۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

بریده شدن با گیوتین قسمت پنجم-»النجات فی الکذب آقای بازجو«

برگه‌ای را به دستم دادند که وقتی آن را از زیر چشم‌بند می‌خواندم فهمیدم که برگه‌ی دادسرا است. که در اون نوشته بود «شما متهم هستید به این اقدام علیه امنیت ملی و تبلیغ علیه نظام  از طریق نوشتن مقالات و انجام مصاحبه با رسانه‌های ضد انقلاب و بیگانه و تبیلغ در فیسبوک و وبلاگ و.. نیز اجتماع  و تبانی علیه نظام با ایجاد تجمع و اغتشاش و ایجاد آتش سوزی و...» از این حرف‌ها..که من با دیدن این اتهامات دیگه شصتم خبردار شد خیاط در کوزه افتاد و فهمیدند من بودم. چون با نوشته شدن  این که « از طریق درج مقالات و انجام مصاحبه و تهیه خوراک خبری برای بیگانگان و ....یا اشاره به فیس بوک و وبلاگ و...» دیگر  نمی‌تونستم که خودم رو امیدوار کنم که هنوز نفهمیده‌اند...

النجات و فی الکذب...
من اما تمام اتهامات رو قویا و شدیدا و چند تا قید تنوین دار دیگر رد کردم و گفتم هیچ کدام از این اتهامات را قبول ندارم و بعد گفتند زیر برگه را امضا کن. امضا کردم دوباره بردند روبه‌روی همان دیوار گفتند وایسا. مدتی طول کشید و من واقعا از درد کمرم به خودم می‌پیچیدم. یک نفر از پشت سرم گفت برادر! چته چرا می پیچی به خودت. گفتم من دیسک کمر دارم و صبح تا غروب رو موازاییک مارو نشاندند و الان هم هی بشین و سرپا و این‌ها خوب کمرم داره نصف می‌شود از درد. گفت خوب چه‌جوری راحتی گفتم راستش جور خاصی ندارد کلا نباید در یک حالت، زیاد بمانم، گفت الان چطور برات خوبه گفتم بشینم. گفت خوب بشین گفتم آخه حاجی اون نفر قبلیه گفت وایسا ما که نمی بینیم یوهو یکی دیگه از شما نیاد از پشت بزنه بگه چرا نشستی.  پرسید اهل کجایی؟ گفتم کوردم و به کوردی کرمانشاهی گفت بنیش برا..بنیش.. تشکر کردم و نشستم. مدتی در همان حال بودم و اقعا درد کمرم در حالت نشسته هم امان‌ام را بریده بود. یک نفر از پشت یک برگه دستم داد و گفت این رو امضا کن. برگه رو خوندم دیدم روش نوشته برگه‌ی بازداشت موقت.  چیزی که بیش از هر چیزی توجه‌ام رو جلب کرد این قسمت برگه بود. « با توجه به نظر کارشناسان، مدارک و شواهد موجود و اقاریر متهم که در پرونده موجود است...» یعنی بارهای بار  که  گزارش‌های دادگاه‌های  متهمان سیاسی را در مطبوعات و رسانه‌ها می‌خواندم و دقیقا همین جمله را می‌دیدم و می‌خواندم حتا فکرش رو هم نمی‌کردم که این جملات به صورت تایپ شده و آماده برای همه وجود داشته باشد و فقط اسم متهم و یکی دو اتهام را با خودنویس به آن اضافه نمایند..القصه.. گفتم : که من این برگه را امضا نمی‌کنم. طرف با صدای متعجبی گفت یعنی چی امضا نمی‌کنی؟ گفتم خوب این برگه‌ی بازداشت موقته.. گفن خوب باشه چه ربطی داره که می گی امضا نمی‌کنی؟...شروع کردم به کولی بازی و ..گفتم ای بابا شما رو برگه‌هاتون می‌نویسید « النجات فی الصدق» بعد خوب بنده خداها شما خودتان یک بار راست بگویید. از یک طرف از ما تعهد می‌گیرید و می گویید آزاد می‌شوید. از یک طرف برگه‌ی بازداشت موقت می آورید؟ آن مرد گفت بابا این فرمالیته است بنویس اعتراضی ندارم و امضا کن. گفتم:  چی چی فرمالیته است بابا جان این حکم بازداشت موقت من است و من تا 20 روز حق اعتراض به آن دارم و این عین این‌که من ممکن است در بهترین حالت 20 روز بازداشت باشم. گفت: خوب بابا حالا بنویس اعتراض دارم و امضا کن. گفتم:  نه من این برگه را امضا نمی‌کنم. گفت:  خودت رو اذیت نکن ... این‌ها اذیتت می کنند ها.. . و رفت.  