۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

غربت یعنی تصور این که تو ممکن است نباشی...

من به طور کلی آدم غریبه‌ای  هستم و تمام عمر می‌توانم بگویم در  غریبی و غربت زیسته‌ام. برای همین خیلی درد جغرافیا و مکان  و محیط و خاک ندارم. یادگار خواهرم است. یادگار البته در حقیقت خواهرم نیست. یادگار در حقیقت تمام هستی من است. تمام کسانی که من و یادگار را می‌شناسند می‌گویند  و معترفند که ما واقعا مصداق آشکار و زنده‌ی « یک روح در دو بدن هستیم». روزی جداگانه در مورد یادگار خواهم نوشت.
یادگار در تمام زندگی‌ام دقیق‌ترین درک  و شناخت را از من داشته است. از این‌ها بگذریم می‌خواهم بگویم وقتی هنوز ۱۲-۱۳ سالش بیشتر نبود به من می‌گفت که « تو اشتباهی هستی، تو اصلا اشتباهی به دنیا آمده‌ای، تو مال این روزگار و این عصر و این آدم‌ها نیستی تو باید یا چندین قرن پیش به دنیا می‌آمدی و یا چندین قرن بعد، برای همین تو همیشه و همه‌جا و بین هرگروه  انسانی غریبه باقی خواهی ماند و در غربتی». بعد از خروج من...یادگار شاید به همین دلیل است که با آن که شدیدترین رابطه‌ی عاطفی بین ما دو نفر وجود دارد، در میان افراد خانواده بهترین حالت روحی را داشت و دارد و کم‌تر از بقیه غصه‌ی غربت من را می‌خورد و همیشه می‌گوید من نگران سختی‌های زندگی برای شهاب هستم وگرنه این « کاکا سیا» ( اصطلاحی که یادگار برای من به کار می‌برد کاکا تو زبان کوردی یعنی داداش بزرگ و البته چون خودش سفیدتر از منه کمی‌هم نژاد پرسته دیگه :)) به‌ هر حال این‌ها را از زبان کسی گفتم که بیشترین شناخت را از من دارد و بیشترین عمق جهان مهر ورزیدن بین  من و یادگار وجود دارد.

هنگامی که تقریبا در یک شب تصمیم قطعی شد برای رفتن شاید هم آمدن به خیلی چیزها فکر کردم.  می‌دانستم با همه‌ی این‌ حرف ها این رفتن درد بزرگی خواهد بود. به هر چیزی فکر می‌کردم به این‌که دیگر مدت‌ها خانواده‌ام را ممکن است نبینیم. به این که دوستان عزیزم را تا مدت ها نبینیم. به این فکر می‌کردم که آیا بعد از رفتن کسی مرا به یاد خواهد سپرد. به این که اگر روزی بازگشتی در کار باشد. آیا باز هم رضا ، مهدی، مهسا، سمیه، نیکزاد، فرزانه، پویا، کاوه،  هدا..... من رو به یاد خواهند آورد. آیا بازم دوستم خواهند داشت یا جایی باقی مانده است که هنوز بی پروا دوستشان بدارم یا چون تصویری محو در یاد ها خواهم گذاشت و گذاشته خواهم شد؟. به تمامی اسامی. به هوای جان....به جان جانانه‌ی هوای جان.... به  به این‌که اگر روزی شاگرهای مدرسه‌ام بفهمند چه فکر خواهند کرد. به این‌که ایا بازم روزی من در مدرسه ای درس خواهم داد. به این‌که  جای دیگری که می‌روم چه دردی دارد خیلی فکر نمی‌کردم جهان با من غریبه بوده و جای دیگر تنها فرقش با تهران برای من این  خواهد بود که زبان شان را نمی‌دانم که آن را هم بالاخره یاد خواهم گرفت. هیچ کدام از این‌ها درد آور نبود یا اگر بود برایم کاملا  پذیرفته شده بود به خودم می‌گفتم همین است دیگر و حرف زیادی هم ندارد..به هر چیزی فکر کرده بودم جز این که....
جز این‌که آدمی به چیزهایی که از آن‌ها وحشت دارد هرگز فکر نمی‌کند و شاید سهم عظیم وحشت مواجهه‌ شده با آن نیز به همین دلیل است که هرگز به آن‌ها فکر نکرده است.....به همه چیز   همه چیز فکر کرده بودم جز این‌که......
آدمی نمی‌تواند به این فکر کند که وقتی من از این‌جا می‌روم ممکن است در بازگشتم ، یازمانی که من دیگر حضور فیزیکی ندارم، کسی از کسان خویشاوند بارانی ات دیگر در میان نباشد.....نه من به این مسئله هرگز فکر نکرده بودم. تضور این‌که وقتی روزی بازگردی یکی از عزیزانت یکی از دوستانت... نیست و نخواهد بود.. تصوری نبود که از من بر بیاید و در توان تصور من باشد.....پارسال ادریبهشت ماه کوردستان عراق بودم. که همان صبح لعنتی اردیبهشت ما که من خوابم نبرده بود و کاوه‌ی بیچاره تازه خوابش برده بود..خبر را خواندم... خبر فاجعه را خواندم و یادم است که رسما کاوه را با مشت و لگد بیدار کردم...یادم است چه بر ما رفت در آن گیجی بامدادی دو نفره حیران شده در بهت یک فاجعه که دیگر فرزاد کمانگر معلم خوب مهربانی ما در میان ما نیست....
اما بهاره فرق دیگری داشت. بهاره هم‌شهری من. بهاره دختر دوست برادرم. بهاره  برادر زاده و خواهر زاده‌ی دو نفر از دوستانم..بهاره  دوست نازنین و کوچولو اما بزرگ منش خودم بود..بهاره دوست فمینیستم.بهاره دوست برابری خواهم . بهاره... دوست گیاه‌خوار و مدافع حقوق زیستم..بهاراه دوست غرغر زدن‌های کودکانه‌اش ...بهاره دختر لبخند‌های بهاری..بهاره.... تصور این‌که تصور کنی در رفتن تو در نبودن تو و در احتمال روزی بازگشتن تو  فرصتی به نام بهاره در این هستی وجود ندارد...غیر ممکن است...
درد غربت برای من تنها و تنها یعنی این......حالا فهمیدم که با همه‌ی فلسفه‌بافی‌هایم در مورد غربت شخصی و ذاتی خودم..غربت  و دوری دردهایی دارد که بدون آن‌که به آن‌ها فکر کنی  به جانت می‌ریزد... من اعتراف می‌کنم که با غروری عجیب می گفتم من از دوری و غربت هیچ غمی ندارم آدمی است و هبوط یافته در غربت..شهاب است و سرد شده بر زمین سرد.. اما اعتراف می کنم که چشیدم.....دردی بود که به جانم ریخت...دردی که گاه آدمی آرزو می ‌کند که کاش واقعا نه کسی را می‌دید و نه کسی را دوست می‌داشت و واقعا در انزوا به سر می‌بردی ..اما مگر برای من ممکن است این دل مهرورز هرزه‌گرد بی مروت را چنین بیاموزم....دردی بود..دردی شد .. نمی دانستمش فهمانده شدم...
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

