۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

من و دار گٌل- دو


دو:


دارگل پرسید: پلیس خوب است؟
گفتم:عقلم به من می‌گوید. پلیس خوب است. حتا اگر عقلم «هابز»ی باشد. اما خوب راستش را بگویم دارگل؟
دار گل گفت. مگر تو غیر راست هم می‌گویی...
می‌گویم... بلد نیستم....
دار گل می‌گوید پس راستش را بگو.
می‌گویم. راستش من در تمام فیلم‌ها طرفدار آن‌هایی بوده‌ام که پلیس دنبال‌شان بوده است. در تمام زندگی‌ام طرفدار کسانی بوده‌ام که توانسته‌اند از دست پلیس بگریزند. طرفدار تمام زندانیانی که از زندان فرار کرده‌اند. تمام اعدامیانی که از طناب دار گریخته‌اند. تمامی کودکانی که پدر و مادرشان را پیچانده‌اند. طرفدار تمامی دانش‌اموزانی که دیر مدرسه آمده‌اند. که شیشه‌ی پنجره‌ی مدرسه را شکسته‌اند. حتا وقتی خودم معلم بودم دانش‌آموزان شیطون و شلوغ را بیشتر دوست داشته‌ام. من خودم آدم قانون‌مندی هستم دار گل. پلیس را هم دوست دارم اما خوب همیشه طرفدار کسانی بوده‌ام که توانسته‌اند بدون کشتن یک پلیس، پلیس را ناکارآمد بگذارند..
دارگل می‌پرسد:حالا من پلیس باشم یا تو...؟
می‌گویم تو فقط فکر کرده‌ای من از پس جواب همه‌ی پرسش‌های تو بر می‌آیم....
دار گل می‌گوید: من فقط فکر نمی‌کنم...
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

ازدواج مجدد مجردانه‌ی مرد مُرده‌ی یک زن



The Lovers II - Rene Magritte-1928.
نوع و جنس فشار را دقیقا تشخیص نمی‌داد. فشار گره زدن کفن سفید مردن بود..یا فشار گره زدن گره‌ی کراوات. خیلی‌ها چه به خود او  و چه با خودشان چیزهایی می‌گفتند...دقیقا نمی‌فهمید مثل کسی شده بود که در فیلم ها نشان می‌دهد و میان مردم راه می رود و انگار دور فیلم را پایین آورده‌اند و حرکات لب‌ها و البته صداهایی هم می‌شنود اما دور صدا هم پایین است و خیلی واضح نیست. اما راستش آن‌چیزی که برای او رخ می‌داد وضعتی صدایش به این شکل نبود.یعنی صداها همون کیفیت اصلی را داشتند اما با این که  صداهادر گوشش بودند..با این که می‌شنید اما خوب شاید حواس و مشاعرش قابلیت تشخیص را از دست داده بود.اما گاهی برخی جملات و کلمات را می‌فهمید مشکلش این بود ارتباطش با بقیه‌ی جملات و وضعیت‌ موجود را نمی‌فهمید. 

کسانی داشتند چیزی را آماده می‌کردند. آماده که نه انگار بهش می‌رسیدند. بیشتر دقت می‌کرد انگار مثل این است که دارند دور یک نفر پارچه‌ای سفید می‌پوشند یا بهتر است بگوید می‌پیچانند. آها خوب درسته این همون کفن کردن است. برخی جملات حاوی از عرض تسلیت بود.اما نه عده‌ای هم تبریک می‌گفتند. تسلیت‌ها حاوی از جملاتی شبیه این بود که به مردی برای درگذشتن همسرش تسلیت می‌گویند. تبریک‌ها جملاتی بود شبیه تبریک گفتن برای تجدید فراش به یک مرد.
آن تصویری که می‌دید از کسانی که یکی را لباس پوش یا کفن پیچ می‌کردند برایش دقیقا معلوم نبود. زیرا وقتی کارشان تمام شد بهش گفتند خوب کراوات هم بسته شد حالا برو جلو آیینه خودت را ببین. وقتی آن کسی که زیر دست آن چند نفر بود بلند شد برود جلوی آیینه، تا آن لحظه فکر می‌کرد یعنی من دارم خواب می‌بینم و این زن من است که مرده است؟ وقتی موجود پچیده شده بلند شد که جلوی آیینه خودش را ببیند. به جای تصویر شصی دیگر، تنها تصویر خودش را می‌دید.یعنی مطمئن نبود خودش است یا نه..زیرا اولا به جای کت و شلوار یک دست پارچه‌ی سفید چروک شده می‌دید. از جنس همان چلوارها.....بعدش به خودش می‌گفت ولی من که اینجا ایستاده بودم و آن کسی که پیچیده یا پوشیده می‌شد کس دیگری بود. در ثانی به او یا به من گفتند که بلند شو کراوات را هم ببین. اما اگر او زن بود پس چرا کراوات و کت شلوار..اگر زن نبود و من بودم. پس چرا خودم را می‌دیدم. به تصویر درون آیینه نگاه کرد. خیلی نمی‌شد تشخیص بدهد مرد است یا زن..فقط انسانی بود که ایستاده درون یک پارچه‌ی چلواری سپید پیچیده شده است. با این‌که دور سرش هم پیچیده بود اما نمی‌دانست که تصویر را چگونه می‌بیند.آن طوری هم نبود که مثل زمان بازداشتش که آن‌قدر چشم‌بند کم آمده بود، چشم‌های اورا با یک تکه چلوار سفید بسته بودند و او با این‌که مژه‌هایش درد می‌گرفت اما چشمانش را باز گذاشته بود و همه چیز را از پشت یک موهومیت سفید می‌دید و یاد تجربه‌ی کوری سفید، در رمان«کوری» افتاده بود.حالا او جلوی آیینه همه چیز را واضح می‌دید حتا سرش را که پیچیده شده بود.
حقیقتی که بر او روشن می‌شد این بود که انگار زنش مرده است و دیگران دارند به او تسلیت می‌گویند. اما او خودش می‌دانست که آن‌که مرده است خودش است. جملات بی مکان و بی زمانی هم که می‌شنید هم حاوی از تسلیت مرگ کسی بود و هم حاوی از تبریک ازدواج مجدد یا همان تجدید فراش. انگار برخی جملات را که در مجموعه‌ی زمان‌‌های متفاوت گفته شده‌اند بدون رعایت قید زمانی در یک لحظه می شنید. انگار زمان زبان را در یک کیسه ریخته باشند و به هم زده باشند و مثل قرعه‌کشی دست در کیسه برده باشند و مجموعه‌ای جمله را بیرون کشیده باشند.

به نظر خودش دکمه‌های سرآستین کت‌اش نامرتب دوخته شده بود. کراوات را کمی جا به جا کرد. تکه‌ای از نخی که بیرون مانده بود را با نوک ناخنش کند. رفت در اتاقی دیگر دور از همگان روی تخت دراز کشید. انگار لبه‌های تخت مثل این‌فیلم‌ها، شروع به حرکت کرد. جمع شد. بالا آمد. تاجایی که دیگر با چرخاندن سر چیزی جز تخته‌های اطراف سرش را نمی‌دید. برای لحظه‌ای حس کرد تابوت است.حالا همه چیز روشن شد.
یعنی روشن روشن هم نشد چون در اصل آن‌جا تاریک بود. اما حدسش دوتا شد.روی این دو حالت دیگر شک نداشت. دومین حدسش این بود که « او مرد مُرده‌ی یک زن است».
سیگارش را گوشه‌ی زیرسیگاری گذاشت. فنجان قهوه‌اش را بر داشت. به لب‌هایش نزدیک کرد. قهوه را مثل شراب می‌نوشید. لب‌هایش را می بست که قهوه یا شراب حسابی هم به لب‌هایش بچسپد و هم دیگر قسمت‌های لب و دهان و حتا کام‌اش را...
قهوه تلخ بود.
یک اینتر زد و آخرین پاراگراف را نوشت. حالا که مرده‌ام دست از سر مجرد بوودن یا متاهل بودنم بردارید................حالا مجردم...مجرد ...مجرد ...مجرد...حالا دارم تاهل با زنی را مجردانه زندگی می‌کنم که من مرد مُرده‌اش هستم.....سیگار دومش را که روشن کرد و بر لبه‌ی لب‌های زیر سیگاری گذاشت متوجه شد که سیگار قبلی‌اش هنوز تمام نشده بود...
این بار اینتر نزد و دکمه‌ی پُست فیس بوک را فشار داد....

شین-شین
» ادامه مطلب

گفت و گوهای من و دار گٌل- یک


یک:


دارگل می‌گفت: ستاره‌ها را می‌شود برایت چید تا تو تنها ستاره‌ی آتشین آسمان باشی وقتی که می‌وزی....
دار گل می‌گفت: کسی تا به حال نمی‌دانسته و دقت نکرده که تو تنها ستاره‌ی «وزنده» هستی...
دار گل می‌گفت تو حرمت باد بودن یک ستاره هستی...


می‌گفتم بنشین رو به رویم. من برایت شعر می‌خوانم و تو عاشق هرکس خواستی باش.... من هم قول می‌دهم شب‌ها به سیاره‌ام بر نگردم حتا با نیش قوی‌ترین مار صحرای آفریقا...
۲۸ آوریل ۲۰۱۲
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

شهاب‌الدین شیخی: ما روزنامه نگاران نبايد فراموش كنيم متعلق به جامعه ى مدنى هستيم نه به حوزه ى قدرت

-مصاحبه ی خبرگزاری کوردپا با شهاب الدین شیخی
به مناسبت یکصدو چهاردهمین سالروز روزنامه‌نگاری کُردی
گفتگوی اختصاصی آژانس کُردپا با شهاب‌الدین شیخی روزنامه‌نگار کُرد و ساکن آلمان
کُردپا: روزنامه نگاری کُردی به دلیل شرایط سیاسی در غربت آغاز شد و اکنون پس از گذشت یکصدو سیزده سال هنوز هم روزنامه‌نگاری کُردی در تبعید و غریبی ادامه دارد، همین وضعیت باعث گردیده تا روزنامه‌نگاری کُردی شدیدا تحت تأثیر افکار و جو سیاسی غالب بر منطقه قرار گرفته و روزنامه‌نگاری کُردی را از قالب استقلال و رسالت واقعی خود خارج کرده و به سمت و سوهایی گوناگون معطوف کند.
کُردپا: با این تواصیف آیا شما در طول مدت زمان مذکور، برهه‌ای را سراغ دارید که در آن روزنامه‌نگاری کُردی به صورت مستقل صورت گرفته باشد؟
ش شیخی: من از زاویه‌ی دیگری نگاه می‌کنم. از دید من روزنامه‌نگاری کُردی از نظر کلی شکل‌گیری‌اش از اول یک حالت مستقلی داشته، درسته این تبعید و غربت مستولی شده را بر خودش هموار کرده ولی دقیقاً به خاطر این بود که مستقل باشد و به نظر من این اتفاقا یک خط سیری است که در طول تاریخ روزنامه‌نگاری کُردی به صورت تلاش برای استقلال وجود داشته، این را در نظر داشته باشید که شروع روزنامه‌نگاری کُردی با شروع موج دوم ناسیونالیسم در دنیا همراه بوده و همان جنبش استقلال‌خواهی و استقلال‌طلبی که در حوزه‌ی سیاسی هم کُردها این رو داشتند. بنابراین گرچه با بخش زیادی از نظرات شما موافقم که امکان این استقلال وجود نداشته اما تلاشی برای استقلال چه در مفهوم و چه در محتوای روزنامه‌نگاری کُردی و چه در ادعا و یا در شعار همیشه بوده، بنابراین من شکل‌گیری روزنامه‌نگاری کُردی را شکل‌گیری یک رؤیای مستقل، یک رؤیای استقلال می‌دانم به عنوان اینکه یک روزنامه‌ی را منتشر کنند که مستقلا و اختصاصا مال کُردها باشد و اعلام می‌کند و آن چند خط زیبا که می‌گوید:
« من برای اولین بار است که روزنامه‌ای را با این زبان منتشر می نمایم، با هدف انتشار دانش و روح مهربانی در میان فرزندان ملت ام و ترغیب کوردها جهت در پیش گرفتن راه توسعه و مدرنیزاسیون و تمدن نوین، هم زمان برای نشان دادن ادبیات ملی این ملت به خود آن ها.....»
خیلی جالب است آن تعریفی که بدرخان می‌کند که در دو سطر ابتدایی این متن تعریف سیاسی ملت رو میکنه و پارامترهای ملت رو میاره و پارامترهای روزنامه‌ی مستقل را که می‌خواهد به این دلایل روزنامه مال من باشد و روزنامه خودم باشه اما اینکه به صورت تاریخ و به اصطلاح محتوا یا تاریخ تولید شده، تولید روزنامه آیا استقلال داشته یا نه، متأسفانه، خیر، به دلیل اینکه همیشه یک وضعیتی بوده حالا ما چه را یک بحث فرهنگی در نظر بگیریم چه بحث سیاسی، کُردها به عنوان ملتی که بین چهارتا دولت بوده‌اند این دولت‌در دوره‌ی مدرن و دقیقاً از دورانی که روزنامه‌نگاری کُردی شکل گرفته که بین ملت‌های منطقه جزو باسابقه‌ترین‌هاست این وضعیت طوری بوده که همیشه یک دولت حاکمی وجود داشته که به دلیل محدودیت هایی که این دولت ها برای اندیشه ای مستقل به وجود می اورده اند روزنامه نگاری کوردی با اندیشه ای مستقل در هر صورت یا باید به صورت تبعید و غربت بوده باشد که معمولاً دچار یک نوع، انتزاع از جامعه‌ی مبدأ خودش شده و یا به‌طور کلی اگر دورن حاکمیت بوده بخشی از استقلال خودش از دست داده.