بعد از مدت کوتاهی شایدم احساس کردم که  همان موقع اونم اونجا بوده یک نفر دیگر( صدای دیگر) آمد و پای‌اش را روی پاشنه‌ی پای راستم گذاشت و محکم فشار داد و برگه رو آورد جلو چشم‌هام گفت « امضا نمی‌کنی؟ می‌اندازمت یه جایی که بعد 8 ماه پاهام رو ببوسی که این برگه رو امضا کنی تا لااقل بفهمند کدوم سوراخی هستی... امضا کن آقای شیخی..» آقای شیخی‌اش را جوری گفت که احساس کردم می‌خواهد بگوید می‌شناسمت. البته این حس من بود.  شایدم فقط می‌خواست تحکمش  را به من نشان بدهد. راستش من هم برگه را گرفتم و روش نوشتم «من هیچ کدام از این اتهامات را و خود این برگه و اصلا اصل بازداشت را قبول ندارم و این برگه را هم برای این امضا می‌کنم که بهم گفته‌اند که اگر برگه را امضا کنی آزادت می کنیم» آن آقا داد زد مگه داری انشا می‌نویسی گفتم برگه رو امضا کن این چرت و پرت‌ها چیه می‌نویسی؟ من هم گفتم همون چیزایی که خودتون می‌گویید نوشتم دیگر و امضا کردم. گرچه می‌دانستم نوشتن این‌که من برگه را برای این امضا می‌کنم که گفتند آزاد می‌شوی، بدون شک هیچ تاثیری نخواهد داشت، اما هم مثلا فکر می‌کردم ثبت شدن‌اش بعدا ممکن است کمکی بکند و هم این‌که به نوعی می‌خواستم نشان بدهم که من کلا مسئله را قبول ندارم.

این را بگویم که متوجه شدم آن آقایی هم که اسم‌اش «کاف» بود نیز را آوردند و ایشان هم به شدت به بازداشت موقت  معترض بودند. به هر حال این را بگویم که آن آقا که برگه را ازم گرفت بهم گفت: پاشو پاشو بشین تو به درد این نمی‌خوری بهت رحم کنند همون سرپا برات بهتره.... دوباره وایسادم و دوباره درد کمر امانم را بریده بود.  بعد از مدتی که کمی هم سر و صداها به نظرم کم‌تر شد دوباره ما رو جابه جا کردند. یعنی از  همان جایی که به رو به دیوار وایساده بودم مرا به سمت راستم چرخاندند و بردند.. فاصله‌ی زیادی نرفتیم که یک جایی دوباره گفتند بایست. گفتم می شه  پشت به دیوار بایستم و به دیوار تکیه بدم گفتند هر جور می‌خوای وایسا.. همین جوری پشت به دیوار ایستاده بودیم. افراد زیادی از جلومون رد می‌شدند  و می رفتند. از نوع رفت و آمد‌ها می‌شد حدس زد که انگار ما جایی ایستاده‌ایم که سمت چپ‌مان یک ورودی است زیرا همه‌اش عده‌ای پا به آن سمت می رفت و می‌آمد..
 آدم‌هایی که رد می شدند معلوم بود هم از ماموران بودند و هم بازداشتی. زیرا بازداشتی‌ها دسته دسته و با ضرب‌ آهنگ قدم‌های نامرتب رد می شدند و آن‌ها که صدای پاها و گام‌هایی که از زیر چشم بند دیده می‌شد و مرتب بود معلوم بود چشم‌شان باز است و راه رفتن‌شان آزاد. در این‌جا نیز می‌توانی فرق حق حاکم و زندانی، فرق بین راه رفتن صاحب قدرت و بی قدرت را بفهمی..حتا صدای گام‌ها به تو می‌گویند که چه کسی چگونه راه می رود. در این فکر‌ها بودم و به این فکر می‌کردم واقعا می‌تواند فرمالیته باشد. یعنی الکی است. خوب معلومه که الکی است. اگر الکی نبود که مرا نمی‌آوردند این‌جا. همین که خودم را هنوز کنار عده‌ای دیگر حس می‌کردم بهم قوت قلب می‌داد که نه دیگه منم با  این‌ها هستم. حتما  ولمان می‌کنند. حتما فقط برای ترساندن ما این برگه را دست‌مان داده‌اند. اما ناگهان درد بیش از حد کمرم مرا عصبی‌تر می‌کرد. وقتی آدم عصبی می‌شود کم‌تر می‌تواند مثبت فکر کند و به خودم می‌گفتم خوب حتما این‌هایی که این‌جا هستیم بازداشتی‌ها هستیم . نمی‌شد و حق نداشتیم با بغل دستی‌مان حرف بزنیم. یعنی این‌جوری به ما گفته بودند. اما از داد و ناله‌های « کاف» که هی می‌گفت : آخه بابا به خدا من که موبایل نداشتم فهمیدم اونی که کنارم ایستاده همان است که توی بازجویی گفتند به همراه او ایجاد آشوب کرده‌ایم. به خودم جرات دادم و ازش پرسیدم که کاف تویی؟ گفت آره گفتم بابا این خیلی مهمه که تو اصلا موبایل نداشتی شاید اینا واقعا حرف مامورشان را باور کرده‌اند و فکر می‌کنند ما کاره‌ای هستیم و اقعا کاری کرده‌ایم. هم‌چنان از درد به خودم هم می‌پیچیدم. به کسانی که تا به حال دیسک کمر نداشته‌اند یک توضیحی بدهم در مورد این درد. درد دیسک کمر یک جور عجیبی فلج کننده است. من خودم توصیفی که ازش دارم این است که انگار درون مهره‌های‌ات، تی ان تی منفجر می‌کنند. آن هم شبیه آن ترقه‌هایی که در چهار شنبه سوری و سر عید به صورت پشت سرهم  تق تق تق تق منفجر می شود. یکی آمد و به ما تذکر داد که حرف نزنیم. آن یکی دیگرشان گفت : به این یارو یه چیزی برسونید بد جوری ازش بریده بیچاره.... تا این رو گفتند من دیوانه شدم. قاطی کردم واقعا. این را این‌جا لازم است بگویم که من نسبت به مواد مخدر شدیدا واکنش دارم. هر گونه اشاره‌ای به معتاد بودن من به مواد مخدر عین مردهای ناموس پرست که چگونه فحش و یا بد و بیراهی به منسوبان مونث‌شان شده است آتیش می‌گیرم.  احتمالا اگر خون جلوی چشم‌های‌ام را نگیرد بدون شک جنون جلوی چشمانم را می‌گیرد. داد زدم سر آن‌ها که شما مثل این‌که حالی‌تان نیست دارید با کی حرف می زنید. من چشم‌های‌ام بسته است، چشم‌های شما که بسته نیست. چرا همه‌ی آدم‌ها را  به شکل دزد و خراب‌کار و معتاد و مجرم می بینید. چرا فکر می‌کنید هرکس به خودش بپیچد حتما معتاد است و جنس بهش نرسیده... این وسط ها یکی شان گفت حالا بی‌خیال و منظوری نداشتیم و من گوش نمی‌دادم و ادامه می‌دادم که من هی می گویم  معلم هستم شما مثل این‌که حالی تان نیست. چرا یاد نمی‌گیرید احترام به معلم یعنی این‌که به قشر معلم باید احترام بگذارید. نه فقط به معلم دبستان تان... مثل احترام به قشر روحانی.. مثل احترام به قشر پزشک و.. یکی دیگر ( صدای دیگری) گفت اقا شما ناراحت نشو.. این رفیق ما منظوری نداشت... خوب خیلی‌ها معتاد هستند و بازداشت هم می‌شوند... حالا اگر این قدر درد داری بیا این ور تر یه جایی هست بشین... هنوز عصبانی  بودم و می گفتم نمی‌خواهم...صد سال دیگه سر پا  وایسم نمی‌خوام به این دلیل و با این نگاه بهم کمک کنید..که آن آقا بازم من رو آروم کرد و گفت حالا بیا این ور ما از کجا بدونیم کمرت درد می‌کنه و به همان سمت چپم که احساس می‌کردم همان ورودی  راه رو است مرا برد. یک جایی که چیزی شبیه این تشک‌هایی که کاراته کار‌ها و تکواندو کارها در سالن‌های ورزشی پهن می‌کنند وجود داشت. کمی تو رفتگی از عرض راهرو وجود داشت و این تشک آن‌جا بود. گفت این‌جا بشین کمی دردت آروم بشه... کمی دور تر از من « کاف» هم‌چنان اصرار می‌کرد (البته با چاشنی گریه و زاری) که او موبایل نداشته او بی گناه است .. آخه بازداشت چرا... که یک صدایی که کمی بم تر و کمی مسن تر می‌نمود ازش پرسید: چته جوان..؟ اونم دوباره با گریه و زاری ادامه داد. از صدای قدم‌های شان و هم چنین به دلیل نشسته بودن من و سر پا بودن آن‌ها  متوجه شدم که او را هم آورد همین کنار من تقریبا..یعنی چند قدمی از من رد شدند. به « کاف» گفت که ببین اگر می خواهی به حرفات گوش کنم نباید گریه کنی... مثل یه مرد  بگو چیه.. اونم ماجرا رو شرح داد  و گفت  من انکار نمی‌کنم که نیامده بودم تجمع.. ولی واقعاو قتی آمدم ودیدم اوضاع این‌جوریه داشتم بر می‌گشتم. به پیر به پیامبