جمعه روز بدی بود. جمعه خون جای بارون می چکد. جمعه ی 29 خرداد88. اگر چه خونی ریخته نشد. اگر چه بارونی نیومد. اما از حرف ها و سخن ها خطیب بوی خون می آمد. واعظ شهر بر منبر بود . فرمان تمکین و انگشت تهدیدش به آسمان بود. جمعه روز بدی بود.
جمعه روز بدی بود. از غروب روز قبل تمام اعصاب مان به بحث کردن سر این که به تماز جمعه برویم یا نرویم، خورد شده بود. آن موقع ما می گفتیم که چنین کاری را نکنید. به فکر سروری و رهبری جنبش نباشید. برای ما کل این انتخابات بی معنی است. اما آن موقع طرفداران چند آتیشه ی موسوی خون شان گرم بود و به این گمان بودند که حاکمیت عقب نشینی می کند و با تاکید روی موسوی می توان وی را جانشین احمدی نژاد کرد، از این رو راه نداشت و می گفتند نباید برنامه ای که کروبی پیشنهاد دهنده اش است سر بگیرد و گرنه مردم دچار سردرگمی می شوند نمی دانند از حرف های چه کسی پیروی کنند. البته لاپوشانی هایی هم در قالب این که ما نمیخواهیم فضای مذهبی به جنبش بدهیم نیز می کردند و البته طرفداران کروبی هم می گفتند چطور شعار اول و آخر را « الله و اکبر» انتخاب کرده اید و فضا هم مذهبی نیست حالا با یک شرکت در یک نماز جمعه که از خدا تا بنده اش می داند برای چیست، فضا مذهبی می شود.
جمعه روز بدی بود. چون من از همان غروب پنج شنبه ی توپخانه بوی اولین اختلاف ها را حس کردم و می دانستم این باعث دلسردی خیلی ها می شود و اتفاقا برخی رسانه های جناح راستی هم به عمد به تمسخر ایده ی شرکت در نماز جمعه و پتلک پراکنی با مضمون حالا مذهبی هم شده اید، می پرداختند. هر چقدر گفتیم بابا کروبی خودش روحانیه و اون خوب می دونه دونه کجا بپاشه کسی به خرجش نرفت که نرفت. آن همه بحث رو در رو اینترنتی و کامنت گذاری در فیس بوک و وبلاگ و. هیچ فایده ای نداشت. چون عده ای گفتند هرکس خواست برود ما که نمی رویم. کسی هم فکر نکرد« یک جمله ی ساده ی ما که نمی رویم» چه قدر از قدرت حرکت خیابانی مردم می کاهد. چون تا آن روز ما نمی رویم نداشتیم و هر چه بود این بود « نترسید..نترسید..ما همه با هم هستیم.» اما دروغ گفته بودیم آن جا که دیگر باهم نبودیم . رفاقت ما ظاهرا تنها مربوط به گلستان بود و از رفاقت گرمابه خبری نبود.
جمعه روز بدی بود. با آن که جماعت کودتا از اختلاف پیش آمده خبر داشت اما باز هم ترسید و نماز جمعه را از مصلا به دانشگاه تهران برد. عده ای که همیشه پای رفتن بودند، رفتند. میدان هفت تیر پر از گارد بود و نیروهای لباس شخصی اوضاع وخیم بود و بوی بازداشت را حس می کردم. بر گشتم خانه پای اینترنت و تلویزیون و خبر. خبر آمد چند نفر از دوستانمان در خیابان باز داشت شده اند. بچه های فعال جنبش زنان و ستادهای تبلیغاتی کاندیداها.
خطبه های واعظ شهر آغاز شده بود.لحظه به لحظه از حرف های اش بوی تند برهم زننده ای به مشام می رسید. خطبه های دوم دیگر آب پاکی روی دست مان ریخت. البته آب پاکی نبود. بعد ها فهمیدیم خون پاکی بود. فرمان داد و تهدید کرد که «از خیابان جمع تان می کنیم» نمی دانم کدام عقل ناقص تحلیل گری انتظار داشت که آقای خامنه ای در آن خطبه ها از مردم عذرخواهی کند. وقتی دوستانم از شدت لحن آقای خامنه ای با تعجب حرف می زدند، من با تعجب بیشتر می پرسیدم یعنی شما انتظاری بیش از این یا غیر از این داشته اید. کسی که به حمایت و اراده ی او «کودتا» شکل گرفته تا آخرش هم پای اش ایستاده است.