کُردپا: به طور کلی در حال حاضر نیز روزنامه‌نگاری کُردی تقریباً تحت تأثیر جهت‌های سیاسی قرار دارد و اگر هم روزنامه‌نگاران مستقلی وجود داشته باشند تعداد آنها انگشت شمار و حتی در بعضی موارد به صورت مطلق مستقل نیستند؟ نظر شما در این باره چگونه است؟
ش.شیخی: ببینید اساساً شما به عنوان یک روزنامه‌نگار، اصلی را به نام استقلال مطلق ندارید و من با ترکیب استقلال مطلق مشکل دارم. بگذارید یک اصطلاح ساده از روزنامه‌نگاری را یادآوری بکنیم ما یک اصطلاحی داریم به اسم "قلم قرمز سردبیر"، حالا این قلم قرمز سردبیر می‌تواند سلیقه‌ی نوشتاری، سیاست‌گذاری، "ادیتوریال وُرد" و نوعی نگاه سیاسی – فرهنگی خود سردبیر باشد و نهایتاً نگاهش به روزنامه‌نگاری باشد. یعنی شما حتی اگر یک روزنامه هم داشته باشید گاه گاهی سردبیر قلمی بر روی نوشته‌های شما می‌کشد. تعریف دومش این که شما بعد از مدتی جامعه‌پذیر می‌شوید، شما یاد می‌گیرید که مثل نوشته‌های آن روزنامه بنویسید برای همین وقتی شما یک مطلب را مطالعه می‌کنید بعضی وقت‌ها هم اگر نگاه‌هم نکنید احساس می‌کنید، البته اگر روزنامه حرفه‌ا‌ی باشد، احساس می‌کنید این مطلب در روزنامه‌ی فلان نوشته شده، به عنوان مثال تجربه‌ای که ما در ایران داشته‌ایم روزنامه‌هایی مانند "جامعه" و "شرق"، شما قادر بودید که جنس مطلب‌ها را حدس بزنید که مال کدام روزنامه‌ست و این سیاست‌گذاری سردبیر و کار رسانه است که در جامعه شناسی ارتباطات به طور کلی از ای مفهوم با عنوان «جامعه پذیر شدن از طریق قلم سردبیر» یاد می کنند. حالا اینکه در مورد کُردها این وضعیت وجود داره، اکنون ما روزنامه‌نگاری به زبان کُردی به اصطلاح تولید انبوهش در کردستان عراق( کردستان جنوبی) بیشتر داشتیم. در آنجا ما می‌بینیم در دوران صدام حسین یک امکان حداقلی استقلالی بوده در همان چند صفحه‌ی اولیه، عکس سید الرئیس که همین صدام بر برگه یا روی صفحه ی دوم جلد وجود داشته باشد اما در دیگر حوزه‌ها به ویژه بخش زبانی و مباحث فرهنگی هنری تا حدی که نوشته های ادبی رنگ و بوی سیاسی خاصی نداشته باشد، مستقل بوده هر چند در سیاست نمی‌تواند مستقل بوده باشد در کشورهای مثل ترکیه، سوریه که اصلاً امکان آن را نداشتند، روزنامه در ترکیه امکانش مثل ایران و عراق نبوده بلکه معمولاً با توقیف و بستن ارگانی که روزنامه را منتشر می‌کند، مواجه می‌شود. در ایران، در زمان قبل از انقلاب به آن شکل نبوده و بیشترین دوره‌ی استقلال را شاید می‌توانم بگویم در چند سال اول بعد از انقلاب 57 ایران اگر در نظر بگیریم که در آن برهه زمانی نوعی آزادی بیان وجود داشت و بسیاری از نشریات قارچ‌گونه رشد کردند که شاید من در پژوهشی با نام « تاریخ سی ساله‌ی مطبوعات کُردی در کردستان ایران» بطور مفصل آن را بررسی کردم ولی در حوزه‌های دیگر امروزه شما امکان اینکه من حالا چون در کردستان ایران زندگی کرده‌ام و اکثراً آنجا فعالیت بنده آنجا بوده، مثال هایم از کوردستان ایران است. در کوردستان ایران امکان اینکه شما خودتون یک روزنامه‌ی داشته باشید، بسیار کم است. در واقع محدودیت ها در چندتا مرحله روی می دهد. اول اینکه شما باید مجوز بگیرید. معمولاً به هر فردی مجوز نمی‌دهند یعنی قبل از اینکه مجوز بگیرید شما یک شرایطی هست که بسیاری از افراد را از اینکه حائز مجوز روزنامه‌نگاری بشوند طرد و یا پرت می‌کند. به فرض مجوز گرفتید. آن موقع مرحله ی دوم محدودیت آزادی بیان و نهایا استقلال مورد نظر شما شروع می شود یک شرایطی هست، آیین‌نامه‌ای برای مطبوعات از سوی وزارت ارشاد هست که بازهم امکان استقلال شما را کاهش می‌دهد زیرا مثلا برای کوردها طبق آیین نامه ی داخلی مطبوعات وزارت ارشاد ایران هرگونه صح کردن و طرح مسائل قومی و یا مذهبی به عنوان اقدام علیه وحدت داخلی شناخته می شود»به فرض که این مراحل را طی کردید مرحله ی سوم محدودیت بعد از انتشار هم شما با وضعیت‌هایی روبرو هستید که در قوانین حتی حروف‌چین، تایپیست، نویسنده و روزنامه‌نگار هم شامل مجازات‌های قانونی در زمینه‌هایی هستند، به غیر از آن هنگام روزنامه شما هم مثلا بخش‌نامه‌ی شورای عالی امنیت ملی می‌آید، بخش‌نامه‌ی دفتر وزارت ارشاد می‌آید بخش نامه می‌آید در مورد فلان چیز فلان موضوع این جوری بنویسید و یا اصلا ننویسید.
اینها مسائلی بود که از بریون جامعه و توسط قوانین و دل بر روزنامه نگاری وارد می شود. برخی محوددیت ها از دید من درمورد خود ما، ما به این دلیل که در جامعه‌‌ای به‌سر بردیم که یک مسئله‌ی سیاسی داشته، حالا اصلاً کاری به این نداریم که این مسئله به ذات است یا عرضی است و یا ساخته شده و یا برساخته شده نیست ولی کردستان یک جامعه‌ای است که با مسئله‌ی سیاسی به نام "ملتِ دولت نشده" روبروست در این صورت ما یک گروه مرجع داریم که برای این مردم، بیشتر قابل توجه است و این گروه‌های مرجع، احزاب سیاسی هستند. چه در کردستان عراق، چه در کردستان سوریه، ترکیه و چه در کردستان ایران، شما احزاب سیاسی را به عنوان "گروه مرجع" و "پایگاهِ رجوع مردمی" بیشتر می‌شناسید که تقریبا تریبون و حوزه ی مخاطب گسترده ای هم دارند. بنابراین خیلی وقت‌ها روزنامه نگاران جوان برای اینکه توجهی جلب بکنند و بتوانید مخاطب پیدا بکنند و خوانده شوند و شنیده شوند و دیده شوند، سعی کرده‌اند از تریبون احزاب سیاسی خود را مطرح کنند البته این امر در واقع دلیل دیگری هم داشته این بوده که شما در دوره‌ی هم که به اصطلاح امکانات نشر و سانسور و واقعاً پاکسازی رسانه‌ها صورت گرفته، جایی نبود که شما در آن چیزی بنویسد و آن‌چیزی که می‌ماند نشریات احزاب است. در کردستان عراق هم وضع همین طور است شما قدیمی‌ترین و پرکارترین نشریات را وابسته به احزاب می‌بینید نشریه‌های اتحادیه میهنی و پارت دمکرات کردستان عراق است و در کردستان ترکیه نیز نشریات بدون هیچ تعارفی وابستگی و یا گرایشات حزبی به پ.ک.ک دارند. بنابراین شما برای اینکه امکان فعالیت داشته باشید باید خودتان را به آن پایگاه مردمی گروه مرجع نزدیک می‌کنید. از طرف دیگر واقعیت این است در کردستان ایران و قبل از دوره‌ی اصلاحات یک گرایش شکل گرفت و گاه‌گُداری نشریاتی منتشر می‌شد در دوره‌ی اصلاحات این امکان تا حداقلی بوجود آمد در دوره‌ی اصلاحات ما درست است به آن اندازه‌ی که در نقاط دیگر ایران و یا حداقل به اندازه مرکز، ما دستاورد نداشتیم، ولی نزدیک 20، 30 نشریه منتشر شد در اون دوره‌ها، که همگی در تلاش بودند که به استقلال برسند و این هم درسته که صاحب امتیاز و سردبیر اینگونه نشریات، مسئول و مدیرکل فلان اداره و یا نماینده‌ی مجلس و یا حتی خود سردبیرها گرایشاتی به احزاب کُردی و یا احزابی که در کردستان عراق در حال قدرت‌گرفتن به عنوان دولت کُردی بودند، داشتند. و از آن سو در داخل ایران هم عده‌ایی به احزاب مرکزی ایرانی، همچون "مشارکت" و "مجاهدین" گرایش داشتند و بنابراین من فکر می‌کنم رؤیای اینکه یک روزنامه و به عنوان "روزنامه‌ی مستقل" باشد، رؤیایی هنوز دور دست است. اما روزنامه‌نگار مستقل، چرا، داشتیم و از چهره‌های خیلی بارز آن که هزینه دادند مثل آقایان "محمدصدیق کبودوند و عدنان حسن‌پور" که احکام ویران‌کننده‌یی دارند و طولانی‌ترین احکام‌هایی را که یک روزنامه‌نگار در داخل ایران 15 سال و 12 سال و حتی عدنان به اعدام محکوم و حکم اعدامش صادر می‌شود و البته چهره‌های مستقل دیگری نیز بودند و من اینجا به حرمت اینکه این دو عزیز در زندان هستند فقط نام آنان را برده‌ام. اما هر انسانی به هرحال یک گرایشاتی دارد و اینکه من می‌گویم برای همین با استقلال مطلق مخالفم و معتقدم که روزنامه‌نگار مستقل نداشتیم.

