۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

قصه‌های مادرم

بعد از مدت‌ها تازه به خانه‌شان در شهرستان بر گشته بود.آن روز صبح  مثل تمام صبح های دیگرش عمرش که اگر مجبور نباشد، برخلاف میل همیشگی پدرش،دير وقت از خواب بیدار شده بود.سری به آشپز خانه زد و چيزی خورد تا پس از آن  يک سيگار بکشد آن وقت‌ها هنوز عادت نداشت ناشتا سیگار بکشد و تا چیزی نمی‌خورد نمی‌توانست سیگار بکشد.
وقتی از آشپز خانه به درون هال بر گشت.چشمش به آخرين داستانی که مادرش نوشته بود افتاد .که مثل هميشه آن را پس از پاکنويس کردن بر ديوار روبرو در واقع بر ستونی بين اتاق سابق خودش و اتاقک کوچکی که بيشتر حکم يک انباری را داشت .آويزان کرده بود.جلو تر رفت و با نيم نگاهی هم موقعيت مادرش را که با همان چارقد سپيدش و تسبيحی که دستش بود نزديک در هال نشسته بود از زير چشم گذراند و زير لب خواند:
«عزيز دل سوخته ی من! هوای دلتنگيهايت را کرده ام.و شب بيدار ماندن هايت را در تنهايی های خاص خودت....جان مادر! امروز سی ام دی ماه است... و من به سومين ستون ايوان قديمی اين خانه.. تکيه داده ام...........»
لحن صميمی وقديمی مادرش در اين قصه و فرم نامه وار آن، آن‌قدر برايش دلنشين بود که سهم انبوهی از بغضی زيباگلويش را می فشرد.می دانست که مادرش چند سالی است قصه می نويسد    اما هنوز به طور جدی داستان های مادرش را نخوانده بود. ولی آن روز همين چند جمله ی  اول را چند بار خواند و زير لب زمزمه می کرد به گمانم از خواهر کوچکش يا نمی دانم از يکی ديگر از اعضای خانواده اش شنيده بودکه مادرش  هميشه پس از پاکنويس کردن داستانش آن را بر آن ستونی که گفتم آويزان می کند و تا قصه ی تازه اش را بنويسد آن قصه همان جا خواهد ماند.وخودش با جا به جا کردن هر دانه ی تسبيح جمله ای از داستانش را از حفظ می خواند.
او که از داستان مادرش به وجد آمده بود يادش آمدکه اتفاقاً آن روز  «عطا نهايي»*نويسنده خوب کورد مهمان آن هاست .نشست کنار  آقای نهايی و خواست که مانند مادرش با جابه جا کردن دانه های تسبيح قصه را از حفظ بخواند ــ ته دلش هم احساس عجيبی داشت که شخصيت بيشتر قصه های مادرش خود اوست ــ دانه ی اول تسبيح جمله اول قصه،  دانه ی دوم تسبيح جمله ی دوم و باز...
عزيز دلسوخته ی من....هوای دلتنگي‌هايت را کرده ام.... امروز سی ام دی ماه است و من به سومين ستون....
در لحن صدای خودش رگه ای از بغض نگاه مادرش را حس کرد و نتوانست ادامه دهد...

تازه يادش آمد که مادرش اصلاً سواد ندارد.و وقتی آخرين پُک سيگارش با لذت هميشگی‌اش به درون سينه اش فرو داد و به سمت شمال خيابان گاندی در تهران دوباره خيره شد. يادش آمد که مادرش پيش از آن که او بتواند چهره اش را به خاطر بسپارد فوت کرده است.


                                                        ۶/۸/۸۰
* عطا نهايی يکی از نويسندگان کرد کردسنان ايران است از آثار او می توان به دو مجموعه داستان کوتاه«جيغ»و«فرياد تنهايي»و همچنين رمان زيبای «پرنده های لب باد»اشاره کرد

1 comments:

ناشناخته گفت...

دانایان ‌می‌گویند
فراموش کن
واقعیت شاعرانه را
تنها یک واقعیت هست.
خیال‌پردازان ِ
واقعیت ِ واقعی می‌گویند
تنها واقعیت شاعرانه هست.

من کیستم

وقتی که ناامیدم
شعر می‌نویسم

شاد که هستم
شعرها
در من نوشته می‌شوند

وقتی که نمی‌نویسم
کیستم ؟
*
اما من می‌دانم
پروانه‌ای بودم
پیش از زادنم
درختی یا
ستاره‌ای؟

ازیاد برده‌ا‌م آن را

اما می‌دانم
که من بودم
و خواهم بود

لحظاتی
از ابدیت
رُزه آوسلِندِر
نا شناخته

ارسال یک نظر