هوای جان!
دیروز برای بدرقه ی پدر به شدت عزیز و گرامی ام به ترمینال غرب رفته بودم.مدتی را به انتظار نشسته بودیم تا زمان حرکت اتوبوس برسد روبه روی ما یکی از این شرکت های مسافربری تابلو زده بود برای سلیماینه.......
به نظرم هر کس که کورد باشد و آن شعر «جلال ملکشاه » را خوانده باشد با حضور در هر ترمینالی یادش می افتد و دوست دراد با صدای بلند بخواند که:
کی باشد
روزی بیاید
پسرم«کاوه»
ساک سفر به دوش بگذارد و
راننده های گاراج سنندج
داد بزنند:
سلیمانیه......سلیمانیه...
هی!آقای ملکشاه عزیز کجای این جغرافیای دردی؟ که ببینی سنندج نشد تهران شده است و مسولان ترمینال تهران داد می زنند:سلیمانیه.....نجف...کربلا... از زمان حمله ی آمریکا به عراق برای هم میهنان شیعه ی ایرانی راه کربلا نجف از سلیمانیه می گذرد. یک زمانی همین دوستان شعارشان این بود راه قدس از کربلا می گذرد...اکنون ظاهرا راه سلیمانیه ی ما و هه ولیر و.. ما نیز از فرودگاه های تهران و استانبول و دمشق می گذرد.بگذرد این همه بر ما گذشت.این نیز بگذرد...
هوای جان!
خبر تازه ای نیست تنها چند نفر در جاده های شهرستان ما بر اثر تصادف با خودروهای حمل اجناس قاچاق هر از چند گاهی همین جوری می میرند.البته فکر نکنی وقتی می گویم جاده حتما منظورم «جاده» است. نه منظورم همین راه های« بُز رو» یا نظامی است که لایه ای آسفالت هم روی آن کشیده اند. می دانی هوای جان یک جورهایی عجیب است که در سال 2008 هنوز جاده ی بین دو شهر از شهرستان های ما(سقز-مریوان) آسفالت هم نشده، دیگر راه آهن و فرودگاه و ...بقیه ی راه های ارتباطی که هیچ!البته فکر نکنی می گویم قاچاق،منظورم قاچاق موادمخدر و از این چیزها است نه در شهرستان های ما این چیزهارا قاچاق نمی کنند!؟؟ حالا چرا قاچاق نمی کنند نمی دانم. در شهرستان های ما همین نیازمندی های روزمره یا شاید هم «ماه مره» قاچاق است و جان انسان هم که اصلا در این میان روزی در برخورد خودروهای حامل قاچاق با یکدیگر و گاهی هم با گلوله های اشتباهی، گاهی هم به دلیل غیر استاندار بودن هیمشگی جاده ها. این گونه مرگ هاست که یاد آن شعر «سید علی صالحی» می افتم که گوید:
آیا میان آن همه اتفاق
من از سر اتفاق
زنده ام هنوز!.
هوای جان!
همین چند روز پیش یکی دیگر از زنان همین حوالی شهرستان های ما خودش را با آتش سوزاند!می گویم خبر تازه ای نیست باور نمی کنی.آخر این که خبر تازه ای نیست مدت هاست که زنان شهرستان های ما برای به آسمان رساندن فریاد شان و گریز از زندگی در حجم قلمبه شده ی «مردانگی»بیش از حد مردان!!! جامعه ی من! شعله های جان شان را به آسمان می فرستند. منتها این بار این زن اجازه نداد فرزندی که در جان اش بود هوای آلوده ی این روزگار را استنشاق کند و او را نیز با خود برد. و اگر هیچ وقت به «ابوعلا » شاعر عربی که هرگز ازدواج نکرد حق ندهیم؛ در چنین مواقعی می توانیم با او هم داستان شویم و نوشته ی سنگ گورش را زمزمه کنیم که می گفت:
پدرم در حق من این جنایت را کرد
مرا به دنیا آورد
من این جنایت را
در حق هیچ انسان دیگری نکردم
خبر تازه ای نیست! جز این که همان تنها نشریه ای که برای مان باقی مانده بود و هر هفته با همه ی غرولندی که سرش می زدیم اما می خواندمیش آن هم توقیف شد.«شهروند»را می گویم که عجیب نیست مردمان و حاکمان این سرزمین «شهروند» را بر نتابند که عمری است همه ی کوشش ما این بوده که ما«شهروند» باشیم و آنان رعایای سلطان می خواهندمان. به نظرم بد نیست برای امتحان نشریه ای با نام« رعیه الملوک» منتشر شود. شاید توقیف نشد. باز هم روزنامه وبلاگ ونشریه و وبسایت های دیگر هم همان طور که عرض کرده بودم توقیف شده .می گویند4000هزار کتاب در ممیزی ارشاد، در انتظار مانده است. خیابان ها که اساسا مال مردم بوده و جای مردم دیری است که از 18 تیر78 به بعد مال ماشین های مشکی و مشکی پوشان و نقاب داران و ماشین های سبز شده است.خیابان مال آن ها، کتاب مال آن ها، مجله مال آن ها،کوه ها مال آن ها، پارک ها مال آن ها راستی می گویند در خیابان ها هم دوربین کار می گذارند. صحن مسجد و دانشگاه و.. مال آن ها حتا دریاو ساحلش نیز مال آن ها.... خوب چگونه یاد آن شعر «ماندلشتام» نیافتیم که می گفت:
محرومم کرده اید از دریا،از مکانی برای دویدن
فضایی برای پریدن
پاهایم را به سرزمینی تحمیلی زنجیر کرده اید
چه به دست آورده اید؟
لبانم را چه؟ توانسته اید از جنبش بازدارید؟
اول این نوشته برایت از پدرم گفتم. این مدت قلبش ناخوش بود_قلب کدام مان به خوشی می تپد_ از سرافرازی ام مهمان من بود. با برادر بزرگم دکتر که رفته بودیم سن پدر را پرسیدند؟برادرم گفت تقریبا80 و من گفتم 70شاید75 سال سن دارند. برادرم رو کرد به من و گفت برادر تو تقریبا بیش از 6-7 سال است هر جا صحبت سن پدر می شود می گویی 70؟ راست می گفت و فهمیدم که او واقع بین تر است و من نمی خواهم حقیقت بالارفتن سن پدرم را قبول کنم. نمی دانم، اما می دانم که به قول مرحوم «حسین پناهی»:
ما باید پدران مان را دوست بداریم.
باید برای شان
دم پایی های ابری مرغوب بخریم .
هوای جان!
خبر تازه تری نیست جز این که: می گویند رییس ستاد انتخاباتی رییس جمهور قرار است وزیر کشور شود و مسئول برگزاری انتخابات سالم.جز این که می گویند صورت زنان را در افغانستان با اسید سوزانده اند.جز این که نفتی که هرگز سر سفره ی ما نیامد، قیمت اش به زیر50 دلار هم رسید.جز این که می گویند: دختری13ساله را سنگسار کرده اند در جایی. جز این که می گویند: دختران نخبه ی این سرزمین که به هزار وسوسه و آرزو درس می خوانند زین پس باید «با اجازه ی بزرگترها» به دانشگاه شهر دیگری بروند. جز این که..... نه خبر تازه ای نیست اما با این همه به گفته ی «یانیس ریتسوس»:
این سیم خاردار ها کجا به پایان می رسند؟
حلزون ها بر جامه ی مرده می خزند
و با این همه ما به این جهان نیامده ایم
که به آسانی بمیریم
آن هم در سپیده دمی که بوی لیمو می آید