کُردپا: با توجه به تاریخ پر مخاطره در کردستان و هم‌چنین جو غالب، کم نیستند روزنامه‌نگاران کُردی که پا به عرصه‌ی مطبوعات کُردی گذاشتند، اما با این حال شاهد هستیم که تا کنون نیز هیچ آهنگی تحت هر عنوانی در بین روزنامه‌نگاران کُرد وجود ندارد، عامل اصلی این موضوع را در چه می‌دانید؟

ش.شیخی: واقعیت این است که روزنامه‌نگاری کُردی به اصطلاح یک تاریخچه‌ی پاره پاره دارد، ظاهراً این پاره پاره‌بودن بخشی از "سرنوشت زخمی" ماست به دلیل اینکه از نظر زمانی، مکانی و محتوایی، پاره پاره است به ویژه از نظر زمانی، شما از یک دوره‌ایی می‌بینید که مثلاً در کردستان ایران و در دوره‌ی اصلاحات را حدود 10، 20 نشریه در طول این هشت سال منتشر می‌شود شما نیاز دارید که از روزنامه‌نگار تولید بشه، روزنامه تولید بشه، تاریخچه داشته باشد. من در پژوهش سی سال مطبوعات کردستان ایران که اسمش هست "هرگز به صد نرسیدیم" تمامی نشریات تاریخ کردستان به شماره صد نرسیده و شما به عنوان یک روزنامه‌نگار یک پایگاه ثابت ندارید که 100 شماره، 200 شماره پشت سر هم منتشر کرده باشید، کار کرده باشید، با 100 شماره شما به عنوان یک روزنامه‌نگار هنوز یک پایگاه ویژه و مستقلی ندارید ‌که با دیگران اتحاد پیدا کنید و هماهنگ شده و گروه و سازمان تشکیل بدهید. امروز روزنامه‌نگارید، دو سال نیستید، یک سال هستید، چهار سال نیستید به عنوان اصل روزنامه‌نگار من یک چیزی را در یک پرانتز عرض کنم و آن اینکه امروز یک تعریف غلط در جامعه جهان سومی هست و اینکه می‌گویند فلانی روزنامه‌نگار نیست چرا که دیگه حالا در روزنامه نیست و این یک تعریف غلطه، این را هم تو پرانتز می‌گم، یک آدمی دکتر است اگر دکتری هم نکند بازهم دکتره، آدمی وکیل است اگر وکالت هم نکه بازهم وکیل هست. در غرب اگه کسی روزنامه‌نگار باشه و اگر 5 سال هم روزنامه‌نگاری نکنه بازهم به طرف می‌گویند روزنامه‌نگاره، حتی ایرانی و یا خارجی هم باشه میگن مثلاً یک نفر تو هتلی در برلین کار می‌کند میگن که آقای فلانی که در فلان هتل کار میکنه روزنامه‌نگاره.
شما که کار نمی‌کنید دیگر شما کجا و با چه کسی فعالیت بکنید و چطور و با چه کسانی اتحادیه دایر کنید دو سال احتیاج داشتید که کار کنید این یکی از دلایلش، دلیل دیگرش اینه که در جامعه‌ا‌ی که کُردها زندگی کردند به دلیل اینکه این دولت‌ها چه نسبت به کُردها و چه به نسبت به دیگر اقشار مردم ، دولت‌های استبدادی بودند و قاعدتاً دولت‌های استبدادی ضد جامعه مدنی و نهادها،ان-جی-او‌ها و اتحادیه‌ها هستند و اساساً به تضعیف جامعه‌ی مدنی می‌پردازند،و این نهادها جزو جامعه‌ی مدنی هستند. شکل‌گیری این نهادها بسیار مشکل و سخت می‌باشد و امکان ندارد به ویژه حالا اگر این نهادها در جامعه‌ی کردستان باشد که آغشته و آلوده و پالوده به یک امر سیاسی هم هست. این مسئله همیشه زیر یک "پرسش سیاسی" و یک "اتهام سیاسی" هست. این اتفاق خودش عواملی دارد که بیرونی و بسیار قدرتمند است که این امکان را سلب می‌کند از سویی دیگر به دلیل همان پاره پاره بودن دیدگاه‌ها و همان دلایل و مباحثی که درباره‌ی "وابستگی حزبی" برشمردم ما امروزه می‌بینیم خیلی راحت روزنامه‌نگارانی هستند که رسماً وابستگی حزبی دارند و یا غیر رسماً هستند ولی عملاً معلومه که دارند به تقویت پایگاه اجتماعی فلان حزب می‌پردازند و یا به تقویت پایگاه اجتماعی فلان حزب نمی‌پردازد ولی تمامی احزاب دیگه را می‌کوبد به جز حزب متبوع خودش، شب و روز به پ.ک.ک گیر می‌دهد به پژاک گیر می‌ده به دمکرات گیره می‌ده ولی مثلاً کاری به کومله نداره و بالعکسش طرف به کومله و همه، گیره می‌ده به دمکرات کاری نداره، پ.کا.کایی همینطور. اگر چهار پنج نفر چهره‌ی مستقل هم هست این استقلال بین جامعه‌‌ای که به این شدت سیاسی شده یک نوع اتفاقا، بعد تعریف می‌شه. یعنی مثلا میگن طرف هیچ دیدگاه سیاسی نداره، یعنی چی؟ که نه کاری به فلان داری یا به فلان نداری. هر حزبی خودش و هوادارانش به تنهایی، نماینده‌ی "گفتمان ناسیونالیسم کُرد" می‌دانند. و وقتی شما طرف او را نمی‌گیرید و یا طرفداری ویژه‌ای نمی‌کنید از طرف مابقی احزاب کُرد به عنوان "آدمِ غیرناسیونالیسم" شناخته می‌شوید در جامعه‌ی کردستان آدم غیر ناسیونالیسم که مسئله‌ی ملی نداره به عنوان یک "ضعف" شناخته می‌شود و یک انتقاد ویژه است که انگار "امر ملی" یا امر کلی براش مهم نیست. از سویی دیگر گفتم که امکانات حالا به اصطلاح اقتصادیست امکاناتی که شما ساختمان، دفتر، آزادی سیاسی و تعریفی برای خودتون داشته باشید، نگاه کنید اکنون در کردستان عراق سندیکای روزنامه‌نگاران کُرد هست و به عنوان یک نهاد روزنامه‌نگاری عضو فدراسیون بین‌المللی روزنامه‌نگاران ای-اف-جی و حالا اگر همچین چیزی در مورد کردستان تشکیل بشه و این در داخل ایران نمی‌شه تشکیل بشه حالا فکر می‌کنم یک تلاش‌هایی داره صورت می‌گیره در تبعید و در کردستان عراق تشکیل بشه و آیا تشکیل آن در کردستان عراق اساساً می‌تواند به عنوان نماینده‌ی جامعه‌ی کُردستان، عضو آی-اف-جی بشود یا نه‌، بودجه را کجا می‌آره، اگر بودجه را حکومت اقلیم کردستان تأمین می‌کنه باید سیاست دولت کردستان عراق را به نسبت مسایل دیپلماتیک که با همسایگانش داره به ویژه با ایران رعایت بکند و اگر رعایت نکند، بودجه را نمی‌گیره و اگر پول نگیره از یک خاک یک کشور دیگر می‌گیره از نهادهای بین‌المللی می‌گیره و آن نهاد بین‌المللی چقدر قدرت داره این نهاد را ساپورت بکنه و اگر فرضاً زیر فشار ایران قرار گرفت و یا زیر فشار خود حکومت عراق قرار گرفت و می‌بینید که در دولت عراق اکنون دعوا بر سر قدرت میان حکومت مرکزی و اقلیم کردستان جریان داشته و همه‌ی این موارد می‌توانند آسیب برسانند. یعنی شما از این که در این دولت‌ها استبدادی هستند، ضد جامعه‌ی مدنی و نهادهای مدنی هستند، دوم، امکانات اقتصادی باید تشکیل بشه سوم، امکان اینکه شما روزنامه‌نگارانی که در حال فعالیت به صورت طولانی به عنوان روزنامه‌نگار داشته باشید که شغل و حرفه‌شون باشه و بتوانند یک موقعیت را به عنوان نهادی که همراه و هماهنگ با یکدیگر به صورت عملی انجام بدهند، وابستگی و گرایش حزبی که وجود داره بین بسیاری از روزنامه‌نگاران که گفتم یا مستقیم یا غیرمستقیم، معمولاً باعث میشه نگاهشون از استقلال دور شود، چهارم، خود امر سیاسی که قبلاً گفتم یکی از مسایل است که به شدت حوزه‌ی فرهنگی بنام روزنامه‌نگاری را تحت تأثیر قرار داده است این ها به طور تیتروار از عواملی است که می‌تواند پاسخگوی این پرسش باشد که چرا این اتفاق نمی‌اُفتد.
کُردپا: پیام و دیدگاه شخصی خودتان را به مناسبت یکصدو سیزدهمین سالروز روزنامه‌نگاری کُردی بفرمایید؟
ش.شیخی: پیام من این است که فکر می‌کنم هر روزنامه‌نگاری اولاً یکبار آن متنی را که "مقداد مدحت بدرخان" به عنوان متن ضمیم یعنی یک یادداشت روی روزنامه‌ی "کردستان" نوشته، برای روشنفکران و نویسندگان آن زمان فرستاد، حتماً بخوانند، متن بسیار کوتاهی است و به عنوان یک روزنامه‌نگار کُرد آن را مطالعه کنند، تاریخ روزنامه‌نگاری کُردی را حتماً مطالعه کنند و نیز به عنوان یک روزنامه‌نگار توصیه می‌کنم که بلکه به این سمت بریم، این رؤیا را داشته باشیم که ما روزنامه‌نگاران خودمون را "گروه مرجع" جامعه‌ی مدنی بکنیم، نه آن حالتی که خودمون وابسته به حزبی بکنیم به گرایش حزبی خاصی، گرایش سیاسی داشته باشیم تا مورد توجه و امکان ارجاع و دیده شدنمان بیشتر باشد. من این تجربه را شخصاً دارم و چون این آرزوی شخصی و حالا من این را تکرار می‌کنم و من روزی به سردبیر نشریه‌ی گفتم آقا! اختیار این نشریه را بجز بخش "سیاست‌گذاری کلان‌"ش به من بده و من قول می‌دم این نشریه را به پُرتیراژترین نشریه تاریخ روزنامه نگاری کُردی تبدیل کنم و این قول را گرفتم و این کار را کردم و هنوزم آرزو دارم که یک نشریه داشته باشم. و همچین کاری را بکنیم که ما بتونیم خودمون را پایگاه مرجع برای مردم و جامعه‌ی مدنی بکنیم، یادمون باشه روزنامه‌نگاری امری است فرهنگی، امری است مربوط به حوزه‌ی جامعه‌ی مدنی و نه امری سیاسی، قطعاً ما از امر سیاسی غافل نیستیم و نخواهیم بود اما ما مرجع باشیم نه مرجع ما جای دیگری باشه، چه قدرت و چه احزاب ما.در نهایت آرزو می‌کنم هیچ روزنامه نگاری در هیچ جای دنیا برای ابراز عقیده و نوشتن در مورد آزادی و حقوق فردی خود جامعه‌اش به زندان نیافتد و تمامی روزنامه نگاران زندانی در اقصا نقاط دنیا آزاد شوند. به ویژه آرزوی آزادی عدنان حسن پور،محمد صدیق کبودوند، احمد زیدآبادی، بهمن احمدی،مسعود باستانی و دیگر دوستانم را دارم.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

بیست روز اعتصاب غذای شیرکو معارفی در اعتراض به نامشخص بودن وضعیت پرونده‌اش

منتشر شده در  رادیو زمانه
شهاب الدین شیخی - شیرکو معارفی، زندانی سیاسی کرد به اتهام اقدام علیه امنیت ملی و محاربه از سوی دادگاه انقلاب اسلامی شهر سقز به اعدام محکوم شده است. 

این زندانی سیاسی در نهم مهرماه سال ۱۳۸۷ در روستایی در نزدیکی مرز ایران و عراق، در حالی که قصد داشت از کردستان عراق به ایران بازگردد، بازداشت شد. حکم وی در دادگاه تجدید نظر و دیوان عالی کشور تائید و سال گذشته خبرهایی مبنی بر اجرایی شدن آن منتشر شد، اما با تلاش وکلای وی و با دخالت رئیس قوه قضاییه نسبت به رای دادگاه بدوی، پرونده برای مدتی به حالت معلق درآمد و این بلاتکلیفی همچنان ادامه دارد.
در ماه آغازین سال ۱۳۹۱ دوباره ‌خبرهایی مبنی بر احتمال اجرای حکم اعدام شیرکو معارفی منتشر شد و به همین دلیل او از ۱۶ فروردین ۱۳۹۱ در اعتراض به نامشخص بودن وضعیت پرونده‌اش در اعتصاب غذا به سر می‌برد.
 
