدم و می دیدم. یک نفر خوب داشت مصاحبه می‌کرد که در اینقدر ساعت فلان تعداد عوش بنابراین "سرعت تنفر" مثلا ۷/۲ نفر در دقیقه؟؟؟؟

بدون شک دلیل خودآگاه و اصلی همگان برای این تنفر این است که این خانم در نقش ندا آقا سلطان بازی کرده است..برای همین زوم اصلی روی وی قرار گرفته. و احتمالا اگر فیلم در مورد سهراب بود با بازیگر نقش سهراب همین برخورد می‌شد. من شک دارم.

من خانم اوتادی را نمی‌شناسم. اما ظاهرا هنرپیشه‌ی جوان است و تاز داشته گل می‌کرده است. احتمالا زیبا است.

سوال من اما این است چرا در میان آن‌همه عوامل فیلم این همه‌ سهم لیلا اوتادی از فحش‌های رکیک جنسی، بالا بود؟ اگر فروختن هنر به صاحبان قدرت کودتاچی "فاحشگی" است چرا دیگر عوامل این فیلم به این لغات ملقب نگشتند؟  آیا غیر از این است که ناخود‌اگاه بیمار مردسالارانه‌ی ما به دنبال فرصتی‌ می‌گردد تا همه‌ی امیال سرکوب‌شده‌اش را نسبت به زنی در دسرس جنسی او نبوده است در فرصتی مناسب  برون ریزی کند.

آیا این همان ضمیر مخدوش نیست که می‌خواهد انتقام کلامی‌اش را از یک زن بگیرد؟ آیا حساسیت من زیاد است یا حجم توهین‌ها وتنفرهای جنسیتی در این جریان. نه مگر در موارد دیگر هم تجربه شده‌است  که حتا در مورد کسانی مثل شادی صدر و مسیح علی نژاد به جای نقد نوشته یا رفتار آن‌ها به زندگی شخصی و جنسیتی کردن قضیه می‌پرداختند. همه‌ی عقده‌های فرو خورده ی مردسالاری را بیرون می‌ریختند به بهانه‌ی این‌که فلانی به زعم ما اشتباهی کرده است. آیا این هجوم‌های ناگهانی جای تامل ندارد؟



بماند که در این چند روزه دوستان دیگری به درستی در مورد مدعیان جنبش سبز و این‌ها خوب نوشته‌اند که در روش هیچ فرقی با احمدی نژادی‌ها ندارند. تنها فرق‌شان این است آن ها در قدرت‌اند و این ها در ذیل قدرت. به راستی بین رفتار خشونت ورزانه‌ی این چند روزه با این انسان چه فرقی وجود دارد با رفتار بسیجیان ولایت. اگر چوب و چماق دست ما بود که این چنین به این انسان تاختیم آیا واقعا در کتک زدن و نابود کردنش همانند بسیجی‌هایی که به تجمعات و راهپیمایی‌ها حمله می‌کنند تردیدی وجود داشت؟

ما مدعیان جنبش سبز بر این باوریم که می خواهیم تغییر ایجاد کنیم. به راستی کدام  تغییر وقتی خود آگاه‌مان چنین  خشونت ورز

و ناخود آگاه‌مان چنین زخمی و آماده‌ی حمله‌های جنسیتی





پی نوشت:

یک: همان‌طور که خودم هم ذکر کرده‌ام  ممکن است که عده‌ای بگویند مثلا اگر خبر در مورد فیلمی بود که کسی نقش سهراب اعرابی را بازی کرده است همین برخورد با وی می‌شد. اولا من مشکوکم که آن وقت نیز چنین برخوردی جنسیتی با شخص مورد نظر می‌شد و مورد فحش‌های سکسی قرار می‌گرفت. دوما نه مگر در ماجرای "علی رضا افتخاری " دخترش را مورد تعرض و آزار و اذیت قرار دادیم؟ آیا دلیلی روشن تر از این برای اینکه قضیه خشم مردانه نسبت به زنان است که اگر چه رویش نمی‌شود با قوانین نابرابر موافقت کند.  اگرچه باید پز روشنفکری بدهد، اما حقیقت غیر قابل انکار این است که به دلیل تغییرات اجتماعی و رشد آگاهی‌های زنان مردان به خوبی درک می‌کنند که جایگاه مسبط‌شان بدجوری آسیب دیده است. این برخورد ناخودآگاه مربوط به همین آسیب دیدگی جایگاه مسبط سابق است که در چنین جاهایی برون ریزی می کند.