ماه‌پاره‌ی پر شور! بهاره‌ام


«دردت به جان بی قرار پر از گریه‌ام»،  بهاره‌ی شیرین کوردستان پر ازغصه‌‌ام، هوای شیرین لبخند برابری خواهی و انسان‌دوستی روزگار نوین جامعه‌ی در سنت مانده‌ام،دختر شجاع نوشتن از خویشتن و زنانه‌نویسی‌ات، زحمت‌کش بی مزد و منت و پر رحمت راه زدودن رنج‌های زنان سرزمینم، نوگل گلاله‌ی آرزوهای انسانی نویس ، شاداب ترانه و هم‌پای رقص روزهای شادی‌دوستان‌مان، بیانیه به دست برابری خواهی و دفترجه خوان قانون نابرابری، از کودکی به بزرگی و روزگار بزرگ و درنده خو پرتاب شده‌ام، جان جانانه‌ی جاودانه‌شدن در یاد این‌همه انسان چون خودت دوست داشتنی، از تو چه بنویسم و چه را ننویسم که داغ نوشتن سخت  است و درد نوشتن دشوار و زخمدار، تو که رفتی رفتنت بهار را با تمام گل و پرنده‌ها به کوچی ابدی برد که بازگشتان به هزار ویک ییلاق دیگر ممکن نیست.
 از تو نوشتن در نبودن خودت ممکن نیست.سکوت مرگ، شرنگش را در کامم قطره قطره ریخته است و حناق گرفته این گلوی سوخته در واژه.از تو انگار نمی‌نویسم و انگار درد خویش می‌نویسم...هوای خوب بهار، بهاره‌ی بی بهار، بخواب آرام ...بخواب گُلم خوبم،  خواهرم، «عزیز بوسه‌های معصوم هفت سالگی». بخواب  آرام ما می‌مانیم و این تنهایی و  دلتنگی راهی دور، و سیاهی روزگاری نمور و خیسی اشک‌هایی شور و تنهایی عمیق رنج از دست دادن دوست و خواهر و ماه‌پاره‌ای پرشور.....

پی نوشت: دو سطر داخل گیومه از سید علی صالحی است

» ادامه مطلب

بزرگ بود و از اهالی امروز بود «بهاره»ی کوردستان ما- برای بهاره علوی

درست است که مرگ فاجعه‌ای است که هرگونه نگاهش کنی با هیچ منطقی جور در نمی‌آید. اصلا واقعی‌ترین و دقیق‌ترین اتفاق زندگی همان مرگی است که بی منطق است. درست است که در جامعه‌ی مردسالار هرکاری هم بکنی باز هم در « مرگ یک زن»، معصومیتی نهفته است که غیرقابل انکار است و مرگ را به فاجعه‌ای دوچندان تبدیل می‌کند. درست است که هر کسی مرگ و داغ عزیزش برایش بزرگ‌ترین داغ و باورنکردنی است. این‌ها همه‌اش درست اما خوب دلیل دارد آدم برای بهاره چون بهار بگرید و هنگام نوشتن هم آب چشمان‌اش به او اجازه ندهد که کلمات را درست ببیند. دلیل دارد خواهرم. دلیل دارد عزیزم.

بهاره مصداق بارز و آشکار آن شعر سهراب است که « بزرگ بود و از اهالی امروز بود». فکر می‌کنید الان بهاره چند سالش بود که رفت اگر اشتباه نکنم ۲۰ یا ۲۱ سال. خوب فکر می‌کنید بهاره با این سن و سالش چند سال سابقه‌ی مار و فعالیت مدنی و اجتماعی برای جامعه‌ای که در آن زندگی کرده است، داشته است. کمپین یک میلیون امضا دارد ۵ سالش می‌شود و من خبر دارم که از همان آغاز شروع به کار کمپین این دختر مشغول فعالیت بوده با این که سنش زیر ۱۸ بود. دختری که با ۲۱ سال سن سابقه‌ی چندین سال فعالیت آموزشی و گذراندن دوره‌های روزنامه نگاری دارد. سابقه‌ی فعالیت در جنبش زنان را دارد. بهاره خیلی هم بی سر و صدا کار می‌کرد. بهاره در گروه‌های «علیه خشونت‌های ناموسی » همکاری می‌کرد. بهاره با گروهی که روی «ختنه‌ی زنان » مشغول تحقیق بودند هم‌کار بود. بهاره در روزنامه‌ها و بسایت های متعدد می‌نوشت.

