۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

چشم های او(با ضمیر مونث) نترسیده بود اما رنجیده بود.


و با ضمیر مونث آمده بود. از زندان آمده بود. تنهایی بی بغض اش را در قامت بلند اش هنوز با خود تنها نگذاشته بود.سهمی از مادرش انگار در گیسوان و شانه های اش بود. و چشم های اش جای مشخصی را نگاه نمی کرد. نمی توانستیم روی جشم های اش متمرکز شویم تا خطی سطری و یا حروفی گنگ حتا از آن بخوانیم. بوی بازجویی و سخنان بی ربط و باربط می داد. بوی نای زندان و تنهایی نیلوفر گونه ی بغضی که انگار در نیامده که حتا بگرید. بوی پرسش همیشگی"چرا؟" می داد. مادرش دور از او نشسته بود و چقدر نزدیک او بود. لاغر شده بود اما نه لاغر تر و نحیف تر از مادرش. مادرش بوی دوری رنج و پرسشی ...









او با ضمیر مونث آمده بود. از زندان آمده بود. تنهایی بی بغض اش را در قامت بلند اش هنوز با خود تنها نگذاشته بود.سهمی از مادرش انگار در گیسوان و شانه های اش بود. و چشم های اش جای مشخصی را نگاه نمی کرد. نمی توانستیم روی جشم های اش متمرکز شویم تا خطی سطری و یا حروفی گنگ حتا از آن بخوانیم. بوی بازجویی و سخنان بی ربط و باربط می داد. بوی نای زندان و تنهایی نیلوفر گونه ی بغضی که انگار در نیامده که حتا بگرید. بوی پرسش همیشگی"چرا؟" می داد. مادرش دور از او نشسته بود و چقدر نزدیک او بود. لاغر شده بود اما نه لاغر تر و نحیف تر از مادرش. مادرش بوی دوری رنج و پرسشی دیرینه تر و خسته تر از او را می داد.چشم های اش جای مشخصی را نگاه نمی کرد.

او با ضمیر مونث آمده بود. ضمیری که می داند چه در زبانی که با آن سخن  می گوید و این ضمیر،در آن«وجود»ندارد ، این ضمیر سهمی برای او ندارد و چه در زبان هایی نیز که این ضمیر"وجود"دارد اما صاحب ضمیر ،همیشه مخاطب در ،اندرونی هاست و یا ضمیر مجهول و غائب است. اما او با همان ضمیر مونث آمده بود. از زندان آمده بود. از سفره ی میزهایی که یک نفر این طرف اش نشسته و یک نفر آن طرف. یک نفر سوال می کند و یک نفر جواب می دهد. اما تجربه ای از درک قدرت پنهانی داشت ،که ان که می پرسد بیشتر از آن که جواب می دهد می ترسد. او می پرسد و می ترسد این یعنی دریافت این که ؛قدرت نزد مغلوب است.او با ضمیر مونث شبیه تردید در همه ی مذکری های«پرسش و پاسخ» شبیه تردید در همه ی اشکال و گونه های دیوارهای مذکر، شبیه تردید در قوانین و اجرای مذکر قوانین. شبیه یک پرسش بی هویت شده و یک پاسخ هویت یافته شده بود و چشم های اش جای مشخصی را نگاه نمی کرد.

او با ضمیر مونث آمده بود.از خیسی یک باران بعد از ظهر که به اعتقاد «مریم »در این روزها در تمامی بعد از ظهرها و شب هایی که دوستان ما آزاد شده اند باریدن گرفته است.و گرفته است این باران در چشمانی که ما دیر رسیدیم به دیدن اش و با آن جای مشخصی را نگاه نمی کرد.

او با ضمیر مونث آمده بود وبا روایت از شنیده هایی که هیچ کدام به اندازه ی شنیدن زجه ها و ناله های دیگران هنگام بازجویی وی، که به ظاهر محترمانه! بوده است، شنیده است.با تردیدی در انکار خویش توسط کسانی که دیده بودشان و شنیده بودشان و استواری خودش که بی تردید بوده است آن جا. همان جا که با چشم های اش کاری کرده اند که چشم های اش جای مشخصی را نگاه نمی کرد.

او با ضمیر مونث آمده بود. با خاطره ی آن یادداشت قبلی که به هنگامه ی روبه رو شدن با ماموران به همه ی آمدن های و نیامدن ها و شوق ها و اندوه های اش فکر کرده بود در لحظه ای کوتاه. به مادرش و به به ... به ... به .. تنها در لحظه ای کوتاه در فاصله نزدیک شدن آدمی که آدم است و اما مامور وضعیتی است که آمدنش در فاصله ای کوتاه همه ی تصویر های شوق انگیز و اشک انگیز و غم انگیز را به یاد آدم می آورد. راستی چرا آمدنتان این گونه است ؟کمی دورتر بایستید لطفا! شاید... یا..... اگر می خواهید نزدیک شوید کمی از جنس ما نه!  از جنس حقیقی خودتان شوید تا چنین نشود که او چشم های اش جای مشخصی را نگاه نمی کرد. او آمده بود و با خاطره ی همان نگاه دوم و همان حادثه ی دوم که ما گمان کردیم اورا بازداشت کرده اند و آن بار نوبت او نبود و او گفته بود با ضمیر مونث اما که "نوبت خویش را به انتظار می کشیم بی طرح لبخندی". اکنون اما پس باز آمدن چشم های اش جای مشخصی را نگاه نمی کرد.

این سهم همه ی چشم های صادقی است که راهی و افقی را برای پیمودن انتخاب نموده اند و چشم به پیمودن راهشان دارند و اما.... اما.... همیشه یک نفر می آید.. نزدیک می شود که تورا دور کند دورش می کند از مادر از دوست از خانه از گریه وخنده و کوچه و خیابان و از کتاب شعر های نزار قبانی و لورکا و آدونیس و از شعر حتا دورش می کنند. ان جا باید چشم بندد یا چشم بگشاید به پارچه ای سیاه. گشوده یا بسته فرقی نمی کند چشم انسانی که از او بازجویی می شود یاد می گیرد که جای مشخصی را نگاه نکند. این روایت هر چشم صادقی است که به آن جا می رود بازگشت یا بی بازگشت  فرقی نمی کند، آدم های اش خوب باشند یا بد تفاوتی ندارد.( 10 سال پیش جایی نوشته بودم :آن جا آدم های مهربانی هم پیدا می شوند اما آرزو می کنم هرگز هیچ وقت چنین آدم های مهربانی را آن جا نبینید). زیرا در هر صورت،یک اتفاق روی می دهد چشم های او جای مشخصی را نگاه نمی کرد. چشم های او نترسیده بود اما رنجیده بود.



روایتی  کوتاه از دیدار با نیکزاد زنگنه پس از آزدی اش

پی نوشت: نیکزاد زنگنه از فعالان جنبش زنان ایران و کمپین یک میلوین امضا که در یک می در پارک لاله بازداشت شد و پس از16 روز دیروز غروب آزاد شد.

1 comments:

آزاده سلیمانی گفت...

این نثر ات زیبایی لطیف و غم انگیزی دارد.

ارسال یک نظر