این ضمیر جمع برای این است که من خودم را عضوی از این جنبش می‌دانم و خطاهای آن را خطاهای جمعی همه‌مان می‌دانم
دوم: در این که اقدام این هنرمندان مذموم است و تن دادن به بازی کردن و هر گونه همکاری دیگر با چنین فیلمی غیر قابل پذیرش و توجیه است من شکی ندارم و اتفاقا واکنش نشان دادن را به آن روا می دانم و از این که در سطح وسیعی واکنش نشان داده شد نیز خوشحالم زیرا نشانه ی این بود که هنوز مردم نسبت به مبارزات شان خود را مسئول می دانند. این یادداشت در نقد چرایی واکنش  نیست بلکه در نقد "چگونگی " واکنش است.
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

آنان که مرگ را رنگ زندگی بخشیدند.- در یادبود احسان فتاحیان

 این روزها یعنی درواقع دیروز سالگرد کشته شدن احسان فتاحیان به دست جمهوری اسلامی است. کشته شدن احسان برای من و شاید برای بسیاری چون که "مرز"های‌شان انسان و نه جغرافیا و نه ایئولوژی و نه نژاد و ملت و زبان، متفاوت است. ما فرق می‌کنیم با آن حزبی که می‌خواهد احسان راه به عنوان آرشیو یکی از شهدای‌اش بنویسد. یا آن ملتی که می‌خواهد از احسان یکی از شهیدان راه آزادی و رهایی بسازد. یا آن ملتی که می‌خواهد احسان را یکی از موارد نقض حقوق بشر برای طولانی کردن تومار نقض حقوق بشر به شمار آورد و یا با نوشتن در مورد او یا بلند کردن عکس‌اش دشمن‌اش را در حاکمیت و نه در انسان بودن به زانو در بیاورد. یا آن ایدئولوژی‌ای که می‌خواهد وی را "رفیق" ، "هه وال" و یا هر چیز دیگری بنامد. برای ما محرومیت ددمنشانه‌ی یک از انسان از زندگی بیش از همه‌ی این‌ها می‌ارزد.
ما احسان را انسانی می‌دانیم که عاشق زندگی بود. او برای زیستن راه زیستن را انتخاب نمود. راه‌ها بر او بسته بود و برای زیستن دست به مبارزه زد. راه مبارزه‌ی زیستن در آن شکل و شمایل نیز ظاهرا وی را ارضا نکرد. زخمی از مبارزه و زندگی به دام آنان افتاد که دشمنان دیرینه‌ی زندگی و مبارزه هستند. با این‌که می‌توانست با تن سپردن به یک اعتراف  حتا حکم ده سال زندان‌اش را تخفیف دهد. اما تن نسپرد و تهدید بازجویان که امروزه در ایران قاضیان اصلی هستند تایید شد و اعدام حکم او و سرنوشت او  شد. اما در سه روز مانده به کشته شدن اش نامه‌‌ای نوشت که از لحاظ حیثیت تاریخی متن و از لحاظ نوع برداشت آزاد از "آزادی" و "زندگی" و هم چنین"مرگ" به عنوان مفهوم دیگری که به ظاهرا"حایل" این هاست، بسیار پر اهمیت است.
بی شک چند جمله‌ی اول‌اش یگانه و بی نظیر است. پیش از پرداختن به مفهمومش بگذارید اهمیت‌اش را از لحاظ قدرت روانی سرکوب ناشدنی و تسخیر ناشدنی یک انسان بگویم. این‌که یک انسان در واپسین روزهای زندگی اش که هنوز زیر شکنجه نیز می‌باشد. آن چنان نامه‌ای بنویسد که انگار بر سواحل دریا، در یک خانه‌ی ویلایی  بر صندلی راحتی‌اش نشسته است و هم چون یک نویسنده یا فیلسوف می‌خواهد درک خودش را از زندگی و مرگ و آزادی بنویسد، نشان از قدرتی ناشناخته  غریب میان انسان‌های عصر ماست.
