جملهی اولی که جواب دادم. درست بود. دومی و سومی یکی دو تا اشتباه داشت. تلفن میان درس خواندن و یادگرفتن زبانی که روزی تفکری که شاید تبختر و تفاخر و تکبری پنهان و ناخودآگاه آن را زبان فلسفه خوانده است و بیش از هر چیز زبانی جنسیت زده است، زنگ میخورد. یاد گرفتن زبان آلمانی را متوقف میکنم چون شماره ناشناس است است و احساسی ندانسته وادارم میکرد شماره را بردارم.
بردارم. بر دار هستم سالهاست. بر داری ندانسته، ناشناخته و شاید به شکل مسیحی دیده نشده و باور نشده صلیبی از رنجی که نمیدانم و از آن من هم شاید نیست، بر دوش دارم. دارم کم کم یاد کم کم شدن حضورش میافتم. شماره تلفن از آلمان است. صدا را میشناسم. باورم نمیشود. یعنی نمیشود باور کنم. میپرسم سلام ..خودتان هستید.؟؟ بله.. سلام عمو ..خیلی ها به از زبان برادرزادههایم مرا عمو صدا میزنند. یادم میآید که وقتی یکی از دوستانم هیجان زده به من زنگ زده بود و میگفت دارد خاله میشود. من هیچ هیجانی نشان ندادم. کمی ناراحت شد گفت عجب بی احساسی هستی.. گفتم خوب چیکار کنم. من نزدیک به ۲۷ سال است عمو هستم. تجربهی نکراری است برای من.
تصویرش همچنان در ذهنم هست. هنوز بعد از گذشتن بیش از حدود ۱۲ سال باز هم تصویر این مرد همان تصویری است که دم در دادگاه انقلاب دیدمش. مردی که نمی شناختمش و او مرا میشناخت. رمانی که با قید وثیقه آزاد شدم، بیرون که آدم هوراه برادرم بودم. اما دم در. دو مرد دیگر و پسرخالهام هم کنار یک ماشین برایم آغوش گشودند.
مدتهاست زندگی مجازی یادم داده است از پشت تلفن آغوش بگشایم. اغوش می گشایم و تو در آغوش من نیستی اما عمو را در ذهنم در آغوش میگیرم همان در آغوش گرفتنی که سر آن خیابان معلم در آغوش گرفتم . همان آغوشی که وقتی معلم بودم شاگردانم را در آغوش میگرفتم.
برمیگردم سر ادامهدادن به زبان آلمانی. به شباهت کلمهی « شراب» و «گریستن» (wein& weinen)در زبان آلمانی میاندیشم. به شراب میاندیشم و خواهرم یادم میآید . خواهرم که مثل تمامیمردمان دیگر از تنقاضهای درونی من که البته برای من تناقض نیست و برای آدمهای اطرافم تناقض است، گیر میداد و متعجب میشد. وقتی نمازم تمام میشد و میگفتم کاش پیکی شراب بود بر همین سجاده مینوشیدم.
به لینکهای خبر بازداشت « کوهیار» نگاه میکنم. ببینم چند خبر از آن ها در بالاترین داغ شده است. یاد آخرین گفت و گویم با کوهیار میافتم. همیشه از آخرین گفت و گوهایم با کوهیار خاطرهی خوبی ندارم. اخرین گفت و گوی ما در ایران چند ساعت قبل از بازداشت اولش بود. اخرین گفت و گوی من و کوهیار آن هم اینترنتی چند هفته قبل از بازداشت دومش بود.
یاد رویاهای کوهیار میافتم. آن موقع که حرف میزدیم دلم نمیآمد بهش بگویم که اینهایی که تو میگویی راستش تحلیل نیست بلکه رویاهای خودت است. یاد یادداشتش برای کوهیار و سعید میافتد که هنوز تو ی وبلاگش منتشر نشده باقی مانده است.
