«زمین انسان را بی طاقت و....عاشق تو نیز..» بهار و تازه شدن هوای حوصلهی دوست داشتن و زیستن از آن جنس اتفاقهاست که نه میتوان آن را نادیده انگاشت و نه با سر تدبیر خرد و اندیشه، رسم و راه و روش و رویشاش را پوسیدهی سُنّت آداب کهن پنداشت. روزگاری است که ما نگران داشته می شویم و بهار و زمستانمان در بند و تبعید و اعدام کاشته میشویم. با این همه آسمان رسم خط خطی شدناش را از استوای زمین گرفته تا نصفالنهارهای جغرافیایی که زمین را قاچ می زند و زمان و تاریخ از گرینویچ استعماری بگذرد و تقویم جلالی خیام « در دم زیسته» را بیاراید فرقی نخواهد کرد و بودن به از نبودن خاصه در بهار.
رسم بودن و زیستن و دوباره نو شدن است که مرگ را نیز میتواند به خاستگاه زیبایی شناسیکی برساند که عاشقان مرگ را وقتی جاوید میکنند که رنگ زندگی به آن میبخشند. این اصالت رویش و زایش و زیستن است که بهار را خجستهای میگرداند و از گُجستگی مرگ و سیاهی میکاهد. چه بخواهی و چه نخواهی اتفاقی از دل زمین یا از اوج آسمان چنان مستولی می شود که انگار اگر در استوای انزوا و انتهای قطب هم باشی روزی چنان به بهار شدن و نوروز کردن و روز به نو کردن زیستهای که نمیتوانی بیخیال از این نو شدن روزگار شوی زیرا که حوصلهی علقه و علاقه ای که از من و تو با بستگان بایستهمان وجود دارد نام و یاد آنها هم شده ما را بهاری میکند.
رسم بودن و زیستن و دوباره نو شدن است که مرگ را نیز میتواند به خاستگاه زیبایی شناسیکی برساند که عاشقان مرگ را وقتی جاوید میکنند که رنگ زندگی به آن میبخشند. این اصالت رویش و زایش و زیستن است که بهار را خجستهای میگرداند و از گُجستگی مرگ و سیاهی میکاهد. چه بخواهی و چه نخواهی اتفاقی از دل زمین یا از اوج آسمان چنان مستولی می شود که انگار اگر در استوای انزوا و انتهای قطب هم باشی روزی چنان به بهار شدن و نوروز کردن و روز به نو کردن زیستهای که نمیتوانی بیخیال از این نو شدن روزگار شوی زیرا که حوصلهی علقه و علاقه ای که از من و تو با بستگان بایستهمان وجود دارد نام و یاد آنها هم شده ما را بهاری میکند.
بهار که آمدن بگیرد و زمین که رویدن ببیند و آسمان که آواز پرنده بنیوشد و لبهای ما که خندیدن، حتا به اجبار یک تبریک و نیش بناگوش شده از لبخند به دوست شدن نزدیک، همین کافی است که انسان باور کند چیزی در اتفاقی یگانه در حال تابیدن است. برخی اتفاقات از دید من همچون باریدن باران است که چه بخواهی و چه نخواهی تو را خیس خواهد کرد چه زیبا است که عاشقانه قدم در زیر بارشاش نهی و خیس شوی. بهار میآید و از دید من این انسان است که دوباره زاده میشود. زیستن و زندگی یگانه راه و یگانه ارزش برای انسان است. سالهاست که دارم میآموزم هر اندیشهای که بنا و زیربنا و هدف و راهش زندگی نباشد، هرگز و با هیچ توجیهی نمیتواند زندگی آفرین باشد. آن اندیشهای هم که زندگی آفرین نیست روزی آن روی خودش را نشان میدهد و مرگ را به ارمغان خواهد آورد. به راه زندگی مردن را هیچ کس بیقدر نمیداند و به راه زندگی عاشقانه مرده را همه در صدر مینهند. هم از این رو بود که آن شاعر کلاسیک کورد گفت «بمیر برای زندگی ....زندگی مکن برای مرگ» اما ای دوست اگر تو راهی را انتخاب میکنی که راه مرگ است نمیتوانم باور کنم که برای من و برای مردمانمان مان روزی زندگی به ارمغان خواهی آورد. نه دست خودم نیست و باور نمیکنم تو که مرگ برایات مقدس تر از زندگی است روزی برای این تقدس مرگ دیگران را نیز مقدس خواهی آموخت و زندگی را به دیار وداعش خواهی آویخت.