اما اهمیت مفهومی نامه‌ی احسان در همان چند سطر اول نامه‌اش نهفته است. آن‌جا که می‌نویسد:« هرگز از مرگ نهراسیده ام , حتی اکنون که آن را در قریب ترین فضا و صمیمانه ترین زمان , در کنار خویش حس میکنم. آن را میبویم و بازش میشناسم , چراکه آشنایی ست دیرینه به این ملت و سرزمین. نه با مرگ که با دلایل مرگ سر صحبت دارم , اکنون که (( تاوان )) دگردیسی یافته و به طلب حق و آزادی ترجمه اش نموده اند , آیا میتوان باکی از عاقبت و سرانجام داشت؟ ((ما)) ای که از سوی ((آنان )) به مرگ محکوم شده ایم در طلب یافتن روزنه ای به سوی یک جهان بهتر و عاری از حق کشی در تلاش بوده ایم , آیا آنان نیز به کرده ی خود واقف اند؟».
در این‌جاست که نوع نگاه به زندگی و تعریف آزادی و فاصله‌ای به نام مرگ بسیار دقیق تر دیده شده است. به راستی مرز زندگی کجاست؟ آیا مرز زندگی مفهومی به جز آزادی است؟ از سوی دیگر مفهوم زندگی در زنده بودن و زنده بودن به معنای توان لذت بردن از زندگی است. مطمئنن لازم نیست که  توضیح داده شود مرز لذت همانا محدود نکردن لذت دیگران است. در همین بستر اگرچه نمی‌خواهم وارد  قضیه‌ی جدلی‌الطرفینی( به قول کانت) به نام " آزادی یا عدالت" بشوم، اما می‌توان گفت که نابرابری  اگر مذموم است به خاطر محدود کردن آزادی دست یابی به لذت زندگی توسط عده‌ای بر عده‌ای دیگر است. حال این نابرابری طبقاتی باشد، یا جنسیتی و یا نژادی و فرهنگی و ملی ومذهبی و قومی. بنابراین، اگر بین مرگ و زندگی اصالت با زندگی است در خود زندگی اصالت بر لذت است. در واقع آن بخشی از زندگی که قرین لذت و یا هم‌سو و یا پوینده‌ی راهی به سوی لذت است معنای زندگی را به جریان می‌اندازد. آزادی در این مفهوم شاید اصلی ترین و یا یکی از اصلی ترین  و اصیل‌ترین مفاهیم زندگی اجتماعی انسان است. حال اگر آزادی این اصیل‌ترین و اصلی‌ترین مفهوم زندگی اجتماعی مفهومش را از دست بدهد. آن‌چه باقی می‌ماند، یعنی زندگی بدون آزادی، آیا همان تعریفی است که ما از زندگی داریم؟ 
انتخاب بین زندگی و مرگ انتخابی روشن است. اما تعریف از زندگی و زنده بودن مفهومی مورد توافق نیست. این اندیشه‌ی انسان لیبرال معاصر که " زنده ماندن به هر قیمتی" را ترویج می‌کند در طول زمان دارد مفهوم زندگی را محدود و محدود تر می‌کند تا جایی که از زندگی تنها خود زنده بودن را باقی می‌گذارد. همان طور که ژیژک یاد آور می‌شود. زندگی انسان لیبرال امروز محدود شده به لذت بردن از لذت‌های بی نهایت محدود شده. روغن بدون کلسترول، سیگار بدون نیکوتین، کافه‌ی بدون کافئین، نوشابه‌ی بدون قند و در نهایت آزادی بدون خود آزادی. یعنی مدام این زندگی‌ای که در ظاهر به تو می‌گوید زنده بمان اما هم‌زمان به تو می‌گوید. می‌توانی روغن بخوری اما باید کلسترول‌اش را کم کنی.  می‌توانی قهوه بخوری اما باید کافئین‌اش کم باشد. درزندگی اجتماعی نیز نهایتا آزادی اما به شرطی که آزاد نباشی. این داستان کشور‌های متمدن دموکراتیک و مدرن است. به این نسبت در نظر بگیرید زندگی اجتماعی و سیاسی در کشورهایی با حاکمیت‌های  استبدادی و توتالیتر. در چنین نظام‌هایی افراد از حیث زندگی اجتماعی و یا شاید بتوان گفت از نظر زندگی فردی آزاداند، اما در محدوه‌ای بسیار تنگ‌تر یعنی جایی که حتا وارد حیطه‌ی اجتماعی نشود. ایده‌ی زنده ماندن به هر قیمتی، ایده‌ای است که به مرور زمان معنای زندگی را از خود زندگی خالی می‌کند.