بهاره از نسل دختران آفتاب بود خودش نیز اسم وبلاگش را گذاشته بود « دختر خورشید». از نسل دختران مدرن کورد. دخترانی که جامعه‌ای نوین و قوانینی نوین و انسانی را برای جامعه‌شان می‌خواستند و البته نه از ان جنس خواستن‌هایی که تنها خواسته باشد بلکه برای خواسته‌شان مبارزه می‌کردند و مشغول فعالیت بود. کسی که نابرابری را برنمی‌تابید و آزادی پوشش را حق خودش می‌دانست و در آخرین پست‌های وبلاگش از رکورد آزادانه پوشیدنش در ایران نوشته است و صادقانه و بی ادعا می گوید اگر کسی رکورد بهتری دارد من با افتخار در ردیف دوم می‌ایستم.

بهاره در کنار همه‌ی این ها دوست من بود. پدرش مرد شریف و بزگواری بود خود تربیت یافتن چنین دختری در چنین خانواده‌ای و اجازه‌ی آزادانه فعالیت کردن بهاره نشانه‌ی نگاه انسانی آقای علوی بود لازم نیست چیز بیشتری بنویسم. این که در این جامعه اهل چنین فعالیت‌هایی باشد خیلی امر غریبی نیست اما این‌که چنین دختری با محدودیت خانوادگی حداقل دست به گریبان که هیچ نباشد، بلکه از نهایت همکاری پدر و مادرش برخوردار باشد نشانه‌ی نگاه انسانی خانواده اش به خود بهاره و فعالیت‌ها و خواسته‌های بهاره است. عموی بهاره شاید از سال‌هایی که بهاره هنوز نوزادی بیش نبود دوستم بوده و هست. و من تمام این روزها بیش از هر کس به شاهد فکر می‌کنم که چگونه در این فرصت کوتاه هم داغ برادر را تاب بیاورد و هم داغ برادرزاده را…این‌همه درد را از این همه اقیانوس و فاصله و قاره چه‌کار می‌کنی شاهد گیان؟

به کاوه کرماشانی... که من هیچی نمی‌توانم به او بگویم. چیزی ندارم بگویم کاوه گیان. به آن‌ها که بهاره را ندیده دوست دارند به آن‌ها که بهاره را دیده‌اند و در آغوشش فشرده‌اند و سرهابه سر هم گذاشته‌اند و کارهای مشترک بسیار کرده‌اند باهم...

بهاره دختری بود که ما کوردها می‌گوییم « الهی نمونه‌ات زیاد شود». دختر نمونه و نمونه‌ها و الگو‌هایی از جنس بهاره برای جامعه‌ی ما غنیمتی بود. این‌جاست که گفتن « طاقت بیاور» و شنیدنش حتا سخت می‌شود. چگونه می شود از مرز این قاره‌ها و این دریا گذشت و به یاد کل کل‌هایم به این بچه نیافتم. چگونه بگویم من سختم است با آدم‌هایی که سن شان کمتر از من است دوست شوم یعنی بهتر است بگویم سختم بود. تا این نسل از راه رسیدند. تا نسل بهاره‌هایی از راه رسیدند که به معنای واقعی بهار زندگی و تحولات اجتماعی بودند. دیگر سخت نبود با بچه‌ای که حدود ۱۰ تا ۱۵ سال از تو کوچکتر بود دوست بشوم. زیرا که این ها نه تنها قوانین اجتماعی و عرفی را تغییر می‌دادند بلکه همین قوانین سنی را نیز تغییر می‌دادند. بهاره از تقویم زندگی‌اش بزرگتر بود و سخت نبود با این بچه عین یک آدم بزرگ کل کل کرد. سر هر صحبتی که می شد، هرجا که مثلا می خواستم بهش زور بگم بهش بگم ببین تو بچه‌ای بهم بگوید ببین ذاتت مردسالاره ها… من هم بهش بگویم که ببین جوجه سعی نکن که بری تو قالب فمینیسم قربانی. سر رقصیدن در عروسی بلال و گلاله. سر این که شب دیر وقت می خواستیم بازم در عروسی ژینا بمانیم و اون هم به من و کاوه متلک بپراند و غر بزند سر ما. سر این‌که در مورد نحوه‌ی فعالیت برای آزادی و نجات جان زندانی‌ها دعوایمان بشود. خوب بچه بود که بود بزرگ بود اما…. «به کجای این شب تیره بیاوزم قبای ژنده ی خود را»

