۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

جایی که تو ایستاده‌ای عشق حالش خوب نیست


در روزگاری که دوست داشتن رسم زمانه نبود
از حجم دوست داشتنم ترسیدی
 از عاشقی‌ام 
از تنهایی‌ام.. 
خودت را پرت کردی میان تنهایی‌های منتشر..
عشق‌های متعدد..
آغوش‌های متکثر..

می دانم  
حالا دلت برای من که نه...
دلت برای حجم یکپارچه‌ی خودت.  
برای عشق تنگ شده...
  خودت را جایی جا گذاشتی که یادت نمی‌آید..

حالا درست همان‌جایی ایستاده‌ام که خواسته بودی....
من می‌دانستم.تو نمی دانستی..
اهل آمدن نیستی..
می‌گفتم اصرار نکن که باد نباشم و نوزم..
اصرار نکن سر جای تو بایستم  
جایی که تو ایستاده‌ای عشق حالش خوب نیست....
 من ایستاده‌ام...
درست سر جایی که می‌خواستی  

حالا اگر خواستی بیا....
من هم‌چنان ایستاده‌ام



شین-شین
پاریس
جولای ۲۰۱۱

11 comments:

ناشناس گفت...

با اجازه share

ناشناس گفت...

وحشت از عشق که نه
ترس من از فاصله هاست ...
وحشت از غصه که نه
ترس من ار خاتمه هاست ...
ترس بیهوده ندارم
صحبت از خاطره هاست
در رویــاهــایت جایی برایـــم باز کن
جـــایی که عشــق را بشـــود
مثـــل بازی هـــای کودکـــی
بــــاور کـــرد
خسته شدم از بــی جـــایی


نا شناخته :میبلوزم ترا

ناشناس گفت...

گریزی ندارم که شعری بگویم
دل نازکت را به نحوی بجویم
بگویم که پشتم به خورشید گرم است
زمانی که گل می کنی رو به رویم
و حالا در این قحطی آب و احساس
دلم را کجا مثل دستم بشویم؟
من از تشنگی های خود با تو گفتم
و از مخزن بغض ها در گلویم
جواب تو تکرار تلخ عطش بود
و سنگی که لغزید روی سبویم
گل لحظه ها را به مفهوم مطلق
اجازه ندادی کنارت ببویم
اجازه ندادی که چشمت بیفتد
به چشم سکوت من و های و هویم
کن click تو با برق الماس چشمت
بمیرم؟ بمانم؟ بخندم؟ بمویم؟بیایم؟
بیایم؟
نا شناخته

ناشناس گفت...

http://www.sahneha.com/shere_jahan/szymborska_robab.htm



فقط برای خودت اینو گذاشتم اینها را


دل و روده ندارد
تا مغز مغز پیاز است
تا حد پیاز بودن
پیاز بودن از بیرون
پیاز بودن تا ریشه
پیاز می تواند بی دلهره ای
به درونش نگاه کند

در ما بیگانگی و وحشیگری ست
که پوست به زحمت آنرا پوشانده
جهنم بافتهای داخلی در ماست
آناتومی پرشور
اما در پیاز به جای روده های پیچ در پیچ
فقط پیاز است
پیاز چندین برابر عریان تر است
تا عمق، شبیه خودش

پیاز وجودی ست بی تناقض
پیاز پدیده ی موفقی ست
لایه ای درون لایه ی دیگر،
به همین سادگی
بزرگتر کوچکتر را در بر گرفته
و در لایه ی بعدی یکی دیگر
یعنی سومی چهارمی
فوگ متمایل به مرکز
پژواکی که به کر تبدیل می شود

پیاز، این شد یک چیزی :
نجیب ترین شکم دنیا
از خودش هاله های مقدسی می تند
برای شکوهش...

در ما چربی ها و عصب ها و رگ ها
مخاط و رمزیات
و حماقت کامل شدن را
از ما دریغ کرده اند...!

آدم ها روی پل / ویسلاوا شیمبورسکا / مترجمان: مارک اسموژنسکی، شهرام شیدایی، چوکا چکاد

ناشناخته

ناشناس گفت...