حال برای انسانی که زندگی اجتماعی و  گروه هم‌گن خود را، که می‌تواند گروهی قومی، ملی، نژادی، زبانی، جنسیتی و یا طبقاتی باشد، در معرض خطر و اضمحلال می‌بیند. راه آزادی را انتخاب می‌کند. اگر به همین قمست  ابتدایی نامه‌ی احسان توجه شود، وی مرگ را« آشنای دیرینه‌ی سرزمین و ملت‌اش» می‌داند. در پایان نامه‌ هم متذکر می‌شود که " مرگ وی پایان مسئله‌ی کورد" نیست.احسان نه تنها آزادی و زندگی شخصی خود را بلکه آزادی و زندگی مردمی را که گروه هم‌گن وی تعریف می‌شود در معرض خطر می‌بیند.  بنابراین برای وی راه باز است و انتخاب ساده. انتخاب بدون گارانتی! به همین خاطر است که میان آزادی یا مرگ آن مفهومی را انتخاب می‌کند که به معنای زندگی بیشتر نزدیک باشد.
در این جا من خود  به شخصه براین باور نیستم که مرگ را بر زندگی ترجیح بدهم. اتفاقا انتخاب خودم نیز زندگی است. اما از دید من و از دید آن‌هایی که اصالت انسان را بر هر اصالتی مقدم می‌شمارند. مرگ و بهتر است بگوییم کشته شدن احسان، دریغ کردن زندگی از انسانی است که اتفاقا عاشقانه زندگی را دوست می‌داشته است. تعداد انسان‌هایی که زندگی را تمام و کمال و با همه‌ی آزادی‌های ممکن اش می‌خواهند در جهان ما معدود و محدود است. احسان از آن دسته انسان‌ها بود. در واقع فرق میان مرگ احسان و مرگ‌های عادی این است که آن‌ها به " مرگ" رنگ و بو و معنایی از جنس زندگی می‌بخشند. برای همین است شاید آن جمله‌ی تکراری و ضرب‌المثلی بین ما رایج است. که آن‌ها هرگز نمی‌میرند. این‌جا تبلور پیدا می‌کند. کسانی از جنس احسان از جنس فرزاد و از جنس گل سرخی‌ها. انسان‌هایی هستند که گرچه در ظاهر امر مرگ را برگزیده‌اند اما با مرگ زندگی می‌کنند بیشتر از آن طول عمری که  ما ظاهرا زنده و آزاد آن را زندگی می‌کنیم.
همه‌ی انسان‌های بزرگ تاریخ که ما از آن‌ها به عنوان انسان‌های بزرگ یاد می‌کنیم.میان زندانی شدن و آزادی، میان زنده ماندن به هر قیمتی و مرگ. راه دوم را انتخاب می‌کنند. به همین خاطر است که آن‌ها به بزرگان تاریخ تبدیل می‌شوند و ما نهایتا به مفسران اندیشه‌های آن‌ها و زندگی یا مرگ آن‌ها.

تو اعدام می‌شوی و ما خبر اعدامت را به هزار رسانه‌ی دنیا می‌فرستیم
رسانه‌ها این روز‌ها هرزه‌های مرگ و زندان نوش‌اند
تو اعدام می‌شوی و ما افتادن ستاره‌های غرق در خون آسمان را شعر می کنیم
تو اعدام می‌شوی و ما از آزادی پرسش‌های فلسفی طرح خواهیم نمود
تو اعدام می‌شوی  و ما به تحلیل "بدن" در زندان می پردازیم
تو اعدام می‌شوی و ما زنده می‌مانیم
مگر نمی‌دانی ما شاعران زندگی هستیم!؟
ما انسان عصر مدرنیم و تو شوالیه‌‌ی به جا مانده از تاریخ...
با این همه تو اسطوره‌ی قلبی ما می‌شوی...
این همان حقیقتی است که به خودمان دروغ می‌گوییم


» ادامه مطلب