برای همه‌ی این‌ها بود که دیشب نوشتم: دیدی بهاره گیان دیدی گُلکم…گُلک پژمرده‌ام. بهار عزیزم نازنین شیرین دل نازکم. دیدی جهان کوتاه بود و عادلانه نبود و برابر نبود. دیدی که تو که از سنین کم به مبارزه علیه نابرابری برخواسته بودی، دیدی جهان چه ناعادلانه تو را از ما گرفت.

عزیز جانم. مهربانم. به جان‌ات قسم که جانت جانانه و جاودانه پیش‌مان خواهد ماند، مدت‌ها بود که دیگر تصمیم گرفته بودم در مورد هیچ زندانی، ننویسم، در مورد هیچ جان‌باخته‌ای ننویسم، در مورد هیچ شهید و زنده‌یادی ننویسم. تصمیم گرفته بودم وقتی نوشتن از کسان شده است نام و نان و خود را از تصویر نیک‌شان آویزان کردن برای کسانی که اگر آن‌ها زنده بودند حتا زنده بودن‌شان را نمی‌خواستند ، پس من در این بازی نابرابر شرکت نکنم و من در میان جمع مرثیه خوانان نباشم. به قول آن آقای بازجو دیگر« روضه» ننویسم. اما چه کنم که دست برای نویسنده و شاعر، چشم است و آه است و سینه است. وقتی که تو می‌روی و می‌ریزد خون دل ز مژگان‌مان» دست برای شاعر همان چشمی است که خود به خود شروع می‌کند به باریدن..دیگر اختیارش دست خود آدم نیست و شروع می‌کند به نوشتن.. نوشتن که نه همین مویه‌ی بی سر و ته ناله سردادن ..

بهاره گیان تو که تاب مبارزه داشتی گلم چگونه تابنیاوردی « دختر خورشید».. چگونه دوری پدر را تاب نیاوردی و با این سرعت در پی‌اش دویدی… به کجا آخر چنین شتابان….سینه در این دوری جعرافیایی کدام جواب را به سوال مگر می شود از من بپذیرد عزیزم. خوب آخر شرطی شروطی رفاقتی، بهانه‌ای عروسی ژینا، عروسی بلال و گلاله..شانه در شانه رقصیدن‌های مان با کاوه… برگه‌های کمپین یک میلیون امضا، تو سر و کله‌ی هم زدن…یعنی مگر می‌شود این جهان از خنده‌های دختر خورشید…از سبزینه‌ی آن گیاه عجیب که با نام تو می‌روید خالی شود… نه بهاره چرا در بهار؟ چرا در اردیبهشت…با عمو شاهد چگونه صحبت کنم.برایش چه بنویسم..با کاوه کرمانشاهی از کدام خاطره ات حرف بزنیم…چگونه دوره کنیم خود را و روزهای‌مان را و بهار مان را و تابیدن خورشید را وقتی دختر خورشید میان ما نیست..بهاره گیان داغ می شود این سینه، داغ می‌بیند این دل، داخت به جه رگم بهاره بهار و اردیبهشت بدون« بهاره» زهرماری بیش نیست.....داغ می شود این صورت از اشک‌هایی که برای نبودن تو می‌ریزم..می‌خواهم نه صورت باشد و نه اشکی که برای تو اشک ریختن و صورت داغ شدن را هم نمی‌خواهم...بهاره‌ی برابری خواه و آزاده‌ی کوردستان من!