در هیچ بهاری از یاد نمیبرم که ۵ روز قبل از بهار شهر شهیدم حلبجه را در گاز شیمیایی تاولی کردند بر وجدان بی حیای تاریخ، در هیچ بهاری از یاد نخواهم برد که بهار پارسال ۵ تن از فرزندان این مملکت را به دار راست قامتیشان آویختند، در هیچ بهاری از یاد نخواهم برد که سال ۸۸ در انتهای بهارش آخرین شانس زندگی سیاسی مردم ایران را دزیدند و همچون دزدان، باقی مانده مدافعان این « رای» را نیز کشتند، به زندان افکندند و به حبس و تبعید فرستادند، با این همه بهار حضور توست بودن توست ای انسان با بودن خود سهم بهار رفتهی آنان را نیز زندگی کن. تا امید حتا اگر به اندازهی پرهای شکوفههای بهاری درختان نیز ضعیف و لاغر و نزار باشد، بگذاریم جوانه بزند و لبخند بزنیم و راه برویم.
زندگی با تمام ناخوشایندیهایاش ، این سالها و این روزها با تمام دردهایاش، با همهی تعفن و بوی گند گرفتهی استبداد و بیعدالتی و نابرابریاش، تنها شیوهای است که در پیش داریم تا رسم آن را شیرین و تلاشاش را دیرین و ازلی ابدی کنیم. اینها شعار نیست، شعر نیست حماسه نیست، اینها همهی آن چیزی است که ما هر روزه مشغول آن هستیم و از آن بی خبریم. زیرا که امید هست و دوست داشتن هست. اگر به هیچ چیزی از این جهان امید نداریم حق نداریم امید دیگران را نا امید کنیم. بایسته است که بدانیم در آن دور دست دور ، پشت آن پرچین سادهی زلال ماه شب چهارده حتا اگر پشت ابر باشد، میان این همه زمستان یکی هست که دور و دیر من را و تو را دوست میدارد. ما بری دوست داشتن کسی نمیتوانیم از کسی طلبکار باشیم، اما بدهکار تمامی کسانی هستیم که دوستمان دارند. به قول جسین پناهی شاعر، « ما صمیمانه بدهکاریم/ به تمامی کسانی که از ما پرسیدند، ببخشید امروز چندم مرداد است؟»
زیرا که همین خاطر نازک آدمی، که از آهی مکدر میشود ، باعث میشود که بدانم در آن دور دستها کسی است که میتوانم به همهی شما بگویم ته قلبی را که که برای همدیگر شادترین آرزوها را در بهار میخواهد نازنین و مهربانی آن را ببوسم و دوست بدارم ... تا بر من وظیفه بماند که بدانم بودنم آن قدر شایسته بوده که عزیزان نازنین آواز و گران نازی چون تو در این جهان دل کودک کهنسالم را دوست میدارند و دوست داشتن شما و قدر دانی این دوست داشتن این است که زیباتر شوم در انسان بودن و انسان زیستن تا برایتان و به یاد تان آواز خوش آدمی یعنی شعر را همچنان نویسا باشم
دوستتان خواهم داشت و برایتان دوستی و آرزوی نیک نزدیک به خنده و گریهی آدمی آروزمندم. زیرا که به قول رسول یونان « بوی تو که در قهوه خانه می پیچد، بهار با هرچه گل و پرنده از پوست ما میگذرد». بهار و سال نو و نوروز بر شما خجسته و پیروز.
1 comments:
bi bazir.............
ارسال یک نظر