مسیح علی نژاد وقتی دوستان مردش را صدا می زند، آن ها را "برادر" خطاب می کند و اگر هم صمیمی تر باشند به قول خودش داداشی. چندبار به شوخی بهش اعتراض کردم اما بهش گفتم که این اعتراض من ریشه در یک درد فرو خورده دارد.بهش قول دادم بنویسم چرا به این کلمه حساسیت دارم.
مطلب مرتبط:بی سرزمین تر از باد
پرده ی اول:
من کودکی بیش نیستم. اما تقصیر من نیست که حوادثی که آن روزها اتفاق می افتاد همه اش به شکلی بوده که در حافظه ی من کاملا ثبت می شود. انقلاب می شود. راه پیمایی ها و تظاهرات ها را تنها از آن چیزهایی که برادرها و پسر عموهایم تعریف می کردند. یادم است. به جز یکی دو تصویر مخدوش در رزوهای پایانی ظاهرا که مرا بر قلندوش می گذاشتند و من هم جیغ جیغ می کردم یعنی شعار می دهم.
حتما انقلاب شده است. به احتمال زیاد مذاکرات رهبران کورد در تهران نتیجه نداده است و ما کودکان هم هر چه قدر شعار دادیم که « رهبر ما شیخ عزالدین و قاسملو است» برای حکومت پشیزی نیارزیده است و بدون شک جنگ و در گیری آغاز شده است. آن ها آمده بودند. به خانه ی ما ریختند. آن ها لباس سبز نظامی و پوتین و ریش داشتند. آن ها به خانه ی ما ریختند. من بچه ی یک خانواده ی مذهبی، که نظافت و تمیز نگه داشتن خانه و فرش ها و قالی ها و گلیم ها از اوجب واجبات بوده و با کفش یا دمپایی حتا اگر روی گلیم پادری نیز پا بگذاری یعنی کار بسیار بسیار زشتی انجام داده ای، دیدم که این ها با این که ریش دارند، اما با پویتن های شان وارد خانه شدند. پا روی گلیم ها که هیچ، روی فرش ها که هیچ، پا روی سجاده ی پدرم هم گذاشتند. آن ها لباس سبز، پوتین و ریش و کلاشینکف داشتند. آن ها همه ی جای خانه ی ما را به دنبال برادرم و مدارکی از وی می گشتند. وقتی خواستند چمدان عروسی زن دادشم را بگردند و زن دادشم می خواست اجازه ندهد، چنان لگدی به شکمش کوبیدند که من فقط پشت پاهای پدرم قایم شدم.(زن دادشم حامله بود و ما تا زمانی که عزیزترین انسان زندگیم به دنیا نیامد باور نمی کردیم او زنده مانده باشد). از یکی شان پرسیدم (با آن نصفه فارسیی که می دانستم) تو که هستید؟ خم شد و مثلا خواست به من محبت کند گفت: « ما برادر هستیم.. هر وقت ما رو دیدی صدا بزن برادر..». گفتم من خودم دو تابرادر دارم...
روزها گذشت ما بر اثر جنگ، شبانه مجبور شدیم از شهر پیاده بیرون برویم. روزهای بعد هم از آن کوره راه های روستا های دیگر توانستیم برگردیم به پشت جاده ی سقز- سنندج برسیم. آن جا سوار یک تراکتور شدیم تا به روستای اجدادی برویم. در جابه جا شدن ها خبرهایی رد و بدل شد..فهمیدم. گفتند برادر بزرگم شهید شده است. همه گریه می کردند و من فقط از یکی از پسر عموهایم پرسیدم چرا برادرم را کشتند، گفت :« همان برادر ها او را کشته اند..همان ها که آن روز داده کتان را زدند..» من دیگر 30 سال است فقط یک برادر دارم.
پرده دوم.
من مدرسه رفته ام. کلاس اول. من اصلا نه تنها روز اول مدرسه گریه نکرده ام، بلکه خیلی هم شاد بودم هیچ کس هم قرار نبود با من بیاید مدرسه. فقط خواهر بزرگتر از من که او می رفت کلاس چهارم و من کلاس اول. باهم رفتیم مدرسه و از این که من نیز می رفتم مدرسه و او دیگر نمی توانست این قدر پز کتاب و دفترش را به من بدهد خیلی هم خوشحال بودم. آن جاهم توی مدرسه یک آقا را دیدم. لباس سبز نداشت، کلاشینکف هم نداشت. اما ریش و پوتین داشت و خیلی شبیه آن ها بود.پیراهنش از شلوارش بیرون بود. همه حرف او را گوش می کردند حتا ناظم و مدیر.به ما گفتند به او بگوییم «برادر امین»
معلم کلاس ما به نظرم خوشکل ترین معلم دنیا بود. زیبا بود و موهایش بلوند بود و چشم هایش روشن. شبیه زن هایی بود که در فیلم های خارجی که گاه گداری در تلویزیون بزرگ همسایه مان دیده بودم. همه را دوست داشت من را یک جور دیگر. همه دوستش داشتند من یک جور دیگر دوستش داشتم. خانم دباغی معلم ما بود. آن موقع ها می گفتند باید دخترها حجاب داشته باشند. خانم دباغی، یادم نیست چادر می گذاشت یا مانتو، اما وقتی کلاس می آمد یک بلوز سپید و یک دامن می پوشید. من تنها چهره ای که از او به یاد دارم همان تیپ سر کلاس اش است برای همین یادم نیست بیرون کلاس چه می پوشید. اصلا شاید دوست ندارم وی را با لباس دیگری به یاد بیاورم. یک بار برادر امین وارد کلاس شد. با لحنی تحکم آمیزی گفت بیایید بیرون اما نه با این لباس. بعدا چند روزی ما معلم نداشتیم. کلاس های دیگر معلم داشتند اما معلم های آن ها مانتو داشتند. بعد چند روز معلم دیگری آمد. او هم خیلی مهربان بود و خیلی هم دوست داشتنی اما من همه اش سراغ خانم دباغی را می گرفتم. بعد ها... بعد از چند روز، گفتند: «برادر امین او را اخراج کرده است. من حجاب و «برادر » امین را دوست نداشتم. من خانم دباغی را با آن پیراهن سفید و آن دامن مشکی و ان موهای طلایی دوست داشتم. من «برادر » را....
