۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

گناه مثل پیپسی شیرین است


نمی دانم گاهی اوقات موقع خوردن چیزی که شاید قبل از آن هم، بارها آن را خورده اید این حس را دارید که این بار مزه اش خیلی با همیشه فرق داشت.امروز این اتفاق برای من در مورد خوردن یا بهتر است بگویم نوشیدن «پیپسی» پیش آمد. نمی دانم چرا؟
 از همان پیپسی های اصلی که مال کشور منفور و نابرادر و نا دوست و جهان خوار آمریکای عزیز بود  و احتمالا به همین دلایل نا دوستی و دشمن مداری و منفوریت و ... این ها است که در شهر مقدس مشهد تولید می شود.مزه اش جور عجیبی لذت بخش بود و احتمالا از همان اصل ِ اصل های واقعی بود که احتمالا ایران و شهر مقدس مشهد نتوانسته بود دستی در این یکی بطری ببرد و مزه ی آن را تغییر بدهد. به هر حال به حدی شیرین و لذت بخش و گاز دلگشا و فرح بخشی داشت که کلی به ارواح بابای آن کشور عزیز و برادر و دوست داشتنی درود و سلام خداوند فرستادیم. حالا راستش از آن جا که ما نمایندگی درودهای خداوند را هنوز مثل خیلی ها دریافت نکرده ایم که به این و آن نثار کنیم درودهای خودمان را که به هر حال خداوندگار اوضاع بی سرو ته روزگار خود هستیم نثارشان فرمودیم و بدون معطلی یاد این قسمت از شعر مرحوم حسین پناهی عزیز افتادیم که می گفت:
گناه مثل پیپسی شیرین است!
از حسین پناهی در مورد این شعر سوال کرده بودند و گفته بود که درقم طلبه بود و از بچگی و نیز در حوزه شنیده بود  یاد گرفته بود که خوردن پیپسی حرام است و گناه است.اما می گوید روزی گذارش به تهران افتاد و در گرمای خیابان های تهران طاقت اش تاق شد و جور گناه  را به جان خرید و از بقالی ای یک پیپسی خرید و نوشیدو .... این بود که نوشت:
گناه مثل پیپسی شیرین است.
در این راستا و در فکر کردن به همین گونه مسایل بود که یاد یک دوست به نام آرش افتادم.
حضرت آرش دامه زلفات و گیسوانهو از دوستان چندین سال پیش ما بود.آرش اهل مریوان بود و اهل خواندن کتاب. بد جوری... ها. به قول این بچه های دهه ی شصت خفن کتاب می خواند. البته ما بچه های دهه ی پنجاه که آن موقع ها فکر می کردیم اگر می خواهیم از نسل بچه های دهه ی چهل عقب نمانیم   باید مجموعه کتاب هایی که آن ها خوانده اند ما نیز بخوانیم به علاوه کتاب هایی را هم که تازه منتشر می شد و  مسایل ومباحث جدید را شامل می شد نیز بیشتر از آن ها می خواندیم.کلا بدجوری از15-16 سالگی شروع می کردیم به کتاب خواندن ِجدی و راستش خودمان را کشته بودیم و همین هم باعث شد که این شور عجیب کتاب خواندن٬ در سنین 25 سالگی به بعد٬ کلیه مجموعه ی توانایی بشری را برای مطالعه صرف کرده بودیم و راستش دیگر نای کتاب خواندن نداشتیم فکر کنم اکثرمان به منتقد و تحلیل گر و معترض و ... این ها تبدیل شدیم و البته اکنون هم تنها هنرمان این است که به این بچه های شصت و خورده ای بگوییم ای بابا شما که اصلا کتاب نمی خوانید و .. بیشتر اهل فیلم  سی دی و دی وی دی هستید و شما نسل فلانید و بیسانید.
بی خیال! داشتم از حضرت آرش دامه برکات زلفهو و ممدت اوصاف گیسوانهو می گفتم. کتاب می خواند و در کلاس های بابک احمدی شرکت می کردو  خلاصه بعدها هم به کلاس های فرهاد پور می رفت و فارسی را به طرز عجیبی دوست داشت صحبت کند. مثلا همین کلمه ی «صحبت» وقتی آدمی مثل من تلفظ اش می کند تقریبا  حجم«ح» جیمی آن چیزی در حدود نیم کیلو است اما در تلفظ یک تهرانی اصولا «ح» به «ه» ی دو چشم تبدیل شده و از حجم اش نیز چیی در حدود یک گرم بیشتر باقی نمی ماند،اما آرش برای این که اثبات کند که لهجه ندارد«ح» را نیم«ه»(«ه» ی نیم چشم) و حجم آن را نیز به چیزی در حدود بال پشه می رساند و اصولا بچه های عمق ناف تهران هم باران در دهان نیم بازشان می ریخت از این لطافت. یا مثلا یک" بله "ی ساده.