تائید حکم اعدام
شیرکو معارفی، در دادگاه انقلاب اسلامی شهرستان سقز به اعدام محکوم شد و حکم او با تمام پی‌گیری‌ها و اعتراض‌های قانونی وکلا نسبت به روند صدور آن در دادگاه تجدید نظر و دیوان عالی کشور تایید شد و حتی کمیته‌ عفو و بخشندگی نیز جواب مثبتی به درخواست عفو وی و وکلایش نداد.
احمد سعید شیخی، وکیل مدافع این زندانی سیاسی طی لایحه‌ای اعتراضی به رئیس قوه‌ قضائیه از عدم همخوانی حکم مذکور با موازین شرعی و قانونی در جمهوری اسلامی خبر داده است. در پاسخ به این پی‌گیری، دفتر رئیس قوه قضائیه اعلام کرد که "این حکم خلاف بین شرع است" و آن را جزو موارد "اعاده‌ محاکمه مجدد در دادگاه بدوی" دانست. در پی این اعلام نظر اما پرونده به جای اینکه براساس رویه قضایی یادشده دوباره در دادگاه بدوی بررسی شود، بار دیگر به دیوان عالی کشور ارسال و رای صادرشده پیشین، از سوی دیوان عالی کشور تایید شد.
اشتباه از سوی دیوان عالی
اکنون نزدیک به بیست روز است که شیرکو معارفی، در اعتراض به ورود اشتباه دیوان عالی کشور به پرونده‌اش و ناروشنی وضعیت خود اقدام به اعتصاب غذا در زندان سقز کرده است. وکیل پرونده امیدوار است که رئیس قوه‌ قضائیه این اشتباه را قبول کند و امکان محاکمه‌ مجدد این زندانی سیاسی در دادگاه بدوی فراهم شود تا روند پرونده به روال طبیعی خود برگردد و امکان لغو حکم اعدام فراهم شود.
به باور وکیل پرونده، احمد سعید شیخی، این اتفاق یک اشتباه از سوی دیوان عالی کشور به شمار می‌رود. زیرا رایی که از سوی دفتر رئیس قوه‌ قضائیه، مصداق "اعاده‌ محاکمه‌ مجدد" تشخیص داده شود می‌بایست در دادگاه بدوی اجرا شود، نه این‌که پرونده دوباره به دیوان عالی کشور ارسال شود.
این در حالی است که احمد سعیدشیخی، اشتباه ورود دوباره دیوان عالی کشور به پرونده را به دادگاه بدوی صادرکننده‌ حکم، یعنی دادگاه انقلاب سقز و دادستان کل کشور و همچنین به دفتر رئیس قوه‌ قضاییه اعلام کرده، اما تا به این لحظه جوابی به زندانی و وکلا به صورت رسمی ابلاغ نشده است.
در واقع دیوان عالی کشور تنها در موارد مشخص می‌تواند وارد یک پرونده شود: یا در مقام تجدید نظرخواهی یا در مقام اعاده‌ دادرسی. این پرونده با توجه به اینکه از سوی دفتر رئیس قوه‌ قضائیه مصداق محاکمه مجدد دانسته شده است، جزو مواردی نیست که دیوان عالی کشور بتواند وارد آن شود.
در مورد خبرهایی که مبتنی بر اجرایی شدن حکم اعدام شیرکو معارفی منتشر می‌شود، وکیل پرونده بر این باور است: "چون این حکم از سوی دیوان تایید شده است، احتمال اجرایی شدن حکم دور از انتظار نیست، اما مسئله این است که اولاً هنوز جواب اعتراض من به صورت رسمی داده نشده است و همچنین اگر قرار بر اجرایی شدن حکم به طور قانونی باشد باید به وکیل پرونده ابلاغ شود که تا این لحظه خوشبختانه ابلاغی دال بر اجرایی شدن حکم به من نشده است."
اعتصاب غذا
اکنون نزدیک به بیست روز است که شیرکو معارفی، در اعتراض به ورود اشتباه دیوان عالی کشور به پرونده‌اش و ناروشنی وضعیت خود اقدام به اعتصاب غذا در زندان سقز کرده است. وکیل پرونده امیدوار است که رئیس قوه‌ قضائیه این اشتباه را قبول کند و امکان محاکمه‌ مجدد این زندانی سیاسی در دادگاه بدوی فراهم شود تا روند پرونده به روال طبیعی خود برگردد و امکان لغو حکم اعدام فراهم شود. آنچه اکنون نگران کننده است وضعیت جسمانی شیرکو معارفی است که نزدیک به سه هفته است در اعتصاب به غذا به سر می‌برد.
خبرهای تائید نشده‌ای نیز مبنی بر دیدار رئیس زندان سقز با او برای پی‌گیری وضعیت اعتصاب غذای وی منتشر شده است. از سوی دیگر در چند روز گذشته نامه‌ای نیز به نام این زندانی سیاسی منتشر شده که تا این لحظه خبری مبتنی بر تایید یا رد این نامه از سوی او منتشر نشده است.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

بابام....


نمی‌دانم بنویسم بدون شک یا نه. اما احساس می‌کنم هرکسی پدرش را دوست دارد. با این‌که می‌دانم هرکسی هم احساسات خودش را خاص می‌داند بازم، احساس می‌کنم رابطه‌ی عاطفی من و پدرم بسیار عاشقانه است. از همان کودکی‌هم همین طور بود. حالا این رابطه به دلیل فقدان مادرم بوده باشد یه به دلایل بسیاری دیگر اصلا برای من مهم نیست. برای من این مهم است که من پدرم را دیوانه‌وار دوست دارم. رنجش‌های من و پدرم هم از هم جنسش عاشقانه بوده است. پدرم چند سال پیش سر یک مسافرت باهم رفتن... حرفی پیش آمدو گفت یادت هست فلان سال.. گفتم بیا برویم خونه‌ی حاج عبدالله، گفتی نمی‌آیم..من دلم ازت گرفت و دیگر بهت نگفتم با من فلان جا بیا.... خم شدم دستش را بوسیدم و گفتم من فدای اون دل نازک شما بشوم..آخر آن موقع من یک بچه‌ی نفهم که بیشتر نبوده‌ام که... شما چطوری دلت آمد و به دل گرفتی.. گفت همان‌طور که تو دلت آمد و با من نیامدی.
چند سال پیش سر یک بحثی که من دیگر بحث را به نقطه‌ی قرمز بابام رساندم با عصبانیت تمام به من گفت که دیگه پات رو توی خونه‌ی من نذار. من هم برگشتم تهران و نزدیک به ۶ ماه تلفن هم نزدم. ۸ ماه شد و من به خانه‌ی پردم بر نگشتم.. روزی تلفن زنگ زد و پدرم گفت یعنی پسره‌ی فلان فلان شده تو منتظری من بهت زنگ بزنم و بگم بیا خونه.. گفتم بنده غلط بکنم که شما از من دلجویی کنید و این ها ..ولی.. ولی را ادامه ندادم و کمی حرف زدیم و خلاصه من دوباره پام رو ت وخونه‌ی بابام گذاشتم. البته که در هر صورت می‌گذاشتم اما خوب نازمون پیش هم خریدار داره.
یک چیزی هست در صدای پدرم. پدرم مثل عموهایم خوش صدا نیست اما بیشتر از آن‌ها آواز و و تصنیف‌های کوردی بلد است و وقتی می‌خواند یک حزنی در صدایش هست که هرکسی می‌گوید صدایش خوب نیست اما هرکسی هم می‌گوید صدایش شنیدنی است و دلنشین. صدای حرف زدن پدرم هم یک ویژگی خاص دارد . مثل صدایی که به سبزه‌‌های بهاری درختان مالیده شده و خش برداشته.. خش دار بودنش اما از همان جنس سبزه‌ی نرم است.... حالا که بیشتر ارتباط من و پدرم شده ارتباط صوتی.... صدای پدرم را بیشتر می‌شنوم. بیشتر دقت می‌کنم و همیشه مواظبم ببینم صدایش سرجای خودش است یا نه.. حالا حرف زدیم و صداش خوشحالم کرد عین خود خود صداش بود.

گاهی وقت‌ها دلم می‌گیرد و دوست دارم پدرم فیس‌بوک داشت. پدرم اسکایپ داشت. پدرم وبلاگ می‌خوند.. یا روزی دلم می گرفت و می‌رفتم روی صفحه ی فیس بوکش شعری از مولوی کورد یا شعری از نالی و محوی می‌نوشتم ...تا برایش بنویسم.. ......
..
.....
.....
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

برای تشیع جنازه‌ی خودم هم که شده صبح بیدارم نکنید



باز هم به کلاس نرفت. باز هم دیر بیدار شد. زمانی که چشم باز کرد ۸ دقیقه مانده بود به شروع کلاس. و از دم ایستگاه اتوبوس تا کلاس او به طور دقیق۲۹ دقیقه فاصله است. اگر هم می‌خواست تاکسی بگیرد، که بارها این کار را کرده بود. چیزی حدود حداقل ۱۶ تا ۱۹ یورو می‌شد.۱۹ یورو برای کسی که کل دریافت ماهیانه‌اش ۳۶۰ یورو است، یعنی اصلا ولش کن همان معنی‌اش نمی‌کرد بهتر بود.او آدم بی نظمی نیست. اتفاقا آن‌قدر از بی نظمی بدش می‌امد که ترجیح می‌داد کلاس نرود تا این‌که دیر برود. وقتی معلم هم بود همین طور بود. 
یک بار برادرش بهش گفته بود تو تمام عمرت دیر می‌رسی. گفته بود اولا من از این جمله اصلا ناراحت نیستم چون زمان برای من مفهومی حلقوی دارد نه خطی. دوما من چهار سال دوره‌ی لیسانس تمامی کلاس‌های صبح‌ام را قبل از استاد‌ها به کلاس رفته‌ام. اصلا کلاس هیچی یادتان رفته بچه‌های دانشکده به من می‌گفتند کلیددار کتاب‌خانه. چون صبح کله‌ی سحر به محض باز شدن در دانشکده من جلوی کتاب‌خانه بودم. یک سال و نیم در شهری دیگر کلاس فوق لیسانس داشتم و تمامی هفته‌های این یک سال و نیم را ساعت ۸ صبح سر کلاس بوده‌ام. اما برادر جان این‌‌ها جزو افتخاراتم نیست.
من از صبح زود بیدار شدن بدم می‌آید. روحم را به هم می‌ریزد تمام جسم‌ام درد می‌کند. اندوه صبح آخرش مرا می‌کشد. در صبح اندوهی است به اندازه‌ی قدرت تمامی انرژی خورشید. حالا به ویژه که حالم بد باشد. حالم بده...حالم بده.. حال بده...آدم بده.. آدم بده...آن‌هم در مورد کارهای ابلهانه و کلاس‌های ابلهانه...به ویژه معلمی که با هر تواضعی که به خرج بدهی می‌دای بلاهت تنها ویژگی اوست در دانایی‌اش.
باز هم دیر بیدار شد و حالا داشت این‌ها را در فیس بوکش می‌نوشت. چد روز پیش یکی از خوانندگانش از وی تشکر کرده‌بود به خاطر این‌که همه چیز را این گونه سخاوت‌مندانه با آن‌ها به اشتراک می‌گذارد جواب داده بود تشکر لازم نیست از شفاف بودن بیش از حد خودم است و از نترسیدن از قضاوت دیگران.
باز هم دیر بیدار شده بود و از صبح زود و برای کاری ویژه بیدار شدن بدش می‌امد. پیش خودش فکر کرده بود کاش روان‌کاوی که به او مراجعه کرده بود را در فیس بوک پیدا می‌کرد و ادش می‌کرد و همین نوشته‌ها و رفتارهای فیس بوکی او را می‌دید. باز هم دیر بیدار شده بود از صبح زود بیدار شدن بدش می‌آمد. وصیت کرد که « لطفا مرا برای تشییع جنازه‌ی خودم هم صبح زود بیدار نکنید. لطفا مرا بعد از ظهر یا شبانه به خاک بسپارید. خاک بعد از ‍ظهر و به ویژه خاک شب خاکی آرام‌تر است»
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

با گیوتین بریده شدن یعنی همان قصه‌ی چرانماندم

در حلقه وبلاگی گفتگو بحث از این شد که در باره نامه تقی رحمانی و پرسش ژیلا بنی یعقوب (در فیسبوک) از او بنویسیم که چرا رفتی؟ و اگر تو هم و آدمهایی مثل تو هم بروند چه کسی بماند؟ و اصلا اینکه تا کجا می توان مقاومت کرد و ماند؟



این‌که بنشینی و بنویسی و قصه و فلسفه و داستان تعریف کنی از « قصه‌ی کوتاه و اندوه بلند» نماندن و یا حسرت ماندن. کار ساده‌ای نیست. ما وابسته و پرورش یافته به فرهنگی هستیم، که ایستادن بی چون و چرا یکی از شروط اصلی « مردانگی» است که این مفهوم « مردانگی» در فرهنگ مردسالاری که من از آن برخاسته‌ام و تربیت یافته‌ام معنی‌اش همان انسان بودن است. فرار همیشه شرط نامردی بوده  است و ایستادن و ماندن شرط مردانگی. فلسفی کردن و جامعه شناختی کردن و روانکاوانه برخورد کردن با قصه‌ی « نماندن» هم دردی را دوا نمی‌کند و تو همیشه یک محکوم به نگاهی نامهربان باقی خواهی ماند و البته یک محکومیت دیگر و آن این که محکومی به این که « رفته است آن دورها خوش می‌گذراند». با این‌همه انسان که اساسا دشواری اجباری است که شاملو آن را « وظیفه» نامیده است گاه به دلایل بسیار ساده مجبور می‌شود بازگوید که « چرا نماند» این دشواری می‌تواند در همان اولین از مرز گذشتن شروع شود. تا این که به عنوان روزنامه نگار « گزارش‌گران بدون مرز و فدراسیون بین‌المللی روزنامه نگاران» برای تهیه‌ی پرونده‌ات چند سوال از تو بپرسد. تا رسیدن به جایی ساده که در فعالیتی ساده و فرهنگی  و دوستانه در گروهی به نام حلقه‌ی گفت و گوی وبلاگ نویسان به خاطر پیش آمدن خروج تقی رحمانی عزیز پیشنهاد شود که  ما هم بنویسیم از قصه‌ی « ماندن» و « نماندن» مان. آن‌هایی که ماندند و آن‌هایی که نماندند.
مهاجرت: طرحی از طراح بولیگن، کاریکاتوریست سیاسی مکزیکی و عضو هیات تحریریه روزنامه اِل یونیورسال 