نه بهاره امان بریدی بهاره امان نوشتن بریدی.... باور کن بهاره درد را ، داغ را نمی‌شود نوشت.... نمی شود نوشت نه عادلانه نه زیبا بود جهان وقتی تو به صحنه آمدی با این همه سن کم این همه بزرگی کردی و باز نه عادلانه نه زیبا بود وقتی تو از صحنه رفتی و با رفتنت  از اندک زیبایی‌های این جهان نیز کاستی. رفتی و پشت حوصله‌ی نورها دراز کشیدی و ما هم چنان دوره می‌کنیم امروز را و هنوز را بزرگ ماندی و از اهالی امروز و فرداهای ما...

منتشر شده در:تغییر برای برابری  ،  رادیو کوچه

مطلب دیگر:ماه‌پاره‌ی پُر شور بهاره‌ام..
» ادامه مطلب

کمی بیشتر از این حالم خوب شود می‌میرم

این آفتابی
که از گوشه‌ی این تابلو
بر صورت من پرتاب شده

غروب را دلتنگ نامه‌های نوشته و نخوانده‌ی شده‌ی من کرده است.
برای هر کس دل‌ات تنگ می‌شود،
حق با ستاره‌ای است
که ماه آسمان‌اش
پستچی‌های شهر خورشید را نمی‌شناسد....


تمام خیابان‌های تابستان‌ات را
درخت می‌شوم
با نامه‌هایی که برایت سایه‌ می‌کنم  تا سیاه

من کوه نبودم عزیزم
با «باد» که خدا حافظی می‌کنی
منتظر انعکاس صدایت هم نمان

دیگر مهم نیست دل تو برای چه کسی تنگ می‌شود
مهم این است که دلتنگی من برای تو ابدی شده است در این نامه‌های ادبی
دل تنگی اولین و آخرین نشانه‌ی دلدادگی است


نامه با نقطه تمام می‌شود
دلتنگی اما بعد از نقطه‌ی پایان نامه آغاز می‌شود.......

در پایان عرضی نیست جز این‌که
حال من خوب است
کمی بیشتر از این حالم خوب شود می‌میرم


دوشنبه ۲۵ آوریل ۲۰۱۱ کلن، آلمان
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

خطر اعدام شیرکو معارفی جدی است

منتشر شده در : رادیو زمانه  

وکلای پروند‌ه شیرکو معارفی می‌گویند: خطر اعدام شیرکو معارفی جدی است

پرونده شیرکو معارفی زندانی سیاسی کرد در شعبه‌ ۲۷ دیوان عالی کشور مستقر در قم مورد بررسی قرار گرفته و متاسفانه حکم اعدام از سوی این شعبه برای دومین‌بار در دیوان عالی کشور تایید شده است.



هیچ اطلاع دقیقی هم از زمان اجرای حکم وجود ندارد و به تعبیر حقوقی، «زمان اجرای حکم» هنوز به هیچکس به‌طور قانونی و رسمی ابلاغ نشده است. با توجه به این که پرونده دوبار به دیوان عالی رفته است امکان اجرای حکم همیشه وجود دارد.

شیرکو معارفی زندانی سیاسی کرد به اتهام محاربه از طریق «عضویت در حزب کومله» و «حمل اسلحه» در دادگاه انقلاب سقز به اعدام محکوم شد. در دادگاه تجدید نظر وکیل پرونده مدارکی را ارائه داده است که وی در کردستان عراق مشغول به کار بوده و مدارک کاری وی را به تایید حکومت کردستان عراق و نیز وزارت کار عراق رسانده است. همچنین در استشهاد‌یه‌ای محلی در روستایی که شیرکو در آن‌جا بازداشت شده است، بیش از ۲۰ نفر از اهالی روستا شهادت‌ داده‌اند که «با این که شیرکو معارفی اسلحه در اختیار داشته و هم‌ امکان تیراندازی و هم امکان فرار داشته است، از اسلحه استفاده نکرده و اسلحه‌اش را فوراً زمین گذاشته است.»