خبرهای کوهیار داغ شده است.. کوهیار داغ نهاده بر دل آنها و راستش بر دل ماهم. یاد یار و کوه میافتد. کو یارم ..یارم کو.. اما میداند یان ترانه، کوه ندارد تنها کو دارد. کو یعنی کجاست. دیگر سالهاست از یاری که کوه باشد در « یاری»، خبری نیست. اما حالا شاید برای پز سیاسی باشد. شاید برای پُز دوستی و دوست بودن باشد سعی میکنم بنویسم. « کوه یارم کو» خودم که میدانم پز نیست و دلم تنگ است، اما اشکالی ندارد مردم اگر دوست داشتند بگذار بگویند ادا در میآورد.
تلفن را دوباره بر میدارد. به عمو زنگ میزند. عمو مردی است با چندین سال فاصلهی سنی. آنها نسلی هستند که زمانی من کودک بودهام، مبارزه میکردند. سالهای بعد از مبارزه و میان سالیشان مصادف شده بود با زمانی که من دیگر رزونامهنگار شناختهشدهای بین کوردها بودم. آن ها مقالات من را دوست میداشتند. یادم میآید خانم یکی از همین دوستان میگفت. اقا شهاب هرچقدر هم در مورد حقوق زنان و فمینیسم و این ها بنویسی، فایدهی ندارد و همین مقالات سیاسیتان هرچه رشتهای پنبه میکند. می گفتم چرا آخر. میگفت راستش اینها از مقالات سیاسی شما همچی دلشون شاد میشه و گُر میگیرند و یاد روزگار مبارزه و جوانمردی و قدرت و مردانگیها و بقیه ویژگیهای آن مزانهایشان می افتند و هرچه بیشتر در حال و هوای گذشتهشان فرو میروند بیشتر اخلاقهای مردسالارنهشان گل میگند.
هنوز و همچنان دلتنگیهایم بخش اعظمیاش از غیبت پر سوال توست. غیبتی که خودت هم برایش جوابی نداری اگر هم داری به من نمیگویی. غیبتی که دیگر برای من به آرامش تبدیل شده است. آرامشی طوفانی و منتظر. تو همچنان همه جا هستی و هیچجای من نیستی. یاد شعری از شاهو میافتم که نوشته بود. « هزار اتوبان دورت بگردد../ جایی از خودت سوارم کن..».جای از تو ..جایی از من...
به گوشهی تیکر نگاه میکند و میداند هیچ کدام از اتفاقاتی که در آن گوشه رخ میدهد. برای من نیست. میداند و به خودش و خوانندگانش یادآوری میکند باز هم دارد در فیس بوک داستان مینویسد. با نوشتن مینویسد. و فعل سوم شخص مفرد یاد توصیه دوستم میافتم که گفت «اول شخص مفرد » را امتحان کن. یادم میافتد که من این داستان را با اول شخص مفرد شروع کردم. میدانم که در بسیاری از جاهای همین نوشته زاویه ناخودآگاه دوباره سوم شخص مفرد شده است. خوب دست خودم نیست دوست نویسندهام. من مدتهاست برای خودم هم « سوم شخص مفرد» شده ام. از وقتی که برای «او» ، «او» شدهام. من سوم شخص مفرد شده ام. من حالا مدتهاست او شده ام . مهاجرت یعنی تبدیل شدن بخشی از هویت تو به ضمیر سوم شخص مفرد. دیگر تو را «او» می خوانند. یعنی کسی که غایب است.
سیگاری می پیچد. با دستگاه سیگار پیچی که در این بی پولی تازه آن را خریده است.
یاد بی پولی و بهانهی « پول» و کم پولی و سفر و نبودن و غیاب و سفر میافتد. یادم می افتد. باز هم زاویهاش از دستم دررفت. من بر نمیگردم که تصحیح کنم. من انسانی هستم که بدون ویرایش زندگی میکنم. سیگار را در زیر سیگاری خاموش میکنم. گوشهی مانیتور را نگاه می کند و آرام زیر لب زمزمه میکنم......
پاییرم گذشت..زمستان میره
پس تو کی میای نوبهار من..
دلم تنگه پرتقال من
افتخار من..
زهر مار من...
https://balatarin.com/permlink/2012/2/26/2940912