۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

پاسبان ها هرگز شاعر نخواهند ماند

من شاعر ترینِ آدم بودم
و قتی زمین و بهشت
تنها جای حوا و چند فرشته ی نادان بود
گندم زهر نوشتن بود و گفتن طعم سیب
سفر نام دختری بود که به حوا خیانت کردم
هبوط حاصل هم آغوشی حرام من و سفر بود
و من آدم شدم؟!

هیچ کس
مثل من عاشق نبود
به درک من مثل هیچ کس آدم نبودم

من آدم و فرشته و شیطان بودنم را به یاد ندارم
اما بیا و گزینه ی توقف و تقاطع را از این خیابان بر داریم
من چراغ ها را روشن نکرده ام که خاموش کنم
سرعت این غذای سریع به حجم عاقلانگی ام سُس آگاهی می ریزد
و کاش
من «عَلّمَ اسماءَ کُلَّها۱» نبودم

چربی این آگاهی
آستین عشق آلودم را
که برای خواب تو آماده کردم چرب می کند
و تو از بازوی من لیز می خوری و
بالش پرتقال را ترجیح خواهی داد

پنجره نامی از نام های گلوی من بود
وقتی باد را در گیسوان لَختِ تو آواز می خواندم
لُخت که  می شوم بوی آدم می دهم
لُخت که می شوی فرشته ها شاعران آگاه سیب و گندم اند
لباس که می پوشی من انسان می شوم و
تو سفر های مرا دوست نداری
و دزدکی تمام چمدان های مرا آب ریخته ای

کودکانی که هر گز به دنیا نیاورده ایم
شناسنامه های پار ه شده از سیم خاردار های مرزهای جهان،
مثل زخمی کبود در پالتوی پر از باران مان قایم می کنیم
من هنوز به خانه نرسیده ام
که خرمالوهای پاییز را در باغ های تو تقسیم کنم
بیا و از این خیابان چراغ های رنگی را برداریم
پاسبان ها هرگز شاعر نخواهند ماند



۱- در روایت اسلامی خلقت آدم٬ وقتی خدواند می خواهد فضل آدم را بر فرشتگان به آن ها نشان بدهد از فرشته ها می پرسد٬ شما «نام» های جهان را می دانید و فرشته ها نام هیچ چیزی را نمی دانند و خداوند " به آدم همه ی اسم ها را یاد داد" وِ عَلَمَ الادمَ اسماءَ کُلَها" .

0 comments:

ارسال یک نظر