خود شیرکو نیز گفته که اسلحه تنها برای حفظ جانش در موارد اضطراری بوده و در آن روستا برای جلوگیری از خونریزی و هرگونه اقدام مسلحانه، بلافاصله اسلحه را تسلیم کرده است. با این وجود نه دادگاه تجدید نظر و نه دیوان عالی کشور شهادت و مدارک موجود در پرونده را نپذیرفته‌اند.

احمد سعید شیخی، وکیل شیرکو معارفی، می‌گوید به رغم آنکه مطابق قوانین ایران شهادت شهود به مانند سایر مستندات قانونی پذیرفته شده است، دادگاه رسیدگی‌کننده حاضر به پذیرش «شهود معرفی» شده از جانب ما نشده است.

سال گذشته در آبان‌ماه خبر اجرایی شدن حکم اعدام شیرکو معارفی منتشر شد و موجی از تلاش فعالین حقوق بشر و روزنامه‌نگاران برای جلوگیری از این حکم شکل گرفت. در همین زمینه هم وکیل شیرکو و هم پدر وی نامه‌ای به رئیس قوه قضاییه نوشتند.

احمد سعید شیخی توضیح می‌دهد: «ما پس از قطعی شدن حکم اعدام آقای معارفی، درخواست اعمال ماده ۱۸ را دادیم. پرونده به دفتر بازرسی ویژه قوه قضائیه رفت و مستشاران قوه قضائیه اعلام نظر و حکم اعدام را نقض کردند. پس از آن بود که با تایید نظر مستشاران از سوی رئیس قوه قضائیه، گفتند باید اعاده دادرسی شود.»

آقای شیخی می‌افزاید: «پرونده را به شعبه هم‌عرض در استان فرستادند و پرونده به شعبه نه دادگاه استان رفت اما این شعبه از خود سلب صلاحیت کرد و پرونده به دیوان عالی کشور رفت. شعبه 27 دیوان عالی کشور که در قم مستقر است می‌بایست پرونده را بررسی و درباره نظر مستشاران و رئیس قوه قضائیه که در واقع حکم را نقض کرده بودند اعلام نظر کند.»

در اوایل تعطیلات نوروزی خبری از سوی منابع غیر رسمی منتشر شد مبنی بر این‌که شیرکو معارفی در ۱۱ اردیبهشت‌ماه اعدام می‌شود. همان موقع با آقای شیخی تماس گرفتم. او گفت: «من تا ۲۸ اسفند‌ماه پی‌گیر پرونده بوده‌ام و هیچ خبری از شعبه ۲۷ دیوان عالی کشور منتشر نشده و هیچ رایی به ما به عنوان وکلا ابلاغ نشده است.»

او بعد از تعطیلات وکیل پرونده در مصاحبه‌ای با روزآنلاین اظهار داشت: «تمام این شایعات کذب محض است و تا همین لحظه که با شما صحبت می‌کنم پرونده در دیوان عالی کشور است و دیوان عالی کشور هنوز نظری درباره این پرونده نداده. در پی گیری‌هایی که این چند روز داشته‌ام نیز گفتند که هنوز پرونده در دیوان عالی کشور بررسی نشده است».

روز پنجشنبه دوباره خبری منتشر شد که حکم در دیوان عالی برای بار دوم تایید شده است. در همین زمینه وکیل پرونده می‌گوید: «بله متاسفانه تایید حکم از سوی شعبه ۲۷ دیوان عالی کشور درست است. اما هنوز به من به عنوان وکیل پرونده چیزی ابلاع نشده است.»

وکیل پرونده درباره این‌که آیا امکانی برای جلوگیری از اجرای این حکم وجود دارد می‌گوید: «بله، زیرا به باور من دیوان عالی کشور به ایرادات حقوقی که ما وکلا به حکم داشته‌ایم توجهی نکرده است.»

آقای شیخی می‌افزاید: «از نظر من به دستور رئیس قوه قضاییه و نظر مستشاران قوه قضاییه، و در کل ایراداتی که مورد توجه ایشان قرار گرفته توجهی نشده است. زیرا ایشان بدون شک ایراداتی را وارد دانسته است که دستور به بررسی دوباره پرونده داده‌اند و اگر این ایرادات از سوی شعبه ۲۷مورد توجه قرار بگیرد بدون شک باید تغییری در ماهیت حکم به‌ وجود بیاید. به همین خاطر من در همین هفته پیش رو باز پی‌گیر این ایرادات حقوقی خواهم شد و این موضوع را دوباره به اطلاع معاونت قوه قضاییه خواهم رساند. تا از این راه بتوانیم مانع اجرای این حکم بشویم.»

احمد سعید شیخی در مورد تاریخ اجرای حکم که از سوی برخی رسانه‌های غیر رسمی به آن اشاره می‌شود نیز می‌گوید: «هیچ تاریخی برای اجرای حکم تا این لحظه منتشر نشده است. زیرا همین تایید حکم از سوی دیوان عالی کشور نیز به صورت رسمی به وکلا ابلاغ نشده است چه برسد به ابلاغ اجرای حکم. بنابراین اگرچه به طور رسمی هنوز تایید حکم به ما اعلام نشده است اما برای جلوگیری از فوت وقت تلاش‌های حقوقی خود را به کمک خانواده ایشان از همین هفته پی می‌گیریم.»
خليل بهراميان، یکی دیگر از وكلای شیرکو معارفی در گفت‌وگویی با رادیو ندا، اظهار داشت که من مضطرب آن هستم که‌ حكم اعدام شيركو معارفی، هر آن اجرا بشود.

آقای بهرامی در این زمینه گفته است: «علی‌رغم این‌که رسیدگی به پرونده شیرکو معارفی از طرف شعبه ۲۷ دادگاه دیوان عالی کشور در قم فاقد صلاحیت و وجاهت قانونی است و همچنین برخلاف رای اولیه رئیس دیوان عالی کشور مبنی بر این‌که حکم اعدام شیرکو خلاف شرع و قانون بوده و به همین دلیل نیز به سقز عودت شده اما باز‌هم این شعبه رای به تایید حکم اعدام داده است.»

اکنون و در این شرایط توجه به این نکته ضروری است که حکم اعدام شیرکو معارفی برای بار دوم از سوی دیوان عالی کشور تایید شده و شیرکو معارفی به طور واقعی در خطر اجرای حکم اعدام قرار دارد
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

و- تن..


هيچ شعرى شبيه دلتنگيم نمى شود



 وقتي خيابان ازخاطره آپ ديت مى شود  


اين ها شعر نيست  


 "تن"هايى نوشته در "تن" با «كو» با «ها»  با «كجا» ى يك بى دركجاى بى تن است

تن است تن‌هاست 


 تنم  وطن‌ام  شده است 

» ادامه مطلب

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

از مرگ برگشته..


چرا شبيه رفتن ابدى شده ام  
چرا ديگر قرار ندارم   
از وقتى كه ديگر با تو  
قرار نمى گذارم   
نمازگزار ستاره ى قطبى و   
فانوس هاى دريايى شده ام 

ما از مرگ برگشتگانيم خاتون من    
ما دست هاى بى جسد هزاران ستاره را  
در حافظه ي تصويرى شبكه هاى تلويزيونى    
به خاك سپرده ايم   

ما سپاسگزار
نمازگزاران كم تر خونريز شده ايم 
ما سجده نشين سجاده نشين هاى 
كمتر شلاق "زن" شده ايم 
ما بيشمار بوديم و كم شده ايم 
ما كمتر شده ايم 
كهتر شده ايم 
ما از مرگ برگشتگانيم خاتون
بي قرارم 
با من قرار بگذار 
» ادامه مطلب