۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

آرامش آبی


حسی شبیه حس رنگ«آبی» دارم. این روزها شاید جزو سخت‌ترین و بی ثابت‌ترین روزهای زندگی‌من است. روزهایی که هیچ نقطه‌ی روشنی جلوی رویم نیست که بگویم در حال حاضر دارم این‌کار را می‌کنم که مثلا حالا موفق یا ناموفق نتیجه‌اش می‌شود فلان چیز. روزهایی که نامهربانانه‌ترین چهره‌های دوستانم را تجربه کردم. روزهایی که به تنهایی و با مخالفت تمامی اطرافیانم، از دوستان صمیمی‌ام گرفته تا خانواده‌ام ، تصمیم گرفتم بلند شوم از آن زندگی که لحظه لحطه داشت من را ویران می‌کرد. تنهایی یک سال و نیمه‌ی تقریبا مطلق، آن هم بعد از آن مهاجرت ویران کننده‌‌ای که همه‌اش در ۴۸ ساعت اتفاق افتاد. آن هم بعد ۱۳ ماه در به دری ۱۹ ماه هم تنهایی را تحمل کنی.... تصمیم گرفتم بلند شوم. نزدیک دو سه ماه مطلقا بی جا و مکان بودم بی پولی ، بی درآمدی، بی کلاس زبان ، بی دوست، و تازه کلی هم دعوا و اعصاب خوردی.. اصلا تصور یک آدم بی خانه‌ی بی پول بی دوست بی مکان بی درآمد بی.... خودش آدم را از پای در می‌آورد و من تمام این روزها حالم از همیشه بهتر بود. یک حالی شبیه سال‌های ۱۷ تا ۲۱ سالگی....ویلان و رها....بی درد بودم و بی آزار سعی می‌کردم باشم (مطمئن نیستم در دومی موفق بوده باشم چون من ملاک تعیین آزار دیدن افراد از خودم نیستم). و یک امیدواری پوچ دوست داشتنی که در عین این که هیچ امیدی نیست و اتفاق هرجا و هر کاری هم که می‌کنم معمولا با جواب نه مواجه می‌شوم، اما باز هم امیدوارم.

این روزها آن‌قدر آرام‌ام که خودم باورم نمی‌شود. به تلافی هیچ چیز فکر نمی‌کنم. سعی نمی‌کنم از اتفاقی که در دنیا می‌افتد خودم را آویزان کنم که چیزی در موردش نوشته باشم که کلاهی از آن نمد برای خودم بدوزم. می‌دانم دوستانم، همکارانم آشنایانم درایران یا در زندان هستند یا در زندان بزرگتر استبداد. می‌دانم کوردهای هم زبانم در ترکیه بیش از ۴۰ روز است اعتصاب غذا کرده اند. می‌دانم در آذربایجان دوباره زلزله آمد. می‌دانم همین دیروز باز در آمریکا توفان آمد. می‌دانم جهان هنوز به طرز ویران کننده‌ای تشنه‌ی برابری است . می‌دانم آزادی در ثانیه ثانیه به فنا می‌رود و همه‌اش را نیز چون درد بر جانم تجربه می‌کنم. اما مثل کسی هستم در چنان خلسه‌ای فرو رفته‌ام که به خودم می‌گویم بگذار این دردها بر من بیشتر بنشیند باشد که دیگران کمتر درد بنوشند. اما آه بر نیاورم. یعنی دردها در من غوطه می‌خورند و من چون آبی بیکرانه‌ی آبی آرام در برابر آفتابی که شاید حتا وجود ندارد، نرم می رقصم.

این چند روز از چند نفر در جاهای مختلف حضوری و اینترنتی کلی حملات ویران کننده دریافت کردم. حتا امروز که « مهشید عزیزم» آمد و زیر استاتوسم به خیال خودش توضیح داد که آن فحش‌ها را به من نداده است اما چیزهایی نوشت که نه تنها قبلی‌ها را تایید کرد و چهارتای دیگه هم گذاشت روش و من را هم « مُرده» اعلام کرد، جوابش را با آرامش عجیبی نوشتم. بعد دراز کشیدم و به سقف این‌خانه‌ی تازه موطن‌ام، خیره شدم و لبخند به لب پیش خودم فکر می‌کردم آخ اگر نزدیکم بود پوستش رو رو سرش با خنده می‌کشیدم رو سرش می‌گفتم آخه تو حالت خوبه دختر جان چته خوب :)) و بعد به خودم گفتم آخه مرتیکه یان آرامش رو از کجا آوردی.
یک هفته است که یک نفر فحش ها و تهمت‌های آن‌چنانی در مسیج برایم می‌نویسد و من فقط ازش تشکر کرده‌ام و خواسته‌ام که لطفا ننویسد اندازه‌ی کافی با چهره‌ی کریه خودم به قول ایشان اشنا شده‌ام:)
اما باز هم با آرامش سعی کرده‌ام بلند شوم کمی اتاقم را مرتب کنم چیز درست کنم بخورم و بعد کتاب زبان در دست سوار اتوبوس و مترو قطار شوم و دنبال کار بگردم. و گاهی با دوستان عزیزم گفت و گویی کنم.
سعی کرده‌ام بیشتر به صفحه‌ی دوستانم سر بزنم ببینم حال شان خوب است در چه حال اند...
این روزها زمین زیر پایم سبک‌تر است. آسمان هم ارتفاعش به سرم نزدیک تر. بلند بلندم . گاهی با ابرها بازی می‌کنم. . از کلماتم عطر جان را حس می‌کم.
دست‌هایم گشوده و آغوش فراخ. به آسانی و با اعتماد به نفس دریافته‌ام که راز اش در این است که « از درد بزرگ‌تر شده‌ام». وقتی از درد بزرگ‌تر شوی، درد در تو غرق می‌شود. گم می‌شود و تو بر درد مستولی هستی نه در در بر تو.
چند سال پیش « علی‌رضا دبیر» کشتی گیر ایرانی مدال طلای المپیک را به دست آورد. در یکی از مصاحبه‌های تلویزیونی ازش پرسیدند راز اصلی موفقیت‌ات در المپیک در چه بود؟ به نظرم یکی از بهترین پاسخ‌های جهان را برای موفقیت به مجری داد. پاسخی که من از ته دل خوشحال شدم برایش و بیش از قدرت بدنی و یا قدرت تکنیکی‌اش باور کردم که راز موفقیت آن انسان دقیقا در همان نکته بوده است. وی گفت« المپیک بزرگترین آوردگاه ورزشی تاریخ بشر است. رفتن به المپیک رفتن به عرصه‌ای است که آدم را دچار حیرت می‌کند. المپیک آن‌قدر بزرگ است که تو حتا اگر قهرمان مسابقات جهانی هم باشی باز هم در برابر المپیک کوچک هستی، باید بدانی و بفهمی و بتوانی که المپیک تو را در بر نگیرد و تو باید المپیک را در خودت بگیری. تو باید بر المپیک مستولی شوی آن وقت به راحتی کشتی خواهی گرفت و دیگر برایت هیچ چیز فرقی نخواهد کرد.» (تقل به مضمون)
حالا من بزرگی درد را در بر گرفته ام...خیلی صادقانه بگویم در حال حاضر نیز هیچ چیز بزرگی نمی‌خواهم جز پیدا کردن یک کار با درآمد مکفی در حد اجاره خانه‌ام و ماهیانه‌ای محدود که خرج سیگار و رفت و آمد و کلاس زبانم را کفاف باشد. و زبان آلمانی را یاد بگیرم.

من شکل خوب آب و آسمان و دریا شده ام. آبی آبی. بوی صلح، بوی دوستی و عشق می‌دهم. دروغ را دوست ندارم. به نرنجیدن معتقد نیستم. باید رنجشی باشد که بتوانم بگویم از آن گذر کرده‌ام. به نرنجاندن هم معتقد نیستم زیرا که انسانی کوچک و ساده هستم و کاملا طبیعی است که اشتباهات برگ و کوچک و ساده کرده باشم که موجب رنجش کسی شده باشد. اگر بفهم‌ام بر طرفش می‌کنم. اگر نفهمم گله‌اش بر کسی است که بهم نگفته است.