شما تصور کن که کودکی چهارساله هستی که هنوز پاهایت برای قدم زدن صفت  و محکم نشده است چه برسد به کوچ و گریز، اما با همان سن چهار سالگی و با همان پاهای کودکانه ناگهان از ترس و البته ترسی که از سوی خانواده و جامعه و سیلی از آدم‌های هراسان به تو آموخته می‌شود، باید شبانه فرار کنی. آن هم با پای پیاده. سال ۱۳۵۸ حکومتی انقلابی تصمیم می‌گیرد برای زهر چشم گرفتن از دیگر گروه‌های مخالف و نیز مخالفت و نازسازگاری مردمان تو برای تصمیمات گرفته شده، به تعبیر میر حسین موسوی « به کوردستان لشکر کشی» کند. تو با همان پاهای کودکانه و همراه پاهای پیر و خسته‌ی پیرمردی روحانی و شاید ۷۰ ساله به نام ملا کامل نقشبندی،ترکیب سنی یک کوچ شبانه را تشکیل دهی. از میان گلوله‌های قرمزی که مثل « شهابی قرمز» ار فراز سر تو می‌گذرند. نزدیک ۱۲ ساعت را پیاده بروی تا به روستایی دور برسی. کوچ و نماندن در وجود تو آغاز شده است. تصویر حکومتی هم که بر تو بر مردمان‌ات حکومت می‌کرد در تو آغاز شده بود و شکل گرفته بودو حکومتی که به مردمانی که مدعی است مردم خوش هستند لشکر کشی می‌کند. آن‌چه که امروز در رسانه‌ها و با تعجب و بغض از حمله و لکشر کشی دولت‌های سوریه و لیبی بر مردمان‌اش می‌بینید و می بینیم در همان کودکی برای من اتفاق افتاده بود.

بعد‌ها که بزرگتر شدی. سن‌ات رسید به سن برادر بزرگی که آرزو می‌کردی روزی هم سن او شوی و خود را در لباس سربازی او تصور می‌کردی و بعد‌ها هم در لباس پیش‌مرگه‌ای وی، هیچ کدام از این لباس ها را نداشتی و تی‌شرتی نارنجی جیغ و شلواری جین آبی و کفش‌هایی اسپورت سفید بر تن  داری. اما برای آزادی و برابری یا به خیال خودت برای زندگی، مبارزه‌ را شروع کرده‌ای. دانشجو هستی، بدون شک و حتما با تمام تعاریف جوانی و آرمان گرا. ناگهان مثل شوخی‌های میلان کوندرایی بازداشت می‌شوی. می‌برندت جایی که چهار طبقه زیر هم‌کف بود و بعد اصلی‌ترین مدرک‌شان « دفتر شب نوشت‌های» زندگی‌‌ات است و بر اساس آن از جنبش اصلاحات، جنبش دانشجویی، از رابطه‌ات با دخترها، از سیاست‌های مسعود بارزانی و دلایل این‌که چرا اوجالان در دادگاهش چنین حرف‌های زده است، تا این که سر کلاس  «نظریه‌های دو»ی جامعه شناسی چرا نشسته‌ای در حالی که تو هنوز ترم دوم هستی؟ پرسیده شود. پرسیده شدن بدون وقفه.. چیزی در برابرت می شکند. نمی‌دانم آن چیزی که شکست چه بود. تصویر خودم بود یا تصویر مبارزه، یا تصویر بیهودگی. هرچه بود تو متوجه می‌شوی که شوخی کوندرایی تبدیل شده است به « فضایی کافکایی» و سرباز کاف دارد از تو چیزهایی را می پرسد.. تو هم چیزهایی زیادی نمی دانی....بر اساس همان دست نوشته‌های شبان غم تنهایی خودت، به اقدام علیه امینت ملی و توهین به رهبر انقلاب و ..متهم می‌شوی.. پرونده‌ی دادگاه انقلاب داری  چقدر مسخره است...  برای همیشه قول می‌دهی که دیگر هیچ وقت بازداشت نشوی. اگرچه بعدها و بعد از آن جریان نمی‌دانی که برای زهر چشم گرفتن بود یا واقعا هم‌چنان برایشان مهم بودی چندین و چند بار بازداشت‌های روزانه و دو روزه می‌شدی و البته یکی دوتا از آن بازداشت‌ها انگار فقط دعوت به یک دست کتک زدن و گوش مالی بود. اما مدت زیادی متوقف شد.

ده سال بعد از آن سال بازداشت‌ها  گذشت همان بازداشت‌هایی که دوستان‌ات به شوخی بهت می‌گفتند مثل این‌که پر رو شدی ها بگیم برو بچ بیان یه دو ببرنت یه مدت باز بری تو سکوت این قدر مخ مون رو نخوری. ده سال گذشته و  خسته و دل شکسته از جنبش اصلاحات و دموکراسی خواهی و در حالی که آخرین امیدهای اصلاحات شکسته بود انتخاباتی در ایران شکل گرفت که اگر چه بعد‌ها معلوم شد انتخابات نبود اما انگار فرصت بزرگترین انتخاب برای مردم جامعه‌ات بود. روزهای قبل آن  انتخابات و بعد هم دقیقا روز بعد از اعلام نتایج کودتا گونه‌ی انتخابات تو هم به همراه دیگر مردم مات و مبهوت در خیابان هستی و رای ساده را می خواستی ببینی که چه شد و کجاست. نزدیک به ۸ ماه از زندگی‌ات تبدیل شد به شرکت در تظاهرات‌ها، عکس گرفتن، گزراش‌های خبری رد کردن شبانه برای دوستان خبرنگارت آن سوی مرز و فیس بوک و لینک به اشتراک گذاشتن و دیگر فعالیت‌های شبکه‌های اجتماعی واقعی و مجازی . من متولد بهمن ماه هستم. انقلاب ایران هم که زندگی مرا به دو جنگ و دو آوارگی و دوره‌های اعدام و زندان‌های طویل‌المدت مردم آغشته کرد متولد بهمن ماه بود. آری چیزی خبری حسی برنامه‌ای بی برنامگی انگار قرار گذاشته بود ۲۲ بهمن همان سال تکلیف آن جنبش خیابانی را روشن کند. تا ماه بهمن ۱۳۸۸ تقریبا تمامی دوستان و هم فکران و هم جنبشی‌ها و هم‌کاران روزنامه‌نگارم بازداشت شده بودند. اواسط ماه بهمن و با آغاز دهه‌ی فجر بازداشت‌های شبانه دوباره شروع شد. آخرین نفری که از حلقه‌ی دوستانم بازداشت شد کاوه کرماشانی بود. آن وقت‌ها سیل نامه و ایمیل و مسیج فیس بوکی و گفت و گوی اسکایپی بود که پاشو برو گورت رو گم کن یا برو و یا بیا بود که به من وارد می‌شد. اما حسی در من وجود نداشت برای رفتن. من همیشه گفته بودم که اگر هم بروم برای ادامه‌ی تحصیل می‌روم ضمن آن‌که در حال نوشتن پایان‌نامه‌ی فوق لیسانسم بودم. آن قدر سیل این  مهربانی‌ها زیاد شد، که صمیمانه یک یادداشت در وبلاگم نوشتم که « تو برتمام نامه‌هایم بنویس مرگ من زندگی خواهم کرد» و نوشتم که می‌مانم ماندن حق من است. اما روز چندم بازداشت‌های شبانه بود که یک بار در جایی با چند دوست بودیم. همه عصبانی و ناراحت که چرا نمی‌روی. یکی از دختران عضو ادوار در آن گوشه‌ی دنج غمگین یکی از کافه‌های تهران سرش را بر دوش «و» گذاشت و گفت. شهاب برو. شهاب نمان، شهاب چه اتفاقی خواهد افتاد. فوقش این است که می‌روی زندان و در بهترین حالت مثل فرزدا کمانگر، با این قلم آتش به جان زن‌ات نامه‌های آتشین برایمان خواهی نوشت. گریه می‌کرد و می‌گفت برو نمی‌خواهیم برایمان نامه بنویسی. برو یک جای دور. برو اصلا مبارزه سیاسی هم نکن. مقاله و نامه هم ننویس..برو دور باش حتا اگر ما فراموشت  کردیم و تو هم مارا فراموش کردی بهتر است حداقل زنده‌ای.. حداقل... بغضش را فرو خورد و گفت این بی انصافی است می‌دانم اما واقعیت بی انصافی است، شهاب تو کورد هستی و این ها اعدامت می‌کنند.... من رو ببخش که خودم با زبان خودم می‌گویم کورد بودن‌ات یکی از دلایل اعدامت خواهد شد.. شهاب برو . گریه‌هایش را چسپاند به گوشه‌ی مانتوی  «و»  و ادامه نداد.....این ور تر « س» که دوست  کوردم بود گفت « کاکه به خودای راست ده کات.....»( به خدا راست می گوید) چرا نمی‌روی.. خوب اصلا تا همین جایش هم خیلی عجیب است تو بیرونی و هنوز بازداشت نشده‌ای... به شوخی گفتم پسر خوب خیلی ناراحتی که تا به حال بازداشتم نکرده‌اند..  یا خسته شدی از دیدنم.....
  « و» گفت: من حساب کرده‌ام از اول دهه‌ی فجر شبی ۱۰یا۱۲ نفر را بازداشت می‌‌کنند، باور کن دیگر هیچ آدم اهل فعالیتی  نمانده است حالا هرچه حساب می‌کنم در حال حاضر دیگر از تو مشهور تر بیرون نمانده است.. از آن‌ها جدا شدم.. حرفی نزدم گفتم ..نمی‌دانم راستش چه گفتم.... قبل از این‌که یکی از دوستان در وبلاگش مطلبی نوشته بود بسیار کوتاه و ساده مبنی بر این‌که « تمام کتاب‌ها را از خانه بیرون برده‌ام، فیلم‌هایم را دست نوشته‌های شخصی‌ام را و کامپیوترم را خالی کرده ام..در خانه منتظر مانده‌ام که بیایند..... اما تو نمان  لطفا تو برو....» بعد این را جداگانه برای من ایمیل کرده بود ….
اما تلفن‌های احضار شروع شد. اول از پلیس امنیت و بعد از دفتر پی‌گیری.. برادر وکیل‌ام همیشه و در  تمام این سال‌ها  به من می‌گفت تا جایی که می‌توانی هرگز خبرهای احضار و بازداشت‌ات را منتشر نکن. سر و صدا نکن. من قول می‌دهم که بی سر و صدا بهتر است. من قول می‌دهم اگر قرار بر این شود روزی لازم شود برایت سر و صدای خبری ایجاد شود خودم تمام دنیا را صدای بازداشت تو خواهم کرد. من تمام آن سال‌ها  هر اتفاقی افتاده بود هرگز خبری اش نکرده بودم. بعد از آن تلفن‌ها من دیگر در خانه نمانده بودم. شب ۲۲ بهمن با این‌‌که برادرم تهران بود اما  من باز هم خانه نماندم وقتی او به خانه بر می‌گشت. برادرم اصرار داشت که من هم در خانه بمانم. می گفت من هستم. می گفتم آخر قربانت شوم فکر کرده‌ای وکیلم هستی چه کار می‌کنی؟ فوقش این است می گویی غیر قانونی است. فوقش این است که مقاومت کنی آن وقت ممکن است هردوی ما را ببرند. خوب من که می روم پنهان شوم اما گر هم بازداشت شوم شما بیرون باشی که برای من بهتر است....
فردای ۲۲ بهمن ایشان پرواز داشت و برگشته بود سنندج. من به گمان این‌‌که آن‌ها امروز سرشان شلوغ است تصمیم داشتم به خانه برگردم و وسایلم را بردارم و بروم شهرستان. شاید آب‌ها از آسیاب بیافتد  و من بتوانم وپایان‌نامه ام را دفاع کنم. در خیابان به آن طرز شوخی کونداریی که شرح آن را در وبلاگم نوشته‌ام بازداشت شدم. همان بازداشت شوخی و همان قصه‌ی شوخی کوندرایی. همان بیرون آمدنی که هیچ کس باورش نکرد. آن شب اما میان بازجویی‌های من من در جواب‌هایم به بازجو از جملاتی استفاده کردم که چند روز بعد به جملات اصلی دلیل من برای نماندن تبدیل شد. بازجو می‌گفت اگر اینقدر مطمئنی که هیچ کاری نکرده‌ای و بی گناهی چرا اینقدر پرپر می‌زنی رود از این‌جا بری بیرون حالا اگر بی گناه باشی همین فردا و پس فردا می‌ری بیرون. بهش گفتم« ببین حاجی قضیه اینه که من پدری پیر و ۸۰ ساله دارم. پدری که دو ایست قلبی را در همین چند سال اخیر رد کرده است. اگر امشب بیرون بروم خوب کسی به ایشان احتمالا خبر نخواهد داد و می‌توانیم بی خبرش بگذاریم. اما اگر چند روز بگذرد و در هر صورت خبر را بشنود.. من نمی‌دانم چه اتفاقی خواهد افتاد... صادقانه می‌گویم من این حرف‌ها را برای راضی کردن بازجو می‌گفتم اما با همین گفتن‌اش در همان لحظه هم بغض گلویم را گرفت و اشکی دستمال بسته شده بر چشمانم را خیس کرد...» هرچه بود بیرون آمدم..بعد فردایش رفتم شهرستان. چند روز ا تعطیلات گذشت و بازجو دوباره زنگ زد. بازجوی دفتر پی گیری...آخرین تلفن‌اش کاملا تهدیدی و طعنه‌ای بود این بود که کل قضیه را برای بردارم گفتم. یک بعد‌از ظهر تا  شب گفت و گو‌هایمان طول کشید. از برادرم پرسیدم اگر بازداشت شوم صادقانه چه حکمی در انتظارم است. گفت صادقانه اگر هیچ اتهام عجیب و غریبی هم بهت نبندند و فقط به خاطر چیزهایی که تا به حال نوشته‌ای حد اقل بین ۳ تا ۵ سال حکم می‌خوری. این حد اقلش است. گفتم خوب به فرض که مثلا بازداشت شوم و در بهترین حالت قرار شود بازداشتم به وثیقه تبدیل شود شما فکر می‌کنی چقدر وثیقه برایم تعیین می‌کنند گفت قانونی‌اش بین ۱۵۰ تا ۳۵۰ میلیون ممکن است برایت بزنند دیگر غیر قانونی‌اش بحث دیگری است،  به شوخی دستم را دراز کردم و گفتم « خوب ۵۰ میلیون بزار کف دستم من حاضرم فرار کنم».... گفت مرتیکه من چرا باید بدم.. گفتم دهکی اگر بازداشت بشم که خوب بابا که ۳۵۰ میلیونش کجا بود تو می‌مانی و پرداخت این وثیقه...خوب الان ۵۰ میلیون بدی خوبه یا ۳۵۰ میلیون به اون‌ها بدی....
شوخی را تمام کردیم و جدا تصمیم‌ام شد این که بروم. به بازجو گفته بودم امشب بلیط تهران دارم و بر می‌‌گردم. فردا صبح زود با ماشین برادرم رفتیم سقز خانه‌ی پدرم. شب قبلش به خواهرم از تهران زنگ زده بودیم که فردا خودت را برسان سقز. داشت سکته می‌کرد می گفت راستش را بگویید چه شده. زنگ زده بود با تمام خانواده صحبت کرده بود که مطمئن شود همه زنده‌اند. بالاخره او هم آمد. ظهر تقریبا همه بودند. همه هم گریه می‌کردند. بعد از کلی گریه و بحث و این‌ها.. پدرم مرا صدا زد کنارش. همه ساکت شدند. گریه و اشک‌هایشان را جمع کردند. پدرم دست من را گذاشت روی زانوی خودش و دست خودش را گذاشت روی دست من گفت« صادقانه بگویم دوست نداشتم این راه را انتخاب کنی و بروی که نتیجه‌اش این بشود، اما از ته دل اعتراف کنم که افتخار می‌کنم که چنین راهی را رفته‌ای. به قول بچه‌های امروزی صدای گریه‌ی حضار ...پدرم گفت ساکت باشید می‌خواهم حرف بزنم.. ادامه داد که.. من یک پسرم کشته شده..یکی هم اعدام( این اعدامی برادر زاده‌اش بود اما همیشه مثل پسرش دوستش داشت) یکی هم همان بچگی سه سال زندانی کشیده... گفت از خدای خودم متشکر و سپاس‌گزارم که پسرهایم در راه آرمان‌هایی انسانی و در راه خدمت به مردم این بلا سرشان آمده.. اگر به خاطر آدم کشی دزدی  اعتیاد و  یا هر چیز دیگری چنین سرنوشت‌های در انتظارشان بود چه داشتم بگویم......آخر این راه در کشورهایی چون کشورهای ما همین است. یا زندان است یا اعدام است  یا آوارگی.. حالا سرت رو بالا بگیر ..قوی باش و افتخار کن.... مهم نیست دیگران بهت افتخار کنند یا نه.... بدان ما بهت افتخار می‌کنیم. راهی را که رفته‌ای نتیجه‌اش را هم بپذیر و هزینه‌اش را هم بده...برو نگران من هم نباش..همین که زنده‌ای..همین که می‌دانم جایی هستی که زندگی می‌کنی و آزادی و زیر بار زور کس دیگری به صورت مستقیم نیستی برای من آرامشش بیشتر است تا زندان باشی... گفت ممکن است زندانی باشی و امکان ملاقاتی باشد..  اما چشم‌هایم به دوریت عادت کند بهتر است تا به دیدن‌ات از پشت شیشه‌ و نرده‌ی ملاقات....» من گریه نکردم...
نهار خوردیم و برگشتیم سنندج و بعد هم رفتیم مریوان و قاچاقچی‌ها را پیدا کردیم و از مرز گذشتم.
آری من قهرمان نبودم. دلایل رفتنم هم خیلی قهرمانانه نبود. من دلایل رفتم بسیار ساده بود. من آدمی بودم که به قول بابام تنها هنر بی هنری‌ام کتاب و نوشتن بود. خوب فکر می‌کردم مثلا در زندان باشم چه اتفاقی می‌افتد. من ۳۴ سال سن داشتم. اگر به فرض ۴یا۵ سال هم زندان می‌رفتم. می‌شدم یک مرد ۴۰ ساله که هم فوق لیسانس‌اش را از دست داده هم احتمالا شانس ادامه‌ی تحصیل هم ۱۴ سال سابقه‌ی اشتغال و کار و هم عمری که ….
من قهرمان نبودم و دلایلم هم زیاد قهرمانانه نبود. من همه‌اش به آن جمله‌هایی که به بازجو گفته بودم فکر می‌کردم.. اگر من باعث اتفاقی برای پدرم می‌شدم... من قهرمان نبودم. من آن روز بازداشت  به خاطر این‌که در آن ماشین هی این ور و آن ور مرا می‌چرخاندند تصویر شکست خورده‌ی جنبشی را که آخرین خون‌های مبارزه را در رگ‌های من زنده کرده بود دیدم. به شکل یک ناظر بیرونی.. شاید آن تصاویر که از پشت شیشه‌ی ماشینی که تو در آن بازداشت هستی... مثل فیلمی سیاه و سفید از فیلم‌های جنگی که در تمام عمر دیده‌ایم مثل لشکر شکست خورده از جلوی چشم آدم رژه می‌رود من تصویر آن شکست را دیدم..چیزی نیز آن‌جا رد من شکست..... امید در چشمان من شاید شکسته بود... از سوی دیگر خودم را هم بسیار آدم بزرگ و با اهمیتی نمی‌دیدم. که  ماندم بتواند تاثیر ویژه‌ای داشته باشد. من کارم نوشتن بود. نویسنده‌ای که شانس حضور هم معمولا از من گرفته می‌شد. چه حضور در یک روزنامه ، چه در یک برنامه‌ی سیاسی.. تعارف ندارد کورد که باشی یک جوری ایزوله هستی.. تو را تنها برای مواقع ضرور می‌خواهند، یعنی مثلا جایی که ربطی به کورد بودن داشته باشد.. اما خودت به عنوان یک کورد، حتا به صورت عرفی اموخته شده در ذهن، شانس کمتری برای کار در یک روزنامه داری. مگر بهت بگویند بیا در مورد کوردها برایمان بنویس. بیا در مورد کوردهای سوریه ترکیه کوردهای عراق، جنبش اصلاح طلبی کوردستان... احزاب کوردی... یک جوری هم بنویس که....

نه فکر نمی‌کردم دیگر ماندن من کاری از پیش ببرد. ضمن آن‌که همیشه هم یک قانون داشتم می گفتم مبارزه در کشوری چون ایران یعنی این‌که تا حد ممکن کار کنی و فعالیت کنی  تا جایی که بازداشت نشدی. تا جایی که چهره نشدی... وقتی چهره شدی. دیگر باید کارت را تا ته انجام بدهی..آن موقع یک نقطه‌ی حساس هست.. یک نقطه که یا تو بازداشت می‌شوی..یا می گریزی.. بعد از آن دیگر از دید من مهره‌ی سوخته هستی.  باید قبول کنی که در کشوری مثل ایران مبارزه مثل یک دوی امدادی است..آره به بهترین شکل ممکن باید بدوی ولی باید یادت باشد یک جایی دیگر سهم دویدن تو تمام شده است.. چوب را بده به کسی دیگر.. اگر هم کسی نبود  همان جا بگذارش... مطمئن باش همان‌طور که تو این چوب را برداشته‌ای کسانی هستند که برش خواهند داشت و شاید از مسیری بهتر و با سرعتی بهتر بقیه‌ی راه را خواهند دوید... این‌ها چیزهایی بود که یک زمانی به کسی که آمده بود و از من می‌پرسید چگونه کار کنم گفته بودم... من به بسیاری از این‌ها شاید بعدها فکر کردم..... من شاید خیلی ساده نمی‌خواستم  رنج سفر به دم در زندان‌ها را به پدرم تحمیل کنم. من برخورد زندان‌بان‌ها را در کودکی با پدرم دیده بودم.. من نمی خواستم یک بار دیگر  یک مامور امنیتی یا یک سرباز به سینه‌ی پدرم بکوبد که برو عقب عمو حرمت سن و سال‌ات را داریم ها....  خیلی ساده نمی‌خواستم بخشی از مال و ثروت و پول برادرم و خانواده‌ام به فنا رود..برای چی؟ برای این‌‌که من فکر کرده‌ام با کارهایی که من می‌کنم امکان زندگی بهتری برای دیگران هست؟... برای چه؟ برای این‌که من لذت آزادانه نوشتن مثلا داشته باشم... من باید هزینه‌ی آزادنه نوشتن‌ام را و افکارم را خودم می‌دادم  نه دیگران.. نه پدرم..نه خواهرم..نه برادرم... نه دوستانم....راستش من نمی‌خواستم.. پوستر، عکس و خاطره  ودلیل قهرمانی خودم یا کسی باشم....من می خواستم به جای خاطره بودن.. زندگی باشم...( این هرگز به آن معنا نیست که آن عزیزانم که در زندان هستند خواسته‌اند پوستر یا خاطره باشند..آن‌ها عزیز عزیز‌ترین فرزندان اب و آیینه‌اند... من خودم تنها در مورد خودم این گونه فکر کرده‌ام)
آخرین جملاتم را می‌نویسم با تمام این تفاصیل این را بدانید و فراموش نکنید.. که رنج بریده شدن و نماندن هیچ کم از ماندن و به زندان رفتن نیست.. من اکنون یک سال و نیم است که در یک زندان انفرادی به سر می‌برم که کمی بزرگ و سر سبز است و در طول این یک سال شاید ۶-۷ نفر ملاقاتی داشته ام..شاید به بند عمومی خودمم را منتقل کنم...اگر بتوانم..
نماندن را چرایی و چاره‌ای وجوابی نیست...هرچه هم بنویسی و هر بار بنویسی شاید جور دیگری از آب در آید. اکنون فکر می‌کنم جایی که تصمیم من شکست یا شاید شکل گرفت همان گفت و گوی در کافه با دوستانم بوده..شاید آن چند خط نوشته‌ی وبلاگ دوستم...شاید آن چند جمله که به بازجویم گفتم و بعدها به کابوس ذهنی‌ام تبدیل شد.....
  نماندن  برای من همان تصویری است که همیشه گفته‌ام...بریده شدن با گیوتین...یک لحظه است... خودت هم خبر نداری.. یک لحظه  گیوتینی فرو می‌افتد بر سرنوشت‌ات و تو جدا می شوی. هر تفسیری و هر توضیح و تببینی هم  ونوعی  خود تراپی کردن است.... من البته به این تراپی معتقدم به ویژه برای کسانی که اهل نوشتن  هستند.... اخر آن‌ها که اهل نوشتن هستند بدون شک بی وطن ترین آدم‌های دنیا هستند..آن‌که اهل نوشتن است سال‌هاست در نوشتن سکنی گزیده است....



در همین زمینه٬ در حلقه وبلاگی گفت‌وگو









طرح:

» ادامه مطلب

۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

تنهایی سوبژکتیو..تنهایی ابژکتیو..

اين تصوير تنهايى است دريك شهرستان هميشه تعطيل از شهر بودن.

شهرستان به تنهايى، تنهايى انسان را مى دراند. من به دنيا آمده و بزرگ شده ى شهرستانم و گريزنده از شهرستان. دقيقا از همين رو و به همين دليل دريده شدن تنهايى. از ١٥ سالگى شانس اين را داشتم كه بتوانم تابستان ها به خاطر كار، از شهرستان بگريزم. من شهرهاى بسيارى از كوردستان و ايران را گشته ام، اما تتها از آن ميان «تهران» از ديد من شهرستان نبود. شهرستان به نوع فرهنگ و رفتار و كنش ورزى اجتماعى شهروندانش است كه شهرستان مى شود يا شهر، و گرنه از ديد من شهرهاى بزرگى چون اصفهان و تبريز نيز شهرستان بودند و حتا هه ولير(اربيل) پايتخت فعلى كوردستان. 
شهرستان در هر صورت جاى كوچكى است و مكان هاى كوچك انسان هاى كوچك پرورش مى دهد و اگر كسى قامت و قواره اش، حتا به توهم خودش هم بزرگ باشد، باز در شهرستان جايش نمى شود. شهرستان كوچك است. عمق ندارد، حجم ندارد. حتا از نظر هندسى نيز اين قضيه صادق است. در شهرستان انسان نمى تواند يك خيابان را نيم ساعت، يك ساعت و بيشتر قدم بزند. خيابان بعد از نهايتا ١٠ دقيقه تمام مى شود، يعنى خط كوتاه است و به صورت كلى همه ى خطوط در واقع پاره خط هستند. خطوط عمودى هم كوتاه است، مگر برخى ساختمان هاى ادارى و تجارى ارتفاعى بيش از چند طبقه داشته باشند. از سوى ديگر قلت و محدوديت كنش هاى اجتماعى به دليل كم بودن امكان برخورد، تعدد ذهنى نمادين ايجاد نمى كند و ذهن انسان نه تنها از جنبه ى عادات بصرى و هندسى حجم نمى بايد بلكه از لحاظ هندسه ى ذهنى نيز فاقد عمق و حجم مى ماند. 
فرقى هم ندارد شهرستان در اروپا باشد يا در خاورميانه، اين خصلت شهرستان است كه كوچك است. فرق بين شهرستانى اروپايى آن هم در كشورى فدرال چون آلمان، تنها از لحاظ امكانات يعنى تمامى آن امكاناتى كه در شهر بزرگى چون برلين يافت مى شود، در شهر كوچكى چون ماينز يا كايزرس لاوترن نيز يافت مى شود، اما امكانات شهرستان را به «شهر»، كه يكى از ساده ترين و عميق ترين تعريف هاى جامعه شناسى آن« محل گوناگونى بودن» است، تبديل نمى كند. 

تنهاى در «شهر»،تنهايى ايست، « سوبژكتيو» و گزيده شده از سوى سوژه اى خود آگاه. اما تنهايى در شهرستان، تنهايى است، «ابژكتيو» و تحميل شده بر ابژه اى مجبور. از سوى ديگر اين تنهايى هر آن در معرض دريده شدن از سوى ديگر ابژه هاى مجبور شده است. اين تصوير تنهايى آواره شده است. 
شين شين
شش آپريل ٢٠١٢
نوزدهم فروردين١٣٩١
ماينز آلمان
» ادامه مطلب

قصه‌ی او که رفت..در کما رفت


آره کوچولو به همان دلایل مزخرفی که دوستی‌مان را گم کردیم حالا از مرگت هم نمی‌توانم چیزی بنویسم.. می‌دونی.. مُردی اما نه به همین راحتی...

تلفن زنگ می زند..چندین زنگ... تا از اتاق می رسم به تلفن هم‌چنان زنگ زدن یا زنگ خوردن تلفن ادامه داشت، بارها به خودم بد و بیراه گفته بودم که خوب تلفن بی‌سیم به چه درد می‌خورد وقتی کنار دستت نباشد....
تلفن را بر می‌دارم
-سلام... حال شما....
-سلام ممنونم..
-خوبین... چه خبر..
-می بخشید میشه قبل از این‌که معلوم بشه من خوبم یا بدم، اول معلوم بشه که شما کی هستین؟
-حالا عجله نکنید بیشتر حرف بزنیم معلوم می شود.. 
اگر چه سعی می‌کردم ضمن ادامه پیدا‌کردن این چند جمله بلکه صدایش را به خاطر بیاورم، اما هرچه بیشتر به ذهنم فشار می‌آوردم کم‌تر چیزی یادم می‌آمد. 

آن‌وقت‌ها در دوران دانشگاه این اخلاق‌ها زیاد بود که دخترها از خواب‌گاه و یا از تلفن کارتی‌ها زنگ می‌زدند و به خیال خودشان پسرها را سر کار می‌گذاشتند و بعد هم گروهی تعریف می‌کردند و یا فردا در دانشکده با اشاره به برخی گفت‌و گو‌های رد و بدل شده موقعی که از کنار طرف مورد گفت‌و‌گو رد می‌شدند، بساط خنده‌ای باز می‌کردند. 
من به دلیل اخلاق گندم تو این زمینه‌ها و اخمی که همیشه میان ابروهای پر پشتم بود رسما به آقای اخمو معروف بودم بین دخترهای دانشکده. برای همین حس رقابت برای سرکار گذاشتن اقای اخموی گنده دماغ، آن‌قدر‌ها هم کم طرفدار نبود. از سوی دیگر من آن‌وقت‌ها به خیال خام خودم مشغول فعالیت سیاسی بودم و همیشه در توهم این بودم که این دخترها گاه و گدار به من زنگ می‌زنند حتما یک سرشان بر می‌گردد به جریان‌های امنیتی و احتمالا می‌خواهند این جوری در زندگی خصوصی من نفوز کنند.. بخند خواننده‌ی عزیز همان‌قدر که بعدها خودم به همین اخلاق‌هایم خندیدم.

اما اخلاقم در مورد تلفن ناشناس اصلا ربطی به این‌ها نداشت. سه سوال اصلی برای هر ناشناس وجود داشت. شما کی هستید؟ از چه طریقی شماره‌ی من رو به دست آوردید ؟ و کارتون با من چیه ؟
گفت شما مهربون‌تر به نظر می‌آیید ها گفتم یا به این سه سوال جواب می‌دهید یا ... گفت ببینید و ندیدم و نشنیدم تلفن رو قطع کردم..

تلفن را که قطع کردم.. هنوز در لای برخی کلمات گفت‌و گوی برادرم مانده بودم.وقتی تلفن زنگ خورد. صدای دوستم از ایران در گوشم پیچید..صدایی که همیشه در گوشم که هیچ در همه‌ی زندگی‌ام می‌پیچید. گفت حالا گله و گله گذاری رو بزار کنار.. ما یک مهمان خیلی خیلی عزیز داریم اگر حدس زدی گوشی رو می‌دم به ایشون.. گفتم یا آقای دکتر اونجاست یا برادرم. تلفن را قطع کردم و صدا در صدا و کلمه در کلمه با برادرم بودم. دلم برای دست‌های برادرم، دلم برای صورتش، دلم برای دنبال کردن طنین‌ صدای اش در هوا موقع گفت و گو تنگ شده بود.. 

دلم تنگ شده بود. آن وقت‌ها من با این ‌که سن کمی داشتم اما دیگر شاعر شناخته شده‌ای بودم. یکی از اصلی‌ترین دلیل‌هایش این بود که من به زبان کوردی شعر می‌گفتم. در آن دوره‌ای که کم‌تر کسی خواندن و نوشتن زبان کوردی را بلد بود این‌که من از ۱۷ یا ۱۸ سالگی به زبان کوردی شعر می‌گفتم خودش کافی بود. از سوی دیگر شعرهای من برخلاف شعرهای کوردی آن دوره‌ی کوردها که بیشتر بحث نوروز و حلبچه و آتش و قهرمانی و مبارزه بود، به راحتی و بی محابا شعر عاشقانه بود که رد فضای انجمن‌های ادبی آن دوره می‌چرخید. البته وقتی در جشواره‌ی شعر استانی که از سوی ارشاد برگزار می‌شد و نوبت شعرخواندن من رسید و آن بالا رفتم و شعری از شیرکو بی کس را خواندم که « کورد و خدا شبیه هم‌اند...هر دو تنها و بی کس‌اند.. این نوشته‌ی جک شده بر دیوار مسجدی بود» و بعد شروع کردم به خواندن شعرهای فارسیم..تا مدت‌ها بچه‌های سنندج به شوخی به می‌گفتند « آ شهاب کورد و خوا ..». 

حالا دیگر من نزدیک ۲۰ سالم بود و از سر دلتنگی به انجمن ادبی‌ای که در شهرمان تاسیس شده بود، رفته بودم. در فرهنگسرای جدیدی که ساخته بودند. دلم تنگ شده بود و در سالن اصلی فرهنگسرا قدم می‌زدم. دختری شیرین و نازنین و سیه چرده با چشم‌هایی درشت که بیشتر بهش می آمد سنش حدود ۱۰ یا ۱۱ سال باشد، اما جسه‌اش عین چشم‌های‌اش درشت بود. توجهم را جلب کرد. سه تاری دستش بود که تقریبا هم قد خودش بود. او سلام کرد و من باهاش حرف زدم. گفت که دختر کی‌است و خانواده‌ی پدری‌اش را می‌شناختم. از خانواده‌های شناخته شده بودند. از همان موقع دوستش داشتم. دوست داشتن یک دختر سیاه با چشم‌های سیاه که به هنر علاقه‌مند بود و اهل شعر و ادبیات هم بود. به ویژه که در همان کودکی مولانا و فروغ را زیاد دوست داشت.
سال‌های‌ها بعد که تهران زندگی می‌کردم و سالی یک بار یا دو بار برمی‌گشتم و به عادت مالوف ایام ماضی سری به این فضاهای هنری ادبی می‌زدم.. می‌دیدمش گاهی و بزرگ شده بود . بعد مدت‌ها ندیدمش و خبری ازش نبود.
بعد‌ها از دختر عمویم که هم کلاسیش بود شنیدم با این ‌که دانش‌آموزی بسیار با استعداد بود اما ادامه تحصیل را بی خیال شده و بود در همان محلی که پدرش کار می کردم استخدام شده بود و ازدواج کرده بود.
عجب این زندگی چه می گذرد آن دختر کوچولوی سیاه با آن چشمان سیاه و آن شقیقه‌های پر موی کودکیش حتما حالا دیگر خانمی شده برای خودش.