« بچه‌های عصر خود »

بچه‌های عصر خودیم
عصری سیاسی

همه‌ی مسائل تو، ما، شماها
مسائل روز، مسائل شب
مسائلی سیاسی است

خواهی‌نخواهی
ژن‌های تو آینده‌ای سیاسی دارند
پوست تو ـ ته‌رنگ سیاسی
چشم‌هایت ـ جنبه‌ای سیاسی

آن‌چه از آن حرف می‌زنی، طنینی
آن‌چه از آن حرف نمی‌زنی، معنایی
به هر حال، سیاسی دارد

حتا وقتی در جنگل پرسه می‌زنی،
گام‌هایت سیاسی‌ست
بر زمینه‌ای سیاسی

شعر غیر سیاسی هم سیاسی‌ست
و در بالا ماه می‌تابد
چیزی که دیگر ماه نیست
بودن یا نبودن، مسئله این است
کدام مسئله، بگو عزیزم،
مسئله‌ی سیاسی.

حتا لازم نیست که انسان باشی
تا معنای سیاسی بیابی
کافی‌ست نفت باشی
یا علوفه باشی یا مواد بازیافتی

و یا حتا میز مذاکره که در مورد شکلش
ماه‌ها بحث و جدل کردند
سر چه جور میزی بهتر است مرگ و زندگی را معامله کرد:
گِرد یا چهارگوش

در این بین مردمان می‌مردند
حیوانات سقط می‌شدند
کشتزارها رها می‌شدند
و خانه‌ها می‌سوختند
همچون عصرهای باستانی
و کم‌تر سیاسی




« انحطاط قرن »

قرار بود از قبلی‌ها بهتر باشد این قرن بیستم ما
دیگر مجال اثبات این را ندارد
سال‌هایش به شماره افتاده است
قدش لرزان
نفسش تنگ

دیگر بیش‌تر از اندازه اتفاقاتی روی داده است
که قرار نبود روی بدهد
و شد آن چه نباید می‌شد

قرار بود به رنگ بهار باشد
به رنگ خوشبختی،
قرار بود وحشت، کوه‌ها و دره‌ها را ترک کند
قرار بود حقیقت زودتر از دروغ
دوان دوان به هدف برسد

قرار بود فاجعه‌ای چند
دیگر روی ندهد
مثلن جنگ
یا قحطی و غیره

قرار بود احترام گذارند
به بی‌دفاعی بی‌دفاعان
به اعتماد و از این قبیل

آن‌که خواست از جهان لذت بَرد
با تکلیف غیر قابل انجام
روبه‌رو شد

کودنی خنده‌دار نیست
خِرَد، شادی نیست

امید دیگر آن دوشیزه نیست
و از این جمله، متأسفانه

بنا بود سرانجام خداوند
به انسان خوب و قدرتمند اعتماد بیابد
اما انسان خوب و قدرتمند
هنوز هم دو تن‌اند

چگونه زیستن را با نامه‌ای از من پرسید
آن که قصد داشتم همین را
از او بپرسم

و باز هم مثل همیشه
همان‌طور که در بالا دیدیم
پرسش‌های ضروری‌تری
از پرسش‌های ساده وجود ندارد
ناشناخته

ناشناس گفت...

شاید روزی........
اما من دیگر.........
تکرارنمیشوم.!!!
ناشناخته

ناشناس گفت...

این که تو اینجایی، که زندگی وجود دارد و هویت نیز،

این که نمایش قدرتمند ادامه مییابد،

و تو در شعری،

با من شریک خواهی شد. مهم نیست اگر نامم را فراموش کنی،این شاید در حقیقت تنها چیزی بود که از من می شناختی،
فراموشی ازادیست از بند خاطرات،
تو را بی خاطره از من،،جوری دگر،،شاید روزی.......
ناشناخته

ناشناس گفت...

انسان‌ با خداحافظی‌ جزیی‌
مبتلای‌ جدایی‌ بی‌ نهایت‌می شود
من هرگز نمی ترسم از فراموش شدن
،راحت باش و فردا نامم را به رود خا نه ای بسپار، رودخانه ای....
من جریان خواهم داشت ،حتی اگر تو ندانی
اخرین نوشته ام به تو:،ناشناخته

ناشناس گفت...

خیز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را
چون قد خود بلند کن پایهٔ قدر ناز را

عشوه پرست من بیا، می زده مست و کف زنان
حسن تو پرده گو بدر پردگیان راز را

عرض فروغ چون دهد مشعلهٔ جمال تو
قصه به کوتهی کشد شمع زبان دراز را

آن مژه کشت عالمی تا به کرشمه نصب شد
وای اگر عمل دهی چشم کرشمه ساز را

نیمکش تغافلم کار تمام ناشده
نیم نظر اجازه ده نرگس نیم باز را

وعدهٔ جلوه چون دهی قدوهٔ اهل صومعه
در ره انتظار تو فوت کند نماز را

وحشیم و جریده رو کعبهٔ عشق مقصدم
بدرقه اشک و آه من قافلهٔ نیاز را
اوج صدای من شدی
بت منی‌، شکستمت
وقتی‌ خدای من شدی
ببین به یک نگاه تو
تمام من خراب شد
چه کردی با سراب من
که قطره قطره آب شد
به ماه بوسه میزنم
به کوه تکیه می‌کنم
به من نگاه کن ببین
به عشق تو چه می‌کنم؟
به ماه بوسه میزنم
به کوه تکیه می‌کنم
به من نگاه کن ببین
به عشق تو چه می‌کنم؟
منو به دست من بکش
به نام من گناه کن
اگر من اشتباهتم
همیشه اشتباه کن
نگو به من گناه تو
به پای من حساب نیستبندگی را تاب نمی آورم..... هرگز....من، من هستم.....اگر خم باید بشوم،....شکستن را ترجیح می دهم....
سختی سرنوشت یا قدرت انسان....چنینم و چنین نیز می مانم.....از همین روست که همیشه یک چیزم....من، همیشه منم......فرا می روم؛ فراز می روم.....می افتم با تمامیتم می افتم.....

ناشناخته گفت...

از سرزمین عجایب با بلیتی به مقصد کافه های یکنفر

چه فرقی میکند کجای قصه ی تو ایستاده ام ....

من یکی بود ِ همیشه ام .... و تو یکی نبود ِ بی کسی هایم

مادر بزرگ هم با بهترین کاموای دنیا

این قصه را هرجور ببافد

آخرش از تو سر در نمی آورد ...

آخرش کلاغ ها راست میگویند که تو نیستی

پایان ِ این قصه هر چقدر بالا / پایین بروی ، راست یا دروغ از تو خبری نیست

....

نیستی

تا شعر هایم بی مادر باشند ...

چه فرقی میکند برای تو

که در حال شعر گفتن باشم

یا سرپا شاشیدن

..

.

شعر هایی که بی تو

بی تربیت بار می آیند ....

اصلا بگذار به تو بر بخورد / من دیوانه هر گونه تماس با تو ام

بگذار بین من و تو ...........

کوه کوه ، حرف نگفته باشد ....

و دست هیچ دَکَل مخابراتی به این کوه ها نرسد

اصلا

بگذار بکر بماند

لباس های پلو خوریم / صندلی شاگرد ماشینم / تخت ِ نیم خوابِ دو نفره ام

من همیشه به نیمۀ پر لیوان نگاه کرده ام

شاید ...

روزی توانستم

عینک مادر بزرگ را خوش/بین کنم

و قرص هایش را جابه جا

تا انتهای این قصه عوض شود ...

تو سر برسی ...

تا کلاغ بیچاره به خانه اش برسد

تا با میل بافتنی ها شمشیر بازی کنیم

بی آنکه دستمان / از دست هم قطع شود ....

در هم کم شویم از شناسنامه مان...

... تا ریاضی / کسر بیاورد از احتمال تصادفی بوسه هایی که

نه / گسسته میشوند ، نه از جبر سر در میاورند

آنقدر از صورت ِ همدیگر / خط بزنیم

اشک هایمان را

که صورت این رابطه / ساده شود

تک رقمی

5 ساله شویم در طبیعت بکر ...

بر روی کوهی که دست هیچ دَکَلی به آن نرسیده است ...

تا چادر بزنیم / قد هم آغوشی هایمان

درست توی همین شعر

و پاستیل خیرات کنیم

درست توی دست های همین شعر

.
بگذار نگاهی زیر نیم نگاه تمام منتقدین ادبی باشد ....

من در این شعر ، تنها تو را

ادم / حساب میکنم .



حوا

مریم گفت...

چیزی نگم بهتره!

ارسال یک نظر