پرده ی سوم:
شاید در بسیاری جاهای ایران شلوغ ترین صف ها در دهه ی شصت، صف های اجناس و اقلام کوپنی بود. در کوردستان اما شلوغ ترین و طولانی ترین و بی در و پیکر ترین صف ها. صف جلوی زندان ها بود. زندان هایی که در اختیار سپاه بود.همه ی جوانان شهر یا در کوه ها بودند و یا در زندان ها و یا اعدام شده بودن. پسران 14 ساله و دختران زیر 18 سال. جلوی در زندان باید می ایستادیم تا صدایی به ما می گفت خانواده ی فلانی.. پدر من مردی بوده از وقتی که من یادم می آید مردم جلوی پایش بلند می شده اند و به او احترام می گذارند. پدر من مرد نازنینی است.پدر من مرد صبوری است. همه در همه ی عزاداری ها، می گفتند. خوددار است این مرد و مایه ی صبوری همه ی ماست. سال های دهه ی شصت عروسی و عزای ما کوردها فرقی نمی کرد. زیرا همه تقریبا یک لباس به تن داشتیم. لباس سیاه. زندگی مرگ بود که می زیستیم. نمی شد که عروسی نکرد. اگر می خواستیم منتظر این باشیم که چهلم کسی بگذرد، در واقع یعنی کل سال را به انتظار می نشستیم. زیرا اگر چهلم شهید ما می گذشت تازه چهلم پسر عمو و پسر همسایه و دختر دایی فلانی شروع شده بود.
آن ها ،برادر ها، همه جا بودند. حتا در عروسی ها. جلوی زندان من یکی از آن ها را صدا زدم «آقای...» آمد جلو گفت بگو برادر. گفتم شما برادر نیستی که ...برادرم را شما کشت....بابام دستم رو کشید و آن «برادر » محترم یک سیلی خواباند زیرگوشم..گفت نگی برادر گوشات رو می ....بابام دستش رو گرفت که مرا نزند یکی دیگر به خیال اینکه بابام ممکن است با «برادر» دعوا کند یک قنداق خواباند توی سینه ی بابام. مردم بابام را دور کردند. من می دانم بابام دنده هاش ناراحت بود و درد قبلی داشت.. من می دانستم آن برادر ها، نگهبان زندان برادر های واقعی من هستند. من گریه کردم ...
پرده ی چهارم:
پرده بی پرده. بی پرده بگویمت. تمام سال های کودکی من به گفتن و تکرار اجباری «برادر» گذشته است. بعد ها همان برادرها ، همان هایی بودند که کمیته ای بودند. همان هایی بودند که در خیابان مردم را کتک می زدند. همان هایی بودند که من در همان کودکی هم صحنه هایی دیدم از تماس آن ها با « خواهر» ها.. که آن موقع ها واقعا فکر می کردم این ها به راستی « برادر و خواهر» هستند.بزرگ که شدم فهمیدم آن ها برادر و خواهر نبودند.
بی پرده بگویمت. عمری در این سرزمین به ما این گونه گذشت. نام «برادر» تبدیل شد به عنوانی برای این که در سرزمین من، زنان حق حضور بدون اجازه ی برادر نداشته باشند. ما مجبور بودیم بگوییم فلانی مثل خواهرم است و آن یکی مثل برادرم است. این برادری و خواهری، دروغ بزرگی بود که به خود و جامعه می گفتیم. یاد نگرفتیم لازم نیست برادر و خواهر باشیم و بدون این عناوین اما مثل« انسان»، انسانی که نیازی به هیچ پسوند و پیشوند و صفتی نداشته باشد، اما در کنار هم باشیم و یکدیگر را دوست داشته باشیم.
پرده ای وجود ندارد. این برادری اجباری روح من را آزار می دهد. دست خودم نیست.
پی نوشت:من برای "برادر"گفتن های مسیح احترام قایلم و می دانم این "برادر " گفتن ها از آن جنس نیست. اما خوب مرض مرض من است و شاید برادر گفتن های او باعث نوشتن این یادداشت شد. او و هر کسی آزاد است که هر جوری دلش می خواهد دیگران را به شرطی که بی احترامی به مخاطب نباشد ، خطاب قرار دهد.
پی نوشت:من برای "برادر"گفتن های مسیح احترام قایلم و می دانم این "برادر " گفتن ها از آن جنس نیست. اما خوب مرض مرض من است و شاید برادر گفتن های او باعث نوشتن این یادداشت شد. او و هر کسی آزاد است که هر جوری دلش می خواهد دیگران را به شرطی که بی احترامی به مخاطب نباشد ، خطاب قرار دهد.
مطلب مرتبط:بی سرزمین تر از باد
2 comments:
dorood bar to va ghalamat ke mesle zendegi talkh o zibaast...paydaar bashi.
بیرهوهریهکانی خۆمم له نوسینهکانی تۆدا ناسیهوه! دهمزانی لهبیرنهکراون، دهمزانی ههر هی من نین، کهچی دیسان دڵم تهنگ بوو. سپاس که قهڵهمه جوانهکهت لهگهڵ من بهش دهکهی.
ارسال یک نظر