تلفن بازم زنگ زد و بازم آن اخلاق من و آن قانون پرسش‌های سه گانه‌ی من باعث شد چندین بار تلفن قطع شود و بار آخر به شدت برخورد کردم و وقتی دوباره زنگ زد فوری گفت باشه باشه خودم رو معرفی می‌کنم. خودش را معرفی کرد که از بچه‌های دانشجوی دانشکده‌های دیگر دانشگاه ماست . اما برای دیدن دوستانش زیاد می‌آید دانشگاه ما و شماره‌را هم ازیک دوست من گرفته اما چون قسم خورده که نگوید شماره را از کی گرفته نمی گوید. شروع کرد به نشانی دادن از من و از زتدگیم احساس کردم نه واقعا آشناست. ناگهان میان حرف زدنش یک کلمه‌ی کوردی گفت. آن هم از کسی که تا اون لحظه دقت نکرده بودم که لهجه دارد یا نه.. حداقل اینقدر واضح نبوده که من متوجه بشوم. اول وانمود کرد که این کلمه را یاد گرفته و عمدا انداخته است. بعد اما چیز دیگری گفت که مربوط می‌شد به شهر ما و خلاصه دیگر اخلاق گند من باز گل کرد و تا وادارش نکردم که بگوید کیست حرفی نزدم… گفت…… و خندیند و حرف زد…. حرف زد…. دل تنگ روزگار و زندگی و خاطرات کودکی و نوجوانی‌اش.. چیزی که البته من خیلی متوجه‌اش نشده بودم من هم‌چنان او را همان دخترک سیاه چرده‌ی ، سیاه چشم با شقیقه‌های پر موی کودکی می‌دیدم که سازی در دست دارد که اندازه ی قدش بود. 
این بار وقتی برگشتم شهرمان دیگر دقت کردم که ببینمش دیدمش .. نه واقعا خانمی شده بود. خانمی کارمند متاهل و البته خوش پوش و شیرین و زیبا…
یک بار به تهران آمده بود برای یک مسافرت کاری. زنگ زد و دیدمش. این چیزها برای من و زندگی من طبیعی بود.آن‌قدر طبیعی که خیلی از مردم فکر می‌کردند از حرام‌زادگی‌ام است که همه‌ی این مسایل که آن وقت‌ها برای خیلی ها طبیعی نبود مگر به شرط غیر طبیعی بودن، اما برای من طبیعی بود. یعنی قرار بود اگر دیداری و گفت و گویی و وقت گذرانی بین یک مردو یک زن باشد حتما یک خبر غیر طبیعی هم باشد، اگر نبود پس دروغ بود و حتما کاسه‌ای زیر نیم کاسه بود. اما آن قدر برای من طبیعی بود که گاه در مجلسی که پدر و عمویم که بزرگان یک طایفه‌ی مذهبی طریقتی هستند، می نشستم و حواسم نبود و ضمن صحبت‌هایم‌می‌گفتم « آره با چند نفر از دوست‌های دخترم…. که یک هو خواهرم چنان سیخونکی می‌خواباند زیر کلیه‌هایم که حرفم نا تمام می‌ماند و من لاقل برای احترام به عقاید آن‌ها مجبور بودم جمله را تصحیح کنم و بگویم با هم کلاسی‌های دانشگاهم.... خوب طبیعی نبود بگویی دوست دخترهایم… اما من طبیعی بودم.با این همه او هم‌چنان چیزهایی می‌گفت از گفت و گوهای کوتاهی که گاه بین ما در گرفته و جملاتی از من به یاد داشت که بیشتر شبیه جملات رد و بدل شده در دیالوگ‌های یک رمان بود. او خودش می‌گفت وگرنه من قبول نداشتم که من نقشی در زندگی و چشم بازد کردن او به زندگی داشته‌ام که کم‌تر کسی داشته است. ازش می‌پرسیدم که خوب اگر این نقش را داشته‌ام چی شد و چگونه شد که ازدواج کردی. قصه‌اش طولانی بود.. اما طولانی‌ترین قصه‌ی آدم‌ها گاه در یک جمله‌هم تمام و کوتاه می‌شود. شده بود دیگر و ….

بعد‌ها این ماجرا به ماجرای یک قصه‌ی زندگی در شهرستان تبدیل شد. نمی‌دانم کی و کجا و چگونه قصه پیچیده بود . او زنی متاهل بود. من مردی عذب اوغلی در تهران که خانه‌ی مجردی دارد و تنها زندگی می‌‌کند و همیشه‌هم دوست‌های مونث بسیاری دارد و این که زنی متاهل با مردی عذب اوغلی فلان فلان شده یعنی چی که حرف زده است یا او را دیده است. من همیشه به قول دکتر سروش معتقد بوده‌ام که « ایمان عوام را نباید شوراند». در ثانی مثلا که چه… این بود که برای این‌که قصه‌ی کوتاه طولانی نشود آن هم در دنیایی که همه‌ی قصه‌های بلند و طولانی کوتاه می‌شوند. نشد..بی خبر ماندم و بی خبر گذاشتمش از خودم. بی خبر……

دیروز بعد این‌که میان کلمات و جملات و لذت طنین صدای برادرم در امواج تلفنی که قاره‌ها را می‌پیماید غرق بودم. برگشتم پای فیس بوک.
مسیج‌هایم را باز کردم. نوشته بود می‌دانید فلانی… چند روز پیش فوت کرد.
کسی که این پیام را در فیس بوک فرستاده بود. کسی بود که ظاهرا قبلا هم یک پیام برای من فرستاده بود. مبنی بر این‌که اتفاقی در فیس بوک دیدمتان و دنیا چقدر کوچک است و یاد خاطرات کودکی افتادم و راستی می‌دونید فلانی در چه وضعیتی است…. من قبل از خارج شدن از ایران و در آن بحبوحه‌‌ی انتخابات و بعد ان هم اتفاقات جنبش سبز و... شنیده بودم که یک تصادف ماشین سخت کرده است و در کما به سر می‌برد. تنها کاری که می‌توانستم بکنم دعا و آروزی سلامتی‌اش بود و بعد هم که خودم در به در و آواره.. وقتی این مسیج را خواندم اولا کسی که مسیج را فرستاده بود نمی‌شناختم وهیچ مشخصه‌ای هم در صفحه‌ی فیس بوکی‌اش نبود تا ایشان را به یاد آورم و بیشتر به این صفحه‌های الکی فیس بوکی می‌ماند. فکر کردم هرکی هست کلی بی خبر است و فقط خواسته چیزی بپراند و کلا هم حوصله‌ی جواب دادن به مسیج کسی که هیچ مشخصه‌ای ندارد و خودش را هم معرفی نکرده است ندارم و حالا اما مسیج دومش نوشته بود…
می‌دانید فلانی فوت کرد. فلانی مرده است. مردن.. مرگ.. نبودن….با عصبانیت تمام نوشتم… می‌شود بگویید حضرت عالی کی هستید که چند ماه پیش همچین مسیجی فرستاده‌ایدو حالا هم برداشته‌اید چنین مسیجی زده‌اید.. 

هرجوری که می‌شد دلم اجازه نمی‌داد باور کنم و البته عقلم هم اجازه نمی‌داد باور نکنم.. مگر می شود که کسی آنقدر دیوانه باشد که خبر مرگ کسی را حتا به شوخی یا برای آزار دادن برای کسی بفرستد.. آنقدر دیر جواب داد که دیگر عقلم بر دلم چیره شده بود و چشم‌هایم به صفحه‌ی مانیتور خیره… خیس و خیره.. شده بود چشم‌هایم….وقتی جواب آمد که تمام این دوسال را در کما بوده است…………………. و حالا من در کما هستم… خیس و خیره رو به روی صفحه‌ی یک شبکه‌ی اجتماعی اینترنتی به نام فیس بوک…. بعد دارم فکر می‌کنم که مُرد... اما نه به همین راحتی.. قصه‌ی انسان شاید کوتاه باشد اما اندوه آدمی بلند است....... اندوه بلند است و خیس مثل امتداد یک خیابان خیس و بلند...


پی نوشتی به شدت عصبانی:
اگرچه می‌دانم که دوستی که با نوشتن پیغامی خصوصی در فیس بوک بدون شک نیتش خیر بوده است، اما پیغامش به شدت مرا عصبانی کرده است. دوستی نوشته است که، کاک شهاب شما با این نوشته‌تان باعث می‌شوید پشت سر آن مرحوم حرف در بیاورند که با شما دوست بوده است و البته ذکر کرده‌اند دوست ندارند بعد از مرگ‌شان کسی روابط خصوصی ایشان را فاش کند. برای ایشان نوشتم کجای نوشته‌ی من اصلا چیزی از رابطه‌ای خصوصی هست. زمانی که من با این مرحوم رابطه‌ای داشتم همان موقع بود که کودکی بیش نبود. کودکی شیرین و دوست داشتنی و من هم آن وقت‌ها هنوز اینقدر پیر و بی حوصله نبودم که حوصله‌ی کودکان را نداشتم. بلکه بسیار هم علاقه مند بودم. از زمانی که فکر کنم وارد دوم سوم راهنمایی شد من دیگر اصلا از ایشان خبر ندااشته‌ام. تا همان یک باری که تهران آمده بود برای یک سفر کاری که ایشان را در خیابان ملاقات کردم و همان یک ملاقات و همان چند تلفن که هم او احساس کرده بود انسان است و احتمالا مثل یک انسان حق دوست بودن ساده‌ای را دارد، و هم من چنین احساسی را کرده بودم، اما به همان دلیل ساده برای این‌‌که به قول ایشان همان حرف ‌ها زده نشود، همان دوستی ساده را نیز من قطع کردم گرچه کار اشتباهی کردم. من نمی‌دانم این چه سرزمینی و است و این چه افکاری است. آن وقت همین خانم ها وقتی داد سخن بپراکنند از حقوق انسان و حقوق زن، گلوی آدمی مثل من را هم پاره می‌کنند. یادداشتی هم که در مورد « روژین محمدی» نوشته بودم باز هم چنین افکار مریضی کلی چرت و پرت نوشته بودند که من رابطه‌ی خصوصی با روژین داشته‌ام و این نوشته‌ی من آن‌ها را فاش کرده است و برای روژین مشکل درست می‌:نم و از همین فرمایشات،شکر خدا روژین که نمرده است و نه الان هم زندانی است و بیرون هم آمد و زیر همان عکس نوشته، نه تنها عصبانی نشد بلکه نوشت که بغض کرده است و هیچ احساسی هم نکرد من وارد حوزه‌ی خصوصی‌اش شده‌ام. نمی‌دانم این چه افکار تبعیض آمیزی است که نسبت به زن داریم که هیچ گونه امکان حضور به او نمی‌دهیم. من وقتی علی عبدی برای ادامه تحصیل به خارج رفت« عکسش را گذاشتم و نوشتم « شانه‌هایت را جا بگذار یاران برای غربت خویش گریه خواهند کرد» وقتی «سامان از ایران رفت» برایش یادداشت نوشتم، وقتی کاوه کرماشانی زندان بود برایش نوشتم « با شانه‌هایت می‌رقصم» و یادم است بسیاری نوشته‌ی من را با عنوان « عاشقانه‌ی شهاب برای کاوه » به اشتراک گذاشتند. راستی چرا هیچ کس نگفت من و کاوه و علی و سامان و .. رابطه‌ی خصوصی داشته‌ایم؟ چرا چون فرض بر این است کل انسان‌ها بدون شک « دگر جنس گرا » هستند؟چرا چون آن‌ها مرد هستند و قوی هستند. چون آن‌ها مردند و من نیز مردم و نمی‌توانیم سوژه یا ابژه‌ی جنسی باشیم؟ عزیزان من باور کنید افکار مریض تنها مختص « بازجوهای اطلاعات و نهادهای امنیتی نیست. این افکار در جامعه‌ی ما و در میان خود ما نیز حضور دارد؟ اما ما عادت کرده‌ایم با انداختن این افکار به گردن، حکومت و دولت و نهادهای امنیتی خود را از اصلاح کردن معاف بداریم. مگر ندیدید که در مورد گل شیفته، به اصطلاح آزادی‌خواهان آواره شده از نبود آزادی ، گلویشان بیشتر از امثال « سلحشور ها و کوچک زاده»ها پاره شد. مگر ندیدید، با نهال چه کرند؟ مگر ندیدید که خود ما با افغانستانی ها چه می‌کنیم آن وقت تا یک مامور نیروی انتظامی یک بخش نامه‌ای می‌دهد فوری « کمپین ای شهورند افغانی من و شما برابریم» تشکیل می‌دهیم و احتمالا ضمن همان کمپین هم به شوخی و استهزا به همدیگر می گوییم:« هی افغانی درست حرف بزن»... 
من شهاب الدین شیخی فرزند شیخ شریف مولاناآبادی.. هیچ ابایی ندارم از این که بگویم این انسان دوستم بوده است و اگر هم چیزی بود باز هم ابایی نداشتم اگر چیزی نمی نویسم دلیل بر حفظ آبرو نیست بلکه اساسا چیزی نبوده است. اتفاقا اگر چیزی بود در خودم خاموش می‌ماندم و حوزه‌ی خصوصی خودم را عمومی نمی کردم. هر کس هرچه دلش می‌خواهد بگوید.. اما به نظرم بهتر است به جای چنین توصیه‌هایی رفتار و کردار و پندار غلط خودمان را اطلاح کنیم تا چنین چیزهایی گفته نشود نه این‌که انکار کنیم که انسان‌ها با هم دوست بوده اند. دوستی بد نیست به خدا و هر دوستی هم سویه‌ی جنسی ندارد و دوستی بین زن و مرد هم ممکن است بدون سویه‌ی جنسی و جنستی باشد. بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم.
» ادامه مطلب