من شکل و رنگ خوب آبی شده‌ام. فرزند خوب شیخ شریف مولان‌آبادی هستم. پدرم را، هم مادریم را،خواهرانم را و یگانه برادر یگانه‌ی دنیایم را، دیگر اعضا و افراد خانواده‌ام را، دوستان خوبم را از دوستان دوره‌ی کودکی و خاک بازی گرفته تا دوستان دانشگاه و جنبش و روزنامه نگاری و معلمی و آوارگی و مهاجرت و تبعید را دوست دارم. آن‌ها هم که دوستم ندارند حق طبیعی خودشان است. از دید خودم بیشتر موجود دوست نداشتنی هستم تا دوست داشتنی :)

۱۹ سالگی نوشته بودم « دل خانه‌ی مهر است، با دوست نداشتن جای مهرورزی را بر دل تنگ نکنیم» هنوز بر این باورم.

به هیچ چیز مطلقی اعتقاد ندارم. حتا به مهربانی مطلق. گاهی لازم کمی نامهربان هم بود. وقتی خشم درون آدم است بیرون ریختنش بهتر است تا در خود نگه داشتنش و بعدا از آن کینه و عقده باختن... و این روزها که بسیار به من می‌گویند« زن باز » و « زن فریب» و :)) می‌گویم اصلا هیچ اشکالی ندارد. تک تک تان بدانید که برای من « زن» قانون و بنیاد و هسته‌ی اصلی هستی است و بی محابا تمامی زنان دنیا را دوست دارم..... من می‌نویسم تا زنان بیشتر و درست‌تر و انسانی‌تر دوست داشته شوند. من آدم سر به هوای تمامی حواهای زمین‌ام

شکل خوب آبی شده‌ام و از دردهایم بزرگ‌تر شده ام. ای همه‌ی دردهای جهان به سینه‌ی من کورد بی سرزمین رویایی بیایید من به همه‌ی شما اقامت و پناه می‌دهم... و سرزمین‌تان می‌شوم از سینه‌ی من که خارج شدید یادتان می‌رود که روزی درد بوده اید....
دوست دارم..این ارامش ‌ام را لبخند می‌زنم و به لبخند آزادی نسرین ستوده، ضیا، ژیلا، عدنان حسن پور زینب شبنم، بهاره سعید و خیلی های دیگر و به زندانیان سیاسی کورد در ترکیه آزادی برگان جنسی و مبارزه‌ی ساده و در عین حال معنا دار دوستان آواره‌ا و پناه‌جویم در آلمان فکر می‌کنم هنگامی که در باز می‌شود و قانون‌های برابری انسان تصویب می‌شود و لبخند می‌زنند فکر می‌کنم. دردهایتان مال من لبخند‌هایتان مال دنیا....
بگذارید بگویند این حرف‌ها عاشقانه و شاعرانه است. که از دید من ادامه‌ی حیات انسان مدیون باورهای شاعرانه و عاشقانه بوده است و گرنه عاقلان تنها بر جنگ و کشتار و خون‌ریزی و نابرابری‌اش افزوده‌اند.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

هنر هفتم دهه‌ی ۶۰ و نمک در کفش مهمان ریختن

برای من کشف لذت سینما در واقع مدیون برنامه‌ی « هنر هفتم» شبکه‌ی اول سیمای جمهوی اسلامی‌ ایران بوده و هست. برنامه‌ای با مجری گری مردی مو نقره‌ای با نام «‌آقای عالمی». آخر هر پنج شنبه آن اواخر شب فکر کنم نزدیک‌های ساعت ۱۱ شب پخش می‌شد. این برنامه فکر کنم از سال‌های ۶۸ شروع شد و به گمانم تای یکی دو سال ادامه داشت. راستش الان اسم و یا قیافه‌ی هیچ کدام از مهمانانی که آقای عالمی گاه به برنامه‌اش برای نقد فیلم دعوت می‌کرد  یادم نیست. بیشتر قیافه‌ی خود آقای عالمی با آن دماغ شاخص‌اش ولب‌های نازک بالایی‌اش و آن موهای نقره‌ای زیبا یادم هست.

در واقع این برنامه بود که به من آموخت فیلم را چگونه ببینم. به چه مسائلی در یک فیلم می‌شود دقت کرد و لذت فیلم دیدن را برای من و به طور کل لذت سینما را به من آموخت. سینمایی که برای من شاید از همان کودکی که شاید به ۵ سال هم نرسیده بودم و برادرم که در همان ۵ سالگی من  شهید شد، به سینمایی در شهر سقز برده بود. سینمایی که اگر اشتباه نکنم اسمش سینما « آسیا» بودو بعد‌ها بر اثر رعد و برق خراب شد.  و هیچ وقت هیچ قوت هیچ وقت درستش نکردند و تا سال‌ها خرابه‌هایش آشیان کبوتران  و پناه‌گاه عرق‌خورها و محل بازی‌های کودکی و نوجوانی ما بود و گاه محل دفع حاجت و ..هرچیز دیگیر شد به جز هنر.... تا این‌‌که بعدها هم کلا شهرداری در این چند سال اخیر خرابش کرد و با آن خیابان تنگ و کوچک مقابل آن را که در میدان مرکزی شهر قرار داشت، را کمی توسعه دهد و چند خیابان و بلوار را با آن به هم وصل کرد.
«برنامه‌ی هنر هفتم» و اکبر عالمی باعث شدند که من نیز به جمع گروهی از دوستانم بپیوندم، برای این‌که در آن دورانی که « ویدیو» قاچاق بود، ویدیو را اجاره کنیم و بعد در یک سفره‌ی نان بپچیمش که ماموارن کمیته فکر کنند نان خریده‌ایم و چند فیلم وی اچ اس، از انواع مختلف اجاره کنیم و یک شبانه روز کامل در خانه‌ی یکی از دوستان‌مان که خلوت می‌شد جمع شویم و فیلم ببینیم. فیلم‌های ما از کشتی کج  و فیلم پورنو تا فیلم آبی کیشولوفسکی را شامل می‌شد. البته بدون شک فیلم پرونو در دموکراسی اکثریت معمولا رای بیشتری می‌آورد.

