هوای جان!
امروز پنج شنبه است و برای من پنج شنبه همیشه از عصر چهار شنبه شروع می شود.پنج شنبه هم که یعنی قدم زدن های بی امان در غروب و پیاده روی میان افکار پر از کلمه, برای آینده در کیفی که تنها کیف پر از پنج شنبه ی جهان بود و میان شوق باز مانده از روسری لبریز سه شنبه، چهار شنبه غیاب زمان بود این میان، هم چون انحنای قطع شده ی در فاصله ی دو ابروی تو.پاییز و پنج شنبه آیا تنها به همین دلیل که حروف اول شان «پ» است به هم قرابت دارند یا پنج شنبه های احتمال، شبیه پاییز همیشگی هفتگی است میان شنبه تا شنبه؟ در انتهای پیاده روی بی امان در گلوی آفتاب نارنجی گراییده ی پاییز! سیگاری در این حواس پرتی کلمات، گوشه ی انگشتان تنهایی ات را می سوزاند...
با کیفی پر از پنج شنبه
تا بی حوصلگی های جمعه ی تو
در این کوچه های پرتقالی غروب
که هر گز در پیراهنم نه گریسته ای
سراسر سفر و لذت سیگارم
هوای جان!
از حواس پرت کلمات گفتم و هوس همیشه ی نوشتن، در این روزگاری که سیستم های توتالیتر تکرار نوشتن را به اندیشه ی ما تحمیل می کنند. زیرا آنان با تکرار هر روزه و همیشگانه ی رفتارهای شان وضعیت موجود را برای منتقدان شان تکرار می کنند و ما هر روز مجبور می شویم که انتقاد از وضعیت تکرار شده را تکرار کنیم و این همان سیاست موذیانه ای است که ما را به تکراری جان فرسا برای نوشتن دچار می کند و نوشتن تکراری راه را برای اندیشیدن تازه می گیردو حوصله از انگشتان را برای نوشتن می زداید. چه زیبا گفت زنده یاد هوشنگ گلشیری:
می خواستیم با کلمات جهان را تغییر دهیم، جهان تغییر نکرد و کلمات ما را فرسوده کردند.
هوای جان!
خبر تازه ای نیست، جز این که فاطمه حقیقت پژوه میان آسمان و زمین برای ابد معلق ماند، جز این که باز هم خانواده ای دیگر دختر 14ساله شان را به حمایت همیشگی قانون قتل ناموسی به قتل رسانده اند، جز این که قانون بومی گزینی را قول داده اند برای سال آینده هم با قدرت مثال زدنی«خودشان» اجرا کنند، جز این که دختری 25 ساله هم در شهر ما سقز خودکشی کرد!خبر تازه ای که نیست جز این که وقتی دوستی، فامیلی آشنایی، از خانم هایی که آن سوی مرزهای ایران زندگی می کنند وقتی به ایران می رسند پیش از هر چیز از ما می پرسند که لباس مان تا کجا باشد گیر نمی دهند؟ چکمه بپوشیم یا نه؟ شال می توانیم سر کنیم یا روسری بهتر است؟....؟...؟وقتی جواب شان را می دهیم می گویند آخر چرا این که ظلم است! و من یاد جمله ی برنادت موسالا ی فمینیست می افتم که می گفت:
«تحت ستم قرار گرفتن مردان تراژدی است. تحت ستم قرار گرفتن زنان سنت است»
هوای جان!
خاطرات من در این شهر که زمانی خاطرات تنهایی قدم زدن از دارآباد تا توپخانه و از سینما صحرا تا خیابان سئول بود و زمانی خاطرات عاشقانگی به یاد هرم گیسوان زنی، پرسه در گلوی آفتاب بود، اکنون به شدت سیاسی شده.
از جلو دانشگاه تهران که رد می شویم یاد 18 تیر می افتیم. از جلوی میدان 7تیر که رد می شویم یاد 22خرداد می افتیم. از عباس آباد و چهار راه بخارست که رد می شویم یاد مذاکره با نماینده ی سازمان ملل می افتیم. از4راه استانبول که رد می شویم یاد تجع8هزار نفری سال78 برای آزدی اوجالان می افتیم. از خیابان فاطمی که رد می شویم یاد وزارت کشور وجلسه های متعدد شبانه برای اخذ مجوز برگزاری تجمع می افتیم. از چیذر که رد می شویم یاد مجلس ختم برادر عبدا.. نوری می افتیم. از جلوی شهربانی سابق سقز که رد می شویم یاد کشته شدن محمد حسین و جریان های سیاسی سال های 57 و 58 و آن داستان ها می افتیم. از کنار فرمانداری و بلوار سقز که رد می شویم یاد زندان آن موقع های سقز می افتیم و بعد از ظهرهای انتظار برای دیدار نوجوانان 13-14 ساله مان در زندان. از فرودگاه سنندج که رد می شوی یاد عکس جهانگیر رزمی می افتیم که جایزی پولیتزر عکاسی را به خود اختصاص داد. اصلا مگر می تون در آذر ماه همه ی خاطرات تمان سیاسی نباشد وقتی حجمی از بغض فروخورده ای به نام خاطرات قتل های زنجیره ای در این حافظه ی زخمی داریم.از کجای این سرزمین عبور کنم که خاطره ام سیاسی نباشد. به کدام تاریخ و صفحه از تقویم اش نگاه کنم که سیاسی نشود این حس شاعرانه ی نوشتن برای تو! و قتی در شهرستان ما از دید حکومت به قول شارنیوز خواننده های محلی هم سیاسی هستند؟من نمی خواهم خاطره هایم از این شهر از این سرزمین سیاسی باشد. ولی شیمبو رسکا گفت که :
چه بخواهی چه نخواهی
ژن هایت سابقه ی سیاسی دارند
پوستت ته رنگ سیاسی دارد
چشم هایت جنبه ی سیاسی دارند
هرچه می گویی طنین سیاسی پیدا می کند
سکوتت چه بخواهی چه نخواهی
سیاسی تعبیر می شود.
هوای جان!
دل نگران ننوشتن این روزها ی من نباش نوشته ام و می نویسم به عهد معهود برای جاهای دیگر فرستاده ام منتظرم آن ها منتشر کنند تا من نیز در وبلاگم آن ها را بگذارم. هوای جان حواس پرت کلمات به سوی ما پرت شده است و ماییم که موظفیم این حواس را حس و شعور ببخشیم.پنج شنبه شروع به نوشتن نامه ات کردم و امروز شنبه است
مرا سرعت زندگی از یاد می برد گلم
2 comments:
سلام مرد نارنجی
نمی دونم چرا احساس کردم باید نارنجی باشید...
جمله ات زیبا بود ... (مرا سرعت زندگی از یاد می برد )
اما امید وارم خودت زندگی رو از یاد خوش رنگت نبری تا اونم ....
موفقیت برات سبد سبد هدیه
راستش من نمی دانم شما با آن همه خشن نویسی در مورد مسائل سیاسی
این گونه عاشقانه نوشتن را چگونه در خود جای داده ای..قلمی این همه خشن و قلبی این همه لطیف؟؟
ارسال یک نظر