حسی شبیه حس رنگ«آبی» دارم. این روزها شاید جزو سختترین و بی ثابتترین روزهای زندگیمن است. روزهایی که هیچ نقطهی روشنی جلوی رویم نیست که بگویم در حال حاضر دارم اینکار را میکنم که مثلا حالا موفق یا ناموفق نتیجهاش میشود فلان چیز. روزهایی که نامهربانانهترین چهرههای دوستانم را تجربه کردم. روزهایی که به تنهایی و با مخالفت تمامی اطرافیانم، از دوستان صمیمیام گرفته تا خانوادهام ، تصمیم گرفتم بلند شوم از آن زندگی که لحظه لحطه داشت من را ویران میکرد. تنهایی یک سال و نیمهی تقریبا مطلق، آن هم بعد از آن مهاجرت ویران کنندهای که همهاش در ۴۸ ساعت اتفاق افتاد. آن هم بعد ۱۳ ماه در به دری ۱۹ ماه هم تنهایی را تحمل کنی.... تصمیم گرفتم بلند شوم. نزدیک دو سه ماه مطلقا بی جا و مکان بودم بی پولی ، بی درآمدی، بی کلاس زبان ، بی دوست، و تازه کلی هم دعوا و اعصاب خوردی.. اصلا تصور یک آدم بی خانهی بی پول بی دوست بی مکان بی درآمد بی.... خودش آدم را از پای در میآورد و من تمام این روزها حالم از همیشه بهتر بود. یک حالی شبیه سالهای ۱۷ تا ۲۱ سالگی....ویلان و رها....بی درد بودم و بی آزار سعی میکردم باشم (مطمئن نیستم در دومی موفق بوده باشم چون من ملاک تعیین آزار دیدن افراد از خودم نیستم). و یک امیدواری پوچ دوست داشتنی که در عین این که هیچ امیدی نیست و اتفاق هرجا و هر کاری هم که میکنم معمولا با جواب نه مواجه میشوم، اما باز هم امیدوارم.
این روزها آنقدر آرامام که خودم باورم نمیشود. به تلافی هیچ چیز فکر نمیکنم. سعی نمیکنم از اتفاقی که در دنیا میافتد خودم را آویزان کنم که چیزی در موردش نوشته باشم که کلاهی از آن نمد برای خودم بدوزم. میدانم دوستانم، همکارانم آشنایانم درایران یا در زندان هستند یا در زندان بزرگتر استبداد. میدانم کوردهای هم زبانم در ترکیه بیش از ۴۰ روز است اعتصاب غذا کرده اند. میدانم در آذربایجان دوباره زلزله آمد. میدانم همین دیروز باز در آمریکا توفان آمد. میدانم جهان هنوز به طرز ویران کنندهای تشنهی برابری است . میدانم آزادی در ثانیه ثانیه به فنا میرود و همهاش را نیز چون درد بر جانم تجربه میکنم. اما مثل کسی هستم در چنان خلسهای فرو رفتهام که به خودم میگویم بگذار این دردها بر من بیشتر بنشیند باشد که دیگران کمتر درد بنوشند. اما آه بر نیاورم. یعنی دردها در من غوطه میخورند و من چون آبی بیکرانهی آبی آرام در برابر آفتابی که شاید حتا وجود ندارد، نرم می رقصم.
این چند روز از چند نفر در جاهای مختلف حضوری و اینترنتی کلی حملات ویران کننده دریافت کردم. حتا امروز که « مهشید عزیزم» آمد و زیر استاتوسم به خیال خودش توضیح داد که آن فحشها را به من نداده است اما چیزهایی نوشت که نه تنها قبلیها را تایید کرد و چهارتای دیگه هم گذاشت روش و من را هم « مُرده» اعلام کرد، جوابش را با آرامش عجیبی نوشتم. بعد دراز کشیدم و به سقف اینخانهی تازه موطنام، خیره شدم و لبخند به لب پیش خودم فکر میکردم آخ اگر نزدیکم بود پوستش رو رو سرش با خنده میکشیدم رو سرش میگفتم آخه تو حالت خوبه دختر جان چته خوب :)) و بعد به خودم گفتم آخه مرتیکه یان آرامش رو از کجا آوردی.
یک هفته است که یک نفر فحش ها و تهمتهای آنچنانی در مسیج برایم مینویسد و من فقط ازش تشکر کردهام و خواستهام که لطفا ننویسد اندازهی کافی با چهرهی کریه خودم به قول ایشان اشنا شدهام:)
اما باز هم با آرامش سعی کردهام بلند شوم کمی اتاقم را مرتب کنم چیز درست کنم بخورم و بعد کتاب زبان در دست سوار اتوبوس و مترو قطار شوم و دنبال کار بگردم. و گاهی با دوستان عزیزم گفت و گویی کنم.
سعی کردهام بیشتر به صفحهی دوستانم سر بزنم ببینم حال شان خوب است در چه حال اند...
این روزها زمین زیر پایم سبکتر است. آسمان هم ارتفاعش به سرم نزدیک تر. بلند بلندم . گاهی با ابرها بازی میکنم. . از کلماتم عطر جان را حس میکم.