 ما کوردها و فکر کنم عرب ها یک تلفظ داریم که شبیه تلفظ دو تا «ال» در زبان انگلیسی است یعنی کمه ای مثل"all" یا «tall» که در آن برای تلفظ صحیح باید پهنای زبان را به انتهای دندان و کمی هم همزمان به سقف دهان چسپانید تا بتوان چنین تلفظی را ادا کنید.( شما فارس ها خیلی زحمت نکشید چون اصولا زبان تان فکر نکنم پهنا داشته باشد) به هر حال مثلا اگر کسی از ما می پرسید شما کورد هستید؟ من می گفتم: «بللله» یعنی با آن تلفظ غلیظ«ل» و آرش می گفت « ب....له» یعنی به تلفظ مموش «ب» و یک مکث کوتاه و بعد ادای «له».که البته تلفظ "ل" چیزی بود در حد ظرافت نیم برگ گل در مقایسه با "ل" ی من که چیزی بود به ضخامت یک گونی.
باز هم بی خیال. خلاصه آرش استعداد خوبی داشت در طنز کلامی آن هم نه به قصد طنز بلکه اساسا حرف هایش طنز خوبی داشت.
خانواده ی من یک خانواده ی سن سالار و پدر سالار و خان داداش سالار است و از دید  من پدر  و برادر ام در حق شان ظلم شده و در اساس هردو باید ژنرالی و سر لشکری سرداری چیزی می شدند اما نشده اند و اصولا تاوان این نشدن آن ها را من باید پس می دادم٬ چون من هم پسر کوچک بودم و هم برادر کوچک و در زبان کوردی هم ضرب المثلی هست که" آدم سگ کاروان بشود اما برادر کوچک نشود".  یکی از آن موارد صبح زود بلند شدن است. یعنی اساسا ربطی ندارد که تو شب قبل چه کاری انجام داده ای و کی خوابیده ای. حتا ربطی ندار که شب قبل را به نماز شب هم ایستاده باشی تا صبح یا مشغول کتاب خواندن بوده باشی.  ربطی ندارد که آن روز صبح علی اطلوع خروس خوان جناب عالی اساسا کاری داری، بیکاری تعطیلی، نیستی، مهم این است که به فرمان خان سالار حضرت پدر جانم! از خواب پا بشی و اگر پدر جان حضور نداشت حضرت برادر که هستند  و به وظیفه ای که انگار از طریق ژنتیکی به او به ارث رسیده عمل می کند و نمی گذارد که تو بخوابی.
یک بار برادرم خونه ی ما بود در تهران و آرش هم مهمان ما بود. برادرم  از همان صبح علی الطلوع شاید هم ماقبل طلوع شروع کرد به بیدار کردن من و آرش که البته فرایند طاقت فرسایی است ها. بمیرم برای برادرم ...
خلاصه بعد از این که به قدرت قاهره اش (ربطی به مصر ندارد)مارو بیدار کرد آرش یکی از آن تک جمله های شاه کارش را گفت:
آخه آقای شیخی به خدا فقط کشاورزها صبح زود بلند می شند ها ...
  آخه من الان تو تهران بیکار و بی عار و مهمان چکار کنم صبح به این زودی...


یک بار دیگر حضرت آرش دامهٌ(ادامه اشته باشد) گیسوان و قله(کم شود) طول حروفینهو که بیدار شده بود از خواب ، بعد از حدود نیم ساعت کش و قوس دادن به اعضا امحا اعلاو سفلین و علیین بدنش رو کرد به من و گفت شهاب خداییش این که آدم خودش و کش بده خیلی لذت بخشه و اگه این اسلام شما مسلمان ها به این  نکته پی برده بود شک نکن که حرامش می کرد...
خلاصه امروز خوردن این پیپسی من رو هم یاد حسین پناهی عزیز انداخت و هم یاد آرش خان!
جفت شون معتقد بودند که....

پی نوشت: « م-ل»  اولا شما؟ دوما واقعا؟؟

1 comments:

کیوان گفت...

((نامه ای به یک فاحشه)) اگه مایل بودبد در وبلاگ بخونید

ارسال یک نظر