بعد از ظهر آن روز تا غروب در 4 جلسه شرکت کردیم. بیشتر بحث ها به این گذشت که اشتباه کردیم نرفتیم یا بهرت بود می رفتیم. نماز جمعه. من استدلالم این بود می رفتیم بهتر بود. اگر گمان کرده اید آقای خامنه ای با یک دوربین مدار بسته در این مدت خیابان ها را دیده است، سخت در اشتباهید. او چهار تکه فیلم و چهار تا بولتن می خواند و اخبار گزینش شده را از سوی طراحان ستاد کودتا دریافت می کند. بنابراین هنوزم براین باورم اگر هان جمعیت میدان توپخانه را می بردیم حداقل با این شدت نمی توانست میان طرفداران اش بر سر ما نعره ی پیروزی سر بدهد. اما غروب شده بود بود این بحث ها بی فایده بود. تصمیم اصلی فردا بود. فردا یعنی 30 خرداد1388. آیا شکرت کنیم یا نکنیم.
به خانه ی دیگری رفتیم برای جلسه ی نهایی. نباید حضورمان در یک جا و یک خانه زیاد طولانی می شد. در آن جا یک استدلال داشتیم. ظاهرا در هر صورت عده ای می روند. بدون شک آخرین برخورد خشن شان تیراندازی و کشتار است. ما یک هفته به این خیابان ها رفته ایم. ممکن بود در 25 خرداد ما یکی از کشته شدگان باشیم. آن هم کشته شدنی که خیال اش را هم نمی کردیم. اکنون احتمال کشته شدن بالای 80 درصد است. اما کشته شدن هر کسی که به خیابان می رود. مردم می روند و ماهم مردمیم پس نه ما زا آن ها رنگین تر است خونمان و نه کتف و بازویمان نازنین تر از کتف و بازوی دیگران برای باتوم خوردن. از سوی دیگر ما تجربه کرده ایم هرچه قدر جمعیت مان بیشتر شود امنیت تجمع برای مردم بالاتر می رود. پس نمی شود که نرویم و جمعیت مردم کم باشد.
از سوی دیگر شرکت در راهپیمایی 30 خرداد یک معنی بیش از حد سیاسی و به معنای کی تصمیم گیری مهم و اعلام آن به آقای خامنه ای بود. اگر نمی رفتیم یعنی ما تسلیم تهدیدهای ایشان و تیمش شده ایم، اگر اما برویم یعنی ما همچنان هستیم. ما تصممی مان را گرفتیم. هر کس به گروه های و دوستان دیگر اطلاع داد. شب در اینترنت ، در بالاترین، وبلاگ ها و... تنها و تنها وصیت نامه بود که نوشته می شد. من وصیت نامه ننوشتم. زیرا در 25 سالگی وصیت نامه ام را نوشته ام. بیرون آوردم و چند جمله ای به آن اضافه کردم.چند جمله ای را هم تغییر دادم. البته هیچ مسئله ای یا نکته ای از جنبش سبز و این ها به آن اضافه نکردم. جنبش سبز هیچ فرقی و تاثیری در جمله هایی که در آن دفتر پاره پوره ی وصیت نامه ی من نوشته شده ندارد. نمی خواستم هم اگر اتفاقی برایم می افتد آن را به منتی تبدیل کنم بر جنبش سبز و مردمی که جان شان را با آرامش و سکوت به خیابان ها آورده اند ، بگذارم.فقط در فیس بوک نوشتم فردا همه می رویم. جمعه روز بدی بود.
1 comments:
از انتظار خوندن نوشته آت در مورد ۳۰ خرداد، اضطراب دارم. یک اضطراب بد...
ارسال یک نظر