دستهایم گشوده و آغوش فراخ. به آسانی و با اعتماد به نفس دریافتهام که راز اش در این است که « از درد بزرگتر شدهام». وقتی از درد بزرگتر شوی، درد در تو غرق میشود. گم میشود و تو بر درد مستولی هستی نه در در بر تو.
چند سال پیش « علیرضا دبیر» کشتی گیر ایرانی مدال طلای المپیک را به دست آورد. در یکی از مصاحبههای تلویزیونی ازش پرسیدند راز اصلی موفقیتات در المپیک در چه بود؟ به نظرم یکی از بهترین پاسخهای جهان را برای موفقیت به مجری داد. پاسخی که من از ته دل خوشحال شدم برایش و بیش از قدرت بدنی و یا قدرت تکنیکیاش باور کردم که راز موفقیت آن انسان دقیقا در همان نکته بوده است. وی گفت« المپیک بزرگترین آوردگاه ورزشی تاریخ بشر است. رفتن به المپیک رفتن به عرصهای است که آدم را دچار حیرت میکند. المپیک آنقدر بزرگ است که تو حتا اگر قهرمان مسابقات جهانی هم باشی باز هم در برابر المپیک کوچک هستی، باید بدانی و بفهمی و بتوانی که المپیک تو را در بر نگیرد و تو باید المپیک را در خودت بگیری. تو باید بر المپیک مستولی شوی آن وقت به راحتی کشتی خواهی گرفت و دیگر برایت هیچ چیز فرقی نخواهد کرد.» (تقل به مضمون)
حالا من بزرگی درد را در بر گرفته ام...خیلی صادقانه بگویم در حال حاضر نیز هیچ چیز بزرگی نمیخواهم جز پیدا کردن یک کار با درآمد مکفی در حد اجاره خانهام و ماهیانهای محدود که خرج سیگار و رفت و آمد و کلاس زبانم را کفاف باشد. و زبان آلمانی را یاد بگیرم.
من شکل خوب آب و آسمان و دریا شده ام. آبی آبی. بوی صلح، بوی دوستی و عشق میدهم. دروغ را دوست ندارم. به نرنجیدن معتقد نیستم. باید رنجشی باشد که بتوانم بگویم از آن گذر کردهام. به نرنجاندن هم معتقد نیستم زیرا که انسانی کوچک و ساده هستم و کاملا طبیعی است که اشتباهات برگ و کوچک و ساده کرده باشم که موجب رنجش کسی شده باشد. اگر بفهمام بر طرفش میکنم. اگر نفهمم گلهاش بر کسی است که بهم نگفته است.
من شکل و رنگ خوب آبی شدهام. فرزند خوب شیخ شریف مولانآبادی هستم. پدرم را، هم مادریم را،خواهرانم را و یگانه برادر یگانهی دنیایم را، دیگر اعضا و افراد خانوادهام را، دوستان خوبم را از دوستان دورهی کودکی و خاک بازی گرفته تا دوستان دانشگاه و جنبش و روزنامه نگاری و معلمی و آوارگی و مهاجرت و تبعید را دوست دارم. آنها هم که دوستم ندارند حق طبیعی خودشان است. از دید خودم بیشتر موجود دوست نداشتنی هستم تا دوست داشتنی :)
۱۹ سالگی نوشته بودم « دل خانهی مهر است، با دوست نداشتن جای مهرورزی را بر دل تنگ نکنیم» هنوز بر این باورم.
به هیچ چیز مطلقی اعتقاد ندارم. حتا به مهربانی مطلق. گاهی لازم کمی نامهربان هم بود. وقتی خشم درون آدم است بیرون ریختنش بهتر است تا در خود نگه داشتنش و بعدا از آن کینه و عقده باختن... و این روزها که بسیار به من میگویند« زن باز » و « زن فریب» و :)) میگویم اصلا هیچ اشکالی ندارد. تک تک تان بدانید که برای من « زن» قانون و بنیاد و هستهی اصلی هستی است و بی محابا تمامی زنان دنیا را دوست دارم..... من مینویسم تا زنان بیشتر و درستتر و انسانیتر دوست داشته شوند. من آدم سر به هوای تمامی حواهای زمینام
شکل خوب آبی شدهام و از دردهایم بزرگتر شده ام. ای همهی دردهای جهان به سینهی من کورد بی سرزمین رویایی بیایید من به همهی شما اقامت و پناه میدهم... و سرزمینتان میشوم از سینهی من که خارج شدید یادتان میرود که روزی درد بوده اید....
دوست دارم..این ارامش ام را لبخند میزنم و به لبخند آزادی نسرین ستوده، ضیا، ژیلا، عدنان حسن پور زینب شبنم، بهاره سعید و خیلی های دیگر و به زندانیان سیاسی کورد در ترکیه آزادی برگان جنسی و مبارزهی ساده و در عین حال معنا دار دوستان آوارها و پناهجویم در آلمان فکر میکنم هنگامی که در باز میشود و قانونهای برابری انسان تصویب میشود و لبخند میزنند فکر میکنم. دردهایتان مال من لبخندهایتان مال دنیا....
بگذارید بگویند این حرفها عاشقانه و شاعرانه است. که از دید من ادامهی حیات انسان مدیون باورهای شاعرانه و عاشقانه بوده است و گرنه عاقلان تنها بر جنگ و کشتار و خونریزی و نابرابریاش افزودهاند.