 اگر آدمی هم مثل من که با هزار زحمت از زبان آقای عالمی و منتقدان برنامه‌اش  اسم چند فیلم را حفظ می‌کردم یا می‌رفتم  با این آدم‌های اهل تئاتر شهرمان می‌نشستم و سعی می‌کردم به پُز زدن‌هایشان در مورد فیلم هایی که دیده‌ان گوش کنم و بعد نام آن فیلم‌ها را از آن‌هایی که فیلم اجاره می‌دادند بپرسم و طرف هم هی بگوید « شعله» و «قانون »و  ۲۰ حلقه فیلم پورنو» و «فیلمفارسی»هست که من حتا تا به امروز خوشبختانه یا متاسفانه ۱۰ تا از این فیملفارسی‌ها را ندیده‌ام. حالا از میان این همه فیلم که گیر آورده بودیم و می‌خواستم اعتراضی بکنم و  بگویم فلان فیلم را ببینیم، مسخره‌اش می‌کردند و این رفتارهایش را به حساب ادا درآوردن و درخواست متفاوت بودن  و کلا ناهنجار با جمع سنجیده می‌شد و می‌گفتند بشین بینیم بابا، دمر بخواب  فیلمت رو ببین... اون فیلم‌ها مال آخر شب نشینی فیلم دیدن است. وقتی همه‌ی فیلم‌ها دیده شد و بعد خیلی ها خوابشان گرفت و بعد دموکراسی اکثریت قدرتش را از دست داد، تازه می‌شد وقتی که بشود برخی فیلم‌ها را دید البته بدون شک دوستانم نیز آن فیلم‌هایی را که من دوست داشتم، دوست داشتند اما خوب در آن سنین احتمالا نیازهای فرهنگی و هنری در طبقه بندی نیازهای انسانی مازلویی یک چند درجه‌ای بالاتر قرار می‌گرفت و دیدنشان به تاخیر می‌افتاد. و البته که من هم از دیدن فیلم‌‌های پورنو بدم نمی‌آمد اما خوب ترجیحم این بود که اگر یک چنین شبی هست و چنین فرصتی که من حتا باید غیر از ترس کمیته ترس پدرم را هم تحمل کنم به دیدن فیلم دیگری بگذرد. که می‌گذشت اما کم می‌گذشت و یا در آن ساعات دم صبح  و به خواب آلودگی و هی با آب صورت را شستن و خود را بیدار نگه داشتن می‌گذشت.
همین ماجرا بود که وقتی در دانشگاه که یک بار بحثی شد و سر یک فیلم از بیضایی و یک فیلم از کیشولفسکی، بنده کلی داد سخن راندم و  دختری که بعد‌ها باهم دوست شدیم و خیلی از تحلیل‌های من از فیلم خوشش می‌آمد و پیش خودش فکر کرده بود من یک فیلم بین حرفه‌ای هستم. هی راه به راه می‌پرسید فلان فیلم را دیده‌ای و منم می گفتم نه. بعد هی این اتفاق بسیار زیاد پیش آمد و بعدش گفت که «عزیزم تو که آن دفعه بحث این فیلم‌ها شد آن یکی دو فیلم را که خیلی‌ها ندیده‌اند، دیده بودی.. چرا تو اینقدر فیلم کم دیده‌ای آخه؟».
 در جواب بهش گفتم « امکانات نبود و رفیق بد هم بی تاثیر نبود»..  خندید و گفت نه عزیزم جدی جدی دوست دارم دلیل واقعیش رو بدونم. گفتم باور کن دلیلش همان بود که گفتم امکانات نبود. من از شهری می‌آیم که کلا دو سینما داشته که یکیش تقریبا به اندازه‌ی عمر من هنوز خرابه است و  آن یکی هم  که چون ما شهر کورد نشین هستیم هی از این فیلم‌های جنگی و به ویژه جنگ با پیشمرگه‌های کورد را برایمان نشان می‌دهند که در آن به ما نشان بدهند که این پیشمرگه‌های ما موجودات قصی القلب و وحشی و عچجیب غریبی هستند و دست کمی از بعثی‌ها و این‌ها ندارند. من و خیلی دیگر از مردم شهر حالمان از چنین فیلم‌هایی به هم می‌خورد. می‌ماند دو کانال تلویزیونی و جمعی از رفقای فیلم بین،  که متاسفانه برخی فیلم‌های دیگر بیشتر رای می‌آورد برای دیده شدن و کلا هم خیلی فیلم آن‌چنانی در دسرس نبود.  دیدن آن یکی فیلم کیشولفسکی هم به دلیل این نبوده که من آدم متفاوتی بوده‌ام که رفته‌ام سراغ چنین فیلمی، بلکه به دلیل این بود که تنها همان یک فیلم و فیلم آبی از کیشولفسکی تا سالیان دراز از وی در دسترس ما بود..

القصه اما این‌ها اصلا ربطی به ماجرایی که من می‌خواستم تعریف کنم نداشت. در آن سال‌های اواخر دهه‌ی شصت و اوایل دهه‌ی هفتاد همین برنامه‌ی «‌هنر هفتم» آقای عالمی بود  و لذت این‌که آخر هفته بنشینیم پای آن تلویزیون ۲۰ اینچ سیاه و سفیدمان با خواهرم که ۴ سال از من بزرگتر بود و فیلمی را که این هفته آقای عالمی انتخاب کرده بود ببینیم.
اما داستان این بود که خانه‌ی ما « خانه بزرگ» طایفه بود و طایفه تقریبا به نوبت و بی نوبت احتمالا برای دیدار و عرض ادب و سله‌ی ارحام و هرچیز دیگر راه به راه در خانه‌ی ما مهمان بودند.
اساسا بودن مهمان در خانه‌ی ما یکی از لذت‌های زندگی من بود.  زیرا از همان کودکی آموخته بودم که « حضور مهمان در خانه‌ی ما» یک ارتباط مستقلی با «‌خودمختاری من»  داشت. حضور مهمان یعنی این‌که بنده تقریبا مجموعه‌ی غلط‌هایی که در زمان عدم حضور مهمان جرات انجامش را نداشتم از ترس پدرم می‌توانسم آزادانه انجام بدهم و حتا مهمان‌ها را از دست خودم نیز عاصی کنم.  با این‌همه لذتی که از حضور مهمان در خانه مان می‌بردم هرگز دوست نداشتم مهمان‌ها پنج شنبه شب‌ها به خانه‌ مان بیایند. زیرا نشستن پای شب نشینی همان و گوش فرادادن به حرف‌های پدرم همان و نزدیک شدن به ساعات پخش برنامه‌ی « هنر هفتم» همان. تلویزیون هم که در اتاقی بود که بابام می‌نشست  و می‌‌خوابید. بنابراین تا زمانی که مهمان‌ها نمی‌رفتند اصلا درست نبود در حضور فرمایشان پدرم و گوش فردادن مهمان‌ها و بحث و گفت‌وگو ها با حاجی فلان و شیخ فلان و ... تلویزیون را روشن کردن و آن هم نشستن پای فیلم‌های خارجی که اصلا سر و تهش معلوم نبود و تازه ممکن بود زن‌های بی حجاب هم نشان دهد .
این بود که باید خدا خدا می‌کردم و دل دل می‌کردم که این مهمان‌های عزیز بروند.. نمی‌رفتند آقا نمی‌رفتند. چنان چانه گرم می‌شد که سرمای زمستان از یاد می‌بردند و « مهمان عزیز شب پاییز» می‌شدند و بیا و حالا درستش کن.
در کوردی یک ضرب‌المثل یا یک باور خرافی هست که « مواطب باشید نمک در کفش مهمان نریزید اگر در کفش مهمان  نمک بریزی، مهمان خانه را ترک می‌کند.» آن شب لحظه به لحظه داشت به ساعت شروع برنامه نزدیک می‌شد و مهمان‌ها هم انگار قصد رفتن نداشتند. رفتم از آشپزخانه مقداری نمک برداشتم و ریختم در یکی دوتا از لنگه کفش‌ها. با اولین ریزش نمک‌ها چند دقیقه بعد تعارف‌های «خوب دیگر برویم و زحمت را کم کنیم »شروع شد. این مسئله اما کمی طول کشید و تعارف یادشان رفت. این تاثیر من را امیدوار کرد و دوباره کمی دیگر نمک ریختم بلکه قدرت جادویی نمک در کفش مهمان ریختن بیشتر شود. اما باز تاثیرش در حد همان خب بلند شیم برویم بود که با یک جمله‌ی حالا نشتسیم چه کاریه به فنا می‌رفت. خلاصه بنده بی حواس از این :ه این چندمین بار است که در این کفش‌ها نمک می‌ریزم، همچنان به تلاش خرافی خودم ادامه می‌دادم و تا این که ناامید از تاثیر این خرافه رفتم در آن یکی اتاق نشستم یا به خواند چیزی مشغول شدم. خوابم گرفته بود که کم کم سرو صداها در هال و راهرو بیشتر شد و  من چرتم پاره شده... اما پاره شدن چرت همراه شد با این‌که صدای پرنهیب و پر لهیب پدرم گفت شهاااااااااااااااب . تو نمک ریخته‌ای در.... و من از پنجره‌ی آن یکی اتاق پریدم بیرون و رفتم در حیاط را باز کردم و به طرفه‌العینی در کوچه بودم که عمرا امکان دسترسی پدرم به من نبود و مهمان‌ها را می‌دیدم که بعد این‌که کلی خواهش تمنا کردند از پدرم تو رو خدا اگر اذیتش کنید و اشکالی ندارد شهاب جان نور چشم ماست و این‌ها حالا دارند توی راهرو به نوبت نمک از کف‌هایشان خالی می‌کردند . وضعیت به وجود آمده باعث شرمساری بود . زیرا واقعا تقریبا تلی از نمک جلوی در راهرو جمع شده بود..زیرا من آنقدر نمک ریخته بودم در کفش‌ها ظاهرا موقع پوشیدن پایشان در کفش فرو نمی رفته و متعجب از این وضعیت اولین لنگ کفش را که برمی‌گردانند می‌بینند نمک مثل ساعت شنی از کفش‌هایشان می‌ریزد.
به من چه خب آن‌ها باید درک می‌کردند که آدم شب پخش هنر هفتم که به مهمانی نمی‌رود. آن‌هم در آن دوره زمانه‌ای که اصلا این‌طور نبود هرکس واسه خودش یک اتاق داشته باشد و در هر اتاق هم یک تلویزیون.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

عشق یا عشق

بین «نهاد خانواده» و « زندگی زوجی» تفاوت می‌گذارم. درسته هر دو زوج هستند اما مثل قضیه دو بیتی و رباعی است. دوبیتی به هر شعری گفته می‌شود که دو بیت باشد و ترانه و چهار پاره و خود دو بیتی و رباعی هم شاملش می‌شود. اما «رباعی» به یک نوع از دو بیتی گفته می‌شود. که بر وزن «‌لاحول ولا قوت الا بالله»است. یعنی تنها زمانی می‌‌توان آن را « رباعی» نامید که  هرکدام از مصرع‌هایش بر این وزن باشد.‎نهاد خانواده حتا اگر بر اساس عشق اولیه و یا عشق دراز مدت شکل گرفته باشد. نهادی است بدون شک قراردادی برای برآورده کردن نیازهای« اقتصادی و سکسی» است. هیچ چیز دیگر در چنین نهادی دخیل نیست.. دخیل هم نمی‌تواند بشود. به زور هم نمی‌شود کاری کرد. از همه بدتر خانواده‌هایی هستند که در رویای تبدیل کردن نهادی چنین سکسی-اقتصادی به نهادی از جنس عشق دائم باشند. من در ایران همیشه مثال این رو می‌زدم که نهاد ازدواج مثل«پیکان» می‌ماند. یا مثل ترافیک. با ماشین پیکان نمی‌توانی سرعت« ۲۸۰» رفت... اتاق ماشین می‌ترکد ... چپ می ‌کند. اصلا واژگون می‌شود. و از حیض ماشین بودن خارج می‌شود.  یا وقتی در ترافیک  و راه‌بندان گیر بیافتیم دیگر  در ترافیک هستی. حالا می‌خواهد دکتر جامعه شناسی باشی یا دکترای روان شناسی، یا مهندس مکانیک خودرو یا اصلا مهندس خود ترافیک. راهبندان که شد مانده‌ای در  راه بندان.  فوقش این است که شخصی که روان‌شناس است چهارتا مکانیسم روانشناسی به کار می‌برد کمتر اعصابش خورد شود. یا مهندس خودرور به واحدهای انرژی صرف شده فکر می‌‌کند و محاسبه اش می کند و یا مهندس حمل و نقل و ترافیک به راه‌های کنترل و کاهش ترافیک فکر می‌کند اما در خود این‌که در ترافیک مانده اتس تغییری نمی‌تواند ایجاد کند
‎منظورم این است وقتی هر رابطه‌ای رفت در قالب و ساختار نهاد ازدواح اتفاقا عاقلانه آن است که قواعد و ساختارها و قوانین نهاد خانواده را بپذیریم.
‎اما......

‎من بر این باورم که عشق به قول تو حتا اگر حاصل عشق لحظه‌ای و کور!! باشد ما به آن قسمت عشق‌های کوتاه مدت کاری نداریم گرچه بس زیبا و شورانگیز و ویران کننده و دلبرانه و دلدارانه است و تا آخر پیری از این پیرترش هم،  شیدای حتا کوری‌های چند شبه و چند هفته‌ای و چندماهه‌اش هم برای خودم و  هم برای دیگران نیز هستم و می‌ستایمش.

‎اما عشق برای من هم در آن دراز مدتی و آن «‌درازنا» شدنش است که عشقی می‌شود تولید گر ، خلاق، آفریننده و انسان ساز و جهان ساز، و معتقدم جهان را عاشقان می‌سازند و ادامه داده‌اند و گرنه عاقلان فقط بر نابودی محیط زیست و جنگ و کشتار و قتل و غارت آن افزوده‌اند، دقیقا به همان دلیل که از عشق بی بری هستند.
‎در مودر عشق باور من دقیقا عین توست اولا اگر نیرویی از عشق چنان قدرتمند باشد که هیمه‌ی آتشی طولانی و قابل تداوم باشد عشق طولانی صورت می‌گیرد. آن وقت هنر عاشقی شعر گفتن و بوسه‌های عاشقانه نیست. هنر عاشقی دقیقا تولید و ادامه‌ی انرژی بخشی به آن رابطه است. آن را رابطه را سرپا نگه داشتن است .  رسیدگی به آن رابطه است. متاسفانه خیلی ها فکر می‌کنند « عشق تا ابد می‌‌پاید» اما عشق از دید من یک موجود زنده است. که به مراقبت رسیدگی و آب و هوا و غذا نیاز دارد. توان تولید عشق و نگه داری عشق در خود و در دیگری است که عشق را در خود و دیگری و هردو را در عشق نگه می‌دارد.

‎از این رو در این جامعه بسیاری  روابط شکل رابطه‌ی زوجی ساده و قراردای با خودشان و شرایط‌شان دارد. آن‌چه ما به آن فکر می‌کنیم  خارج از ویژگی‌‌های روابط زوجی  از شکل ازدواج است. بنابراین بسیاری از زوج ها شریک شان هرکدام دیگر از افراد و اطرافیانشان با کمی بالا پایین می‌توانست باشد. مردم از تنهایی می ترسند. بنابراین آن‌که همه‌چیز  برایش در حال حاضر با مدارا و گذشت قابل حل شده است و حداقل‌هایی را دارد آن را حفظ می‌کند تا مبادا که نکند جایی دیگر و فرصتی دیگر از این بدتر شود و یا منجر به تنهایی شود. یک نکته‌ی دیگر هم هست طبق عرف «زوج‌های شریک از دست داده» انگار انسان‌های ناتوانی هستند و به چشم ناموفق به آن‌ها نگاه می‌شود. بنابراین ممکن است فکر کند وقتی جدا می شود مردم فکر کنند حتما عیبی داشته که ازش جدا شدند و دیگران دیگر پذیرای وی نخواهند بود.

‎ از سوی دیگر من در تقسیم بندی بین عشق کوتاه مدت و بلند مدت،اولا من تا این حد به این دوگانه‌های ارزشی جهان مردسالار معتقد نیستم. ما از دوگانه‌‌های برساخته‌ای حرف می‌زنیم که سهم اعظم آن‌ها، تولید مفهوم شده از سوی همین جهانی است که ما به نقدش نشسته‌ایم. عشق کوتاه مدت هوس است و عشق کوتاه مدت غریزه است و عشق کوتاه مدت فلان است.. اما عشق بلند مدت را با ارزش‌های دیگری که ظاهرا مثبت تر هستند ارزیابی می‌کنیم . ما در زبان و فلسفه تفکر از افلاطون و ارسطو تا به امروز دارای همین« دوگانه‌های زبانی» هستیم مثل« عقل و احساس و فرهنگ و طبیعت و نر و ماده و شب و روز و ...» چه دوگانه‌های مفهومی و چه دوگانه‌های عینی. در همه‌ی آن‌ها نیز به قول دریدا انگار یکی از آن‌ها از ارزش ذاتی برتری برخوردار هستند نزد ما. این را برای این گفتم که نقطه‌ی عظیمتم را مشخص کنم نسبت به تفاوت نگاه من نسبت به عشق کوتاه مدت و و بلند مدت که سوای معانی و تعبیراتی است که شما بر شمردی. عشق کوتاه مدت و بلند مدت اگر قائل به تقسیم بندی بین آن‌ها هستم تنها از جنبه‌ی زمان است و نه ویژگی‌هایش. از دید من هردوی آن‌ها از ریشه‌های یکسان برخوردارند. این که هنوز در ناخودآگاه کلامی ما «‌سکس» ارزشی فروتر دارد برای نیروی محرکه‌ی چیزی بودن باید بگویم از دید من غریزه‌ی سکس یا عشق نقطه‌ مقابل غریزه‌ی مرگ که هر دو به یک اندازه در ساخت روانی و رشد انسان موثرند.
‎در مورد غریزه و سکس پرسیده‌ای برای رابطه. از دید من هیچ چیزی نیست که نیروی سکس آن را هدایت نکند و انرژی حیاتی حاصل انرژی سکس در انسان است چه برسد به رابطه. عشقی که بدون سکس باشد وجود ندارد. اگر می‌بینیم که گاه برخی چنبه‌های دیگر رابطه بر ظاهر عمل و میل سکس چربش پیدا می‌کند آن همان « تصعید لیبدو» در سطوح دیگر است.
‎ازاین نوع روابط یعنی عشق دراز مدت سوال می شود و درخواست مثال می‌شود من تنها رابطه‌ای که در این لحظه به ذهنم می‌رسد و می‌‌توانم آن‌را نام ببرم رابطه‌ی «ساتر و دوبوار» بوده است. تنها رابطه برای این‌که معروف و قابل شناسایی باشد وگرنه بسیارند از این گونه رابطه‌ها اما چرا این رابطه‌ها خیلی زیاد نیستند در اطراف ما برای مثال زدن، دلیلش عدم وجود آن‌ها نیست، بلکه دلیلش این است که جامعه، تنها رویکرش این است که تاکید داشته باشد بر « شهرت آنی»و «شهوت آنی» و «درخشندگی آنی». جامعه تنها به عشق‌های آتش‌ناک ویران‌گر کاراکتریزه شده تاکید می‌کند جهت تبلیغ. تصویر و مدل سازی از این گونه روابط. جامعه به مصرف پی در پی و شهرت پی درپی و گریز و ساختن پی در پی نیاز دارد برای تثبیت ارزش‌های ضد عشق خودش. جامعه‌ی زندگی انسانی از وقتی که زیربنایش تولید و مازاد ثروت و سرمایه قرار گرفته است ضد عشق است و سعی می‌کند عشق را در بیلبورد تبلیغاتی تبلیغ کند و در متن و بطن جامه آن را آلوده‌ی نهاد‌های در خدمت سرمایه قرار دهد تا نیروی حیاتی آن را به صورت « انگلی» به قول آرنت، برای خدمت به انگل‌داران هدایت کند.
‎از دید من عشق کوتاه مدت و بلند مدت هر دو یکی است و هردو یک شکل و یک هویت و یک نیروی محرکه دارند. اما گفتم آن‌چه از دید من امکان تقسیم‌بندی می‌دهد، تنها طول زمان‌ آن است. زمان چه تاثیری دارد؟ آیا تاثیرش در همان طولانی بودن است و چون دو نفر توانسته‌اند که طولانی یکدیگر را دوست داشته باشند بنابراین عشق قابل احترامی است؟ نه آن‌جه در طولانی بودن وضعیت را متفاوت می‌کند گذر ار مرحله‌ی «امر خیالی» به مرحله‌ی « امر نمادین» در عشق و آن‌گاه ورود به مرحله‌ی «امر واقعی» است.( اشاره‌ام به نطریه‌ی لکان است). برای گذر از این مراحل مدت زمان نیاز مند است و « توان گذر کردن»، زمان بدان معنا که مثلا کودکی که در ۲ سالگی می‌میرد بدون شک فرصت گذر به دیگر مراحل را ندارد. از سوی دیگر ماندن و توقف در هرکدام از آن مراحل یعنی عدم توان گذر کردن، باز هم اگر چه از نظر زمانی چنین فرصتی بوده است اما می‌دانیم که برخی دچار توقف یا رشد ناقص در طی این مراحل می‌شوندو حتا لذت‌های جنسی و ساختار روانی‌شان در همان مرحله باقی می‌ماند.
‎نکته‌ی دوم این است که در رابطه‌ی عاشقانه‌ طولانی امکان حضور یابی سهم « غریزه‌ی مرگ» نیز به وجود می‌یابد. عشقی موفق می‌شود که فرصت این را بیابد و دانایی و توانایی حضور بخشی به « غریزه‌ی مرگ‌» را هم داشته باشد. عشق وقتی طولانی عمیق معنادار و سازنده‌ و خلاق و آفریننده‌ می‌شود که ضمن غریزه‌ی عشق غریزه‌ی مرگ را نیز در آن دخیل کرد. رابطه‌ای که تنها بر همان غریزه‌ی عشق و زندگی استوار باشد یا بخواهد بماند ناماندگار می‌شود.
‎در عشق از دید من توان آفریدن لحظات دوباره‌ی طوفانی ویران کننده و کور کننده‌های عاشقانه است که قدرت رشد و تمییز و گذر از مراحل را می‌دهد . رابطه‌ی طولانی مدت رابطه‌ای است که حاصل امکان سازی و امکان یابی چنین لحظاتی است در طول رابطه لحظاتی که گاه ممکن است به قمیت قطع نابودی کل رابطه تمام شود اما گذر از آن یعنی گذر از یک مرحله و گردنه‌ی صعب العبور و به وسعت دیده نشاندن تمامی تصویر‌های بعد از گردنه... تا گردنه‌ی بعدی...
‎بدون شک آدم‌های زیادی می‌شناسیم که « یک خانه می‌خواهند و یک ماشین و یک همسر و  یک بچه و یک شغل و ....ادامه‌ای عمر به امید بازنشستگی.. اما کسی هم هست مثل شخصیت رمان گابریل گارسیا مارکز که در نود سالگی آخرین دلبرک زندگیش معنای آخرین معنای زندگیش باشد.. زندگی در رابطه‌ای طولانی یعنی دلبرک بودن و دلبرک شدن و دلبرک ساختن از رابطه. این امر اصلا مردانه نیست و به شخصه زنانی را می‌شناسم که این گونه زندگی می‌کنند. و عالی هستند...

این مطلب حاصل گفت‌و گویی است  در رابطه با نوشته‌ای کوتاه از  دوست عزیزم شبنم  فکر با این مضمون «به روابط اطرافيان که دقيق می شوم، به اين فکر می کنم که بعضی از زوجهايی که می شناسم، به اين دليل کنار هم مانده اند که پارتنرشان با هر آدم ديگری قابل تعويض است. حد اقل با تعداد آدمهاي خيلی زيادی قابل تعويض است، آنقدر که رنج و درد سر جدا شدن ، ارزشش را برايشان ندارد!» 


» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

طمع در پیراهنت کنم...


طمع در پيراهنت كنم  
به قصد دريدن  
چنان كه يوسف را  
با هزار شاهد عادل 
كسى باور نكند 

---
شين-شين
١٦ مهر١٣٩١
٢٢:٤ دقيقه 


عکس:نیکل کیدمن در فیلم ««Eyes Wide Shut»

» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

دارم[...] مادرم می‌شوم


دارم [شبیه] مادرم می‌شوم

دیروز یا پریروز بود. از خواب که بیدار شدم. وقتی دست و صورتم را می‌شستم به سن و سالم فکر کردم و نمی‌دانم چرا  با آن‌که من‌که تصاویر زیادی از چهره‌ی مادرم را به یاد ندارم. احساس کردم دارم شبیه مادرم می‌شوم. دارم شبیه سن و سال مادرم می‌شوم. سن و سالی که مادرم من را به دنیا آورد و دو یا سه سال بعد از آن، من را تنها گذاشت. مادرم مُرد و من تمام زنان جهان را از کودکی تا به امروز یک بار زندگی کرده بودم. تمامی زنانی که سن و سال‌شان شبیه سنی بوده که من ناخودآگاه از مادرم به یاد داشته ام یک جوری مادرم بوده‌اند . اگرچه من از این‌که هر زنی حس مادری بهم داشته باشد فراری بوده‌ام و حتا از زنانی که می‌خواستند مثلا نقش مادری برای من بازی کنند خوشم نمی‌آمد.
 مبارزه‌ی من علیه بی‌مادریم از همان کودکیم شروع شده بود. همان کودکی که حتا نخواستم با اعضای خانواده  سرخاکش بروم. آخرین دیدارش را یادم هست. می‌دانم در اتاق اصلی خانه‌ی مان در سقز، روی رخت و خوابی که تشک‌اش مشکی و آبی بودو گل‌هایی درشت و قرمز داشت. و لحافی بزرگ و سرمه‌ای با حاشیه‌ای پُررنگ‌تر. آن صحنه را خوب یادم هست. برادر بزرگم که به دست حکومت جمهوری اسلامی در حمله به کوردستان شهید شد، آن موقع دوره‌ی آموزش نظامی « سپاهی دانش‌»اش را می‌گذارند. در آن لباس‌های نظامی خیلی شیک بود و خیلی جذاب. با پوتین‌هایش تا دم در اتاق آمده بود و کف پوتین‌هایش را بر کف چارچوب در گذاشته بود که مثلا پایش به فرش خانه نخورد زیرا در خانه‌ی ما با کفش وارد اتاق شدن از مکروهات موکد بود. می‌دانم که با مادرم دعوا داشت سر این‌که دکتر بروند. نمی‌دانم موفق شدند یا نه که مادرم راضی کنند. اما من محو قیافه‌ی شیک بردارم بودم و آرزو می‌کردم که روزی منم هم ۱۸ سالم بشود و بروم سربازی و بعد آن‌قدر شیک و تمیز و خوش‌هیکل باشم، که این‌گونه از حرف‌هایم حساب ببرند.
تصویر بعدی که یاد من است بدون شک ادامه‌ی آن لحظه نیست. بدون شک چیزی زمانی چند روزی از آن لحظه گذشته است. زیرا مادرم را بی حرکت و بدون مخالفت‌های قبلی‌اش ، دیدم که آرام و بدون حرف، بر دستان عده‌ای بلند شد. از روی همان رخت و خواب. اما عمودی بلند نشد. افقی بود. آن‌ها مادرم را بر دست بلند کردند. ما بچه بودیم. من همان حدود سه سالم بوده. منیره شش یا هفت سال و حمیرا ۱۰ یا ۱۱سال. برادر فعلیم نمی‌دانم چرا در آن تصویر نبود. او اصولا آن وقت ها از این وقت‌های من شر‌تر بود معولا بچه‌ی شر در صحنه‌ی اصلی ماجرا ها حضور ندارد حتما یک جای دیگری برای خودش دست و پا کرده است و و او ۱۳ سالش بوده است.
هیچ کدام از آن‌هایی که مادر را بر دستان‌شان بلند کرده بودند چهره‌شان یادم نیست. اما یادم هست که به دو خواهر از من بزرگترم گفتند که نباید بیاید. به من هم که در حیاط بودم گفتند مادر رو می‌برند بیمارستان و زود بر می‌گردد.  خواهرانم بر یکی از دریچه‌های  کوچک آن پنچره‌ی بزرگ که تقریبا عرض اتاق را می‌پوشاند، گریه می‌کردند و من مثل مرد دلداریشان می‌دادم که مادر بر می‌گردد حالا بیمارستان است دیگر....

بعد‌ها من همیشه از بیمارستان و دکتر و دارو هرچیزی از این دست بود بدم می‌آمد. بدتراز آن، این بود که خانواده‌ام اصرار داشتند که من حتما پزشکی بخوانم و بروم رشته‌ی تجربی و نمی‌دانید چه داستانی شد تحصیل من. آن‌ها نمی دانستند نه تنها علاقه‌ی من به «کتاب ِخواندنی» و نه «کتاب ِحل کردنی» دلیل اصلی است برای علاقه‌ی من به علوم انسانی، بلکه من هیچ علاقه‌ای به دکتر و بیمارستان و دارو چسپ و پانسمان و آن میله‌ها و لوله‌های که در بدن آدم فرو می‌کنند هرگز ندارم.

من هرگز دلیل مرگ مادرم را، هرگز نشانی قبر مادرم را نپرسیدم و هنوز هم نمی‌دانم کجاست. کلا از اصطلاحات « بچه یتیم» و « بی مادر» و این‌ها بدم می‌آمد و از آن بدتر از « نامادری».. برای همین وقتی پدرم بعد از چند سال از مرگ مادرم دوباره ازدواج کرد هرگز ایشان را نامادری ننامیدم.

اولین شعرم در دوم راهنمایی فکر کنم دو بیت بود  که درباره‌ی مادر بود. اما فکر می‌کنم خانواده برای این که کلا علاقه‌ی من رو به ادبیات از بین ببرند  تا بلکه  دکتر شوم، کلی زدند توی ذوقم و منم شعر ننوشتم تا دوم دبیرستان که یک بار مربی پرورشی پرسید چه کسانی شعر می‌گویند گفتم من .و فوری رفتم یک سری چیزها سر هم کردم...:)  و بعد از آن دیگری به کار شعر پرداختم.
بعدها تمام سعیم این بود که هیچ کجای شعرهایم اصلا در باره‌ی مادر چیزی ننویسم. کلا هم از شعرهایی که درباره ی مادر بود بدم می‌آمد. یک جور لوس بازی بود . از طرفی خوشحال بودم  که اصلا من مادر ندارم تا این لوس بازی‌ها رو در بیارم.

 اما انگار ننوشتن درباره‌ی مادرم مبارزه‌ی خودآگاه من بود با ناخودآگاهم. تا اینکه در ۲۵ سالگی در یکی از شعرهایم خودش را زد بیرون... «‌اگرچه ۲۵ عمر جوانیم بدون آن‌که مزار مادرم را بدانم..../عاشقم...؟ اگر چه اقاقیای حیاط‌مان بعد از من در جامی نفت عاشق شد.../ نمرده‌ام؟/...»
بعد از آن فهمیدم مبارزه‌ام  بی‌خود بوده است و فقدان مادر که «دیگری بزرگ» کودک است به قول فروید و لکان کار خودش را کرده است. کار خودش را کرده است که جست‌جوی مفهوم عینی و ذهنی زن بخشی از زندگی من شده است. بعدها مادرم از نوشته‌هایم سرازیر و سرشار شد. برای مادر دوستم نامه نوشته بودم و انتهای نامه نوشته بودم « من فرزند همه‌ی مادران زمینم» و یک سال بعد «هیوا مسیح» مجموعه شعری به همین نام چاپ کرد« من پسر همه‌ی مادران زمینم». بعدها در ۲۷ سالگی، ۳۴ سالگی، در داستان‌های غربت، در سیاسی نویسی، در فمینیسم و هرچیزی که بود مادرم سرازیر شد. در شعرهایم نوشتم « حذر کنید از بیمارستان»....


حالا و اما شاید ۱۷ سال پیش وقتی شعرهای سید را می‌خواندم شاید هم ۱۸ سال پیش وقتی همان ۱۸ ساله ای شده بودم که آرزو می‌کردم برم سربازی و وقتی ۱۸ سالم شد هرکاری از دستم برآمد انجام دادم که سربازی نروم، و شعرهای سید علی صالحی را می‌خواندم و می‌گفت « چیزی نمانده است من چهل ساله خواهم شد» تمام دنیای شعرهای سید شبیه من بود جز این‌که خوب زیاد مانده بود من چهل ساله شوم.

 اما حالا و بعد از دو تا ۱۸ سالگی دیگر چیزی نمانده‌است من « ۴۰ ساله» شوم و شاید خواهم شد و شبیه سن و سالی می شوم که مادرم را به یاد دارم و این گونه تقصیر خودم نیست وقتی آینه را نگاه می‌کنم خودم را در هیئت مادرم می‌بینم. حالا دیگر زتمامی زنانی را که زمانی فکر می‌کردم جای مادرم هستند و به سن مادرم هستند دیگر همسن من هستند. دیگر آن زنان را باید یادبگیرم به چشم مادرم نگاه نکنم . دیگر زنان چهل ساله و به بعد جای مادرم نیستند . همسن مادرم نیستند.
اکنون خودم به تنهایی جای تمام زنان جهان هم سن مادرم هستم.
 با آن‌که در جامعه‌ی ما رسم براین بوده پسران شکل و شبیه پدران شوند و از نظر ظاهری هم من و پدرم بی شباهت نیستیم، با آن‌که پدر من نازنین ترین پدر دنیاست و از مادری هم هیچ برای من کم نگذاشت . تمام روزهای جنگ و آوارگی و قحطی سرم بر ران‌هایش بود و نقش رادیو تلویزیون را برای من و خواهر برادرهایمان داشت و برایمان قصه ‌ها می گفت،  اما انگار من ناخودآگاه تمام سعیم این بوده شبیه مادرم شوم.
اکنون شبیه مادرم شده ام شبیه سن مرگ مادرم... شبیه شباهتی که هیچ چیز از آن نمی‌دانم. برای همین یک سرگردانی و بی شکلی عجیب همیشه شبیه شباهت زندگیم بوده است. چون تصویر مشَکل و مشخصی وجود نداشته که من شبیه وی باشم. من شبیه زنی هستم که نیست.
حالا به آینه که نگاه می‌کنم . خودم را شبیه مادرم می‌بینم. برادر کنونی‌ام پاسخ اکثر سوالات به جا مانده‌ی تاریخ زندگی من است. دیروز یا همان پرویروز که دلم بدجوری برایش تنگ شده بود لای حرف ها سن مادرمان را پرسیدم او هم دقیق بلد نبود اما با محاسبه و این‌ها مطمئن بودیم که به ۵۰ سال نرسیده است و اگر چهل ساله نبوده باشد نهایتا چیزی حدود ۴۳یا۴۵ بوده است.
گاهی حس می‌کنم تمامی این سال‌ها جای خواهرانم. جای خاله‌هایم. جای خیلی‌ها،  من ادامه‌ی مرگ مادرم را زندگی کرده‌ام انگار از همین رو بوده که زندگی را وظیفه‌ی خود دانسته‌ام. برای همین هم هیچ وقت شکل مشخصی زندگی نکرده‌ام تا شکلی را به ادامه‌ی زندگی مادرم تحمیل نکرده باشم..
چیزی نمانده‌است آیینه‌ی بی دریغ.... چیزی نمانده است آیینه.... مادر من ... چیزی نمانده است که من..منی که از تو به دنیا آمدم  شبیه مادرم شوم... شبیه دعاهای سحرش و تنهاییش برای لالایی که برای من خوانده. ..حالا برو ای مرگ ..برادر... خواهر... «بیم ساده‌ی آشنا»، رفیق همزاد ماندگار... نرفتی‌هم حالا همین جوری کنارم بمان .. من دوباره عاشق خواهم شد... شاید سهم من در ادامه‌ی زندگی عاشق‌تر شدن باشد و انسان را دوست داشتن... انسانی که هرگز هیچ شکلی برایش تعریف نکرده‌ام. انسانی که از دید من در هیچ آیین و ایدئولوژی و قانونی نمی‌گنجد جز لذت انسان برای انسان...
حالا منم و همان چشمانی که دانش‌آموزانم همیشه برایشان سوال بود « آقا شیخی واقعا کجا را نگاه می‌کند...» چشمانی که تن به نگاه کردن به دوربین نمی‌دهد.....
چشمانی که جایی دور را از زندگی می‌نگرد...شاید یک روز کسی را که انتهای این نگاه است صدا کردم.....
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

فرهنگ بیگ لایک فیس‌بوکی و نامه‌ برای تولد یک رییس جمهور محبوب

 نخست این‌که هرکسی حق دارد در هر جامعه‌ای هر عمل و کنشی را که ناقض حقوق و آزادی‌های فردی و عمومی دیگران نباشد انجام دهد.
بنابراین صرف نوشتن نامه‌ی تبریک تولد برای شخصی نه تنها حق‌شان است بلکه طبیعی است. طرفداران هر شخص محبوبی ممکن است از این کارها بکنند  به عنوان مثال طرفداران لیدی گاکا، تام کروز یا هر کدام از شخصیت‌های محبوب دنیا. از این رو طرفداران « سید محمد خاتمی» نیز که یک شخصیت معروف و محبوب  ایرانی است  که ۱۵ سال پیش رییس‌جمهور هم بوده است.
از سوی دیگر نقد را نمی‌توان به کسی وارد دانست که دوست داشته می‌شود یا کاری جاوی و ناظر به دوست داشتن وی در حقش انجام گرفته است. از این رو هرگز نمی‌توان سر نامه نوشتن عده‌ای به خاتمی به خود خاتمی ایراد گرفت. و خاتمی را مورد نقد قرار داد.
رفتار« طرفداران » یا به اصطلاح خارجی‌ها « فن»‌ها هرگز هیچ منطق عقلانی نداشته و قرار هم نیست داشته باشد و از نظر تقسیم‌بندی کنش‌های  وبری کنش« هیجانی و عاطفی »است. برای فن و طرفدار « هرچه آن خسرو کند شیرین بود» معنا می‌شود. برای یک طرفدار بارسلونا و یا بازیکنی مثل لئونل مسی حتا اگر مسی گل به خودی هم بزند دوست داشتنی و شیرین است. برای طرفداران تمامی حرکات و سکنات «محبوب‌شان» دوست داشتنی است. آن‌ها لباس‌های وی، را ( عبای شکلاتی)، میمک صورت (سید خندان)، حرف‌هایی که از دهانش خارج می‌شود( جامعه‌ی مدنی، تساهل، مدارا، مخالف من و...) همگی عین شیرینی جهان است.
تا اینجای کار هم باز هم هیچ ایرادی نیست. کسی نمی‌تواند به کسی بگوید تو نباید فلان کس را دوست داشته باشی. حق نداریم انسان را از دوست داشتنی‌هایش منع کنیم. اشکال کار آن‌جاست که این نوع برخورد را به فضای سیاسی نیز وارد کرده‌ایم.
 آن‌چه مورد نقد است این است که طرفدران  خاتمی تمامی محسانات و رویاهای خود را در دروان اصلاحات  تا به امروز به خاتمی نسبت می‌دهند. و هر آن‌چه کار مورد انتقاد هم داشته است چشم پوشی می‌کنند و باز شیرین است برایشان این خسرو.  اگر دوران ریاست جمهوری خاتمی همزمان باشد با انتشار متکثر روزنامه‌ها، فوق‌العاده است .ولی اگر در دوران وی به اندازه‌ی تمام دوران  جمهوری اسلامی نیز روزنامه توقیف و روزنامه نگار زندانی شده باشد باز هم چون خاتمی است شیرین است.
خاتمی اگر با مردم باشد و ۲۰ میلیون رای بیاورد عزیز است. اما خاتمی اگر پس از جنایات رژیم جمهوری اسلامی ایران در سال ۱۳۸۸ که در نوع خود جزو بی سابقه‌ترین جنایات خیابانی در تاریخ همین رژیم بود، از مردم بخواهد که از رهبر و مجری تمامی این جنایات بیست ساله عذرخواهی شود(البته با قید اگر) باز هم شیرین است.
خاتمی اگر پشت میرحسین و کروبی را خالی کند و دم از انتخاباتی بزند که میر و شیخ به خاطر آن در زندان هستند، شیرین بود، اگر شرط تعیین کند ، شیرین بُوَد، اگر با مردم دوباره همراه شود و اعلام « تحریم» کند، باز هم شیرین بود، و اگر بعد اعلام تحریم خود عهد و اعلام خود را بشکند و برود رای بدهد بازهم « شیرین» بود.( شخصا با رای دادن آقای خاتمی موافق بودم. این بحث دیگری است).

مشکل نامه نویسان این است که تعداد کثیری از آن‌ها متاسفانه سن و سال‌شان نهایتا ۳۰ سال و یا زیر ۳۰ سال است. و دقیقا زمان صدارت این خسرو خوبان،  اصلا چیزی از سیاست نمی دانستندیا خبر نداشتند . آن‌ها نمی‌دانند بهترین نشریات تاریخ نشریات ادبی و فکری  مثل « جامعه‌ی سالم» مثل کیان، مثل ایران فردا و  گردون و آدینه و  دنیای سخن و...» در دوران‌های قبل از خاتمی امیتاز انتشار گرفته اند. آن‌ها نمی‌دانند که خاتمی محصول سیاست‌های تکنوکرات‌های شهری دوران هاشمی رفسنجانی است و  و رشد طبقه‌ی متوسط و نیز فرهنگسراها و کانون‌های هنری ادبی که در سطح شهرها در آن دوران به وجود آمد و ناز نظر فکری نیز تحت تاثیر همان نشریات و فعالیت‌های فکری بود . از نظر سیاسی نیز این هاشمی بود که در وزارت کشورش که تمامی ارکان حکومت معتقد بودند باید « ناطق نوری» رییس جمهور شود، ایستاد و رای مردم را پاس داری کرد. کاری که خود همین‌آقای خاتمی در  دروان ریاست جمهوری اش نکرد و تن به تقلبی که علیه کروبی و هاشمی رخ داد ، سپرد و فقط به این اکتفا کرد که « بداخلاقی‌هایی شده است». و احمدی‌نژاد محصول دولت خاتمی و سیاست‌هایی بود که سهم اعظم تساهلش با با نامتساهلان و دشمنان جامعه‌ی باز بود و آن‌همه تساهل و مدارا با دشمنان جامعه‌ی باز در این جامعه‌را باری فعلا دورانی ۸ ساله چنان بست که باید هم دل آدم برای سید تنگ شود.
مشکل دقیقا همین است بسیاری از این افراد در واقع کاربران جوان صفحه‌ها و شبکه‌های اجتماعی بودند. که همه‌ی کنش دنیای مجازیشان رد فن پیج فلان  خواننده و فلان هنر پیشه لایک کردن خلاصه می‌شد. ناگهان رایی داده شد و کودتایی علیه این رای‌ها صورت داده شد و بعد جنبشی راه افتاد.  و مردم داخل ایران از شبکه‌های اجتماعی  برای عبور از سانسور خبری استفاده کردند  و از طریق این شبکه‌ها خبرهایشان را به دوستان‌شان انتقال دادند. این جوانان لایک زن و فن باز ناگهان به فضای سیاسی وارد شدند و خوب بعد دو سال برای خود اسم« فعال سیاسی و فرهنگی» را نیز انتخاب کردند و سیاست‌شان همان فیس بوک و فرهنگی شان نیز همان کامنت‌هایی است که این ور و آن ور می‌نویسند. آن‌ها فرهنگ لایک و لایک زنی و فن بازی و فیس بوک و کامنت گذاری را به دنیای سیاست نیز انتقال داداند. به دنیای بیانیه نویسی، بیانیه‌ها و نامه‌هایی که زمانی برای دفاع از حقوق مردم در مقابل ریاست حکومت‌ها  و اما آن‌ها تبدیلش کردن  به تولد گرفتن برای « مردی که خوشکل است، خوش لباس است خوش سخن است». و هرچه کند شیرین بود .
 
این طرفدران عزیز مهربان دل‌نازک چون کنش‌شان عاطفی است کوچکترین انتقاد را نیز به خودشان و « محبوب» شان بر نمی‌تابند. زیرا دل‌شان می‌رنجد. بسیاری از طرفداران افراطی آقای خاتمی هرگز هیچ انتقادی به خود را برنمی‌تابند و فورا کوچکترین انتقاد‌ها را «هجمه و فحاشی و هتاکی و حمله» می‌نامند.  یکی از دوستان عزیز من که تقربا همین واکنش را داشت نوشته بود اگر  طرفداران  پهلوی و رجوی نامه‌ای را برای تولد رجوی و یا  پهلوی نوشته بودند هیچ کس واکنشی نشان نمی‌داد و این نشان از اهیمت خاتمی است. برایش نوشتم اول این‌که همین که خودت کار نویسندگان این نامه را با کار «طرفداران رضا پهلوی» و طرفداران«مسعود رجوی» مقایسه می‌کنی ناخودآگاه پذیرفته‌ای که رفتار کنندگان و نیز متن نامه‌ی نوشته شده دقیقا در سلک و مسلک همان نوع نامه‌های فدایت شوم است. منتها این بار مخاطب  نامه شخصی است به نام « سید محمد خاتمی» و این‌که بدون شک خاتمی آدم بهتر و دوست‌داشتنی‌تر و البته مفید‌تری بوده است همین. آن‌چه مورد انتقاد است این فرهنگ « ذوب شدگی » در اشخاص است. چه فرقی هست بین نامه و تبریک تولد برای شاه گرفتن ، برای خامنه‌ای گرفتن و یا برای به قول خودت مسعود رجوی....
اما خوب اگر طرفداران خاتمی نیز می‌خواهند به سرنوشت طرفداران رجوی و پهلوی دچار شوند و دیگر هیچ کس جدی‌شان نگیرد کافی است که دو بار دیگر از این گونه کارها بکنند. آن‌چه موجب جدی گرفتن می‌شود این است که ما فکر می‌کنیم طرفدار خاتمی باید مدافع کنش‌های عقلانی مدرن در فضای سیاسی باشد نه هنوز از جنس کنش‌های کیش شخصیتی و شاهانه پنداری و رعیت خواهی و نامه‌ به بارگاه  الوهی حاکم نوشتن. راستش واقعیت این است برای من قرار نیست خاتمی تبدیل شود به « رضا پهلوی و یا مسعود رجوی» و یا حتا شخص خامنه‌ای» . خاتمی برای من هم‌چنان قرار است سیاست‌مداری باقی بماند که روش‌های نوین سیاست‌ورزی و حرکت به سمت جامعه‌ی مدنی و « شهروند مدار» را پیش ببرد نه جامعه‌ی « شاه و رعیت مدار» و تملق و چاپلوسی. در واقع در دنیای امروز هر حرکت سیاسی که به سمت«شهروند‌مداری» باشد قابل تقدیر است و حرکت‌های سیاسی ارتجاعی که دوباره جامعه‌ را به سمت« حاکمیت مدرا» سوق می‌هد قابل نقد.

 صادقانه بگویم من با خواندن  این نامه‌ی ۶۰۰ نفر برای تولد آقای خاتمی یاد این ابراز احساسات برخی« خانم‌ها» زیر عکس پروفایل« برخی‌خانم‌های دیگر» افتادم که با شکوه ویژه‌ای می‌نویسند « لایــــــــــــــــــــــــــــــــــک»، «حوشــــــــــــــــــــــــکل»، « بیـــــــــــــــــــــــگ لایـــــــــک»، «محشـــــــــــــــــــــــــــــــــــری»، «دلبــــــــــــــــــــــــــــری» ..« دلـــــــم برات تنگ شده کی مایی» و  یا آقایانی که می‌نویسند« کرتیم»، «هلاکتیم»، «آقایی»، « داشششش» صاحب پروفایل هم خواهد گفت« خودت دلبــــــر تری که »، «عروســــــک»، « ماچ زیاد»، « قلب»، « غلامم» و....
حالا امیدوارم  اگر طرفداران تیفوسی آقای خاتمی مرتکب چنین کاری شدند و آقای خاتمی را در حد یک «پابلیک فیگور محبوب هنری» پایین آوردند ایشان خودش را در حد یک پروفایل« فیس بوکی پایین نیاورد و خدای نکرده ننویسد « خـــــــــودت که دلبــــــــــــــــــــــرتری » و « من بیـــــــــــــــــــــشتر»
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مهر ۱۰, دوشنبه

به کاج‌ها سفارش کرده‌ام



به كاج هاى كوچه   
سفارش كرده ام سبز بمانند   
تا كسي فكر نكند   
من و اين درخت ها  
از زمستان اين همه دلتنگى 
دق كرده ايم    


شاعرها و درخت ها  
آبروى اميدوارى جهانيم  
هزاران سال است    
بى نشانى و ايستاده مى ميريم    

اما شما جاى گريه  
تنها گاهى  
شكوفه ريزان و
گاهى برگ ريزان و
كاهى واژه ريزان مان را  
مى بينيد   


به كاج ها سفارش كرده ام
در زمستان برايت لبخند بزنند
يك وقت غصه نخوري
كسي از دلتنگيت مى ميرد 


فقط به برگهاى كاج و
واژه هاى من نگاه كنيد
كسي  به پوست زخم خورده و ريش ريش كاج و
دل بى پناه شاعر دست نكشد .


به كاج ها سفارش كرده ام
برايت سبز بمانند
تا كسي فكر نكند
من هنوز دوستت دارم

----
ساعت:١٥:٥٨ دقيقه ،
برلين به مقصد فرانكفورت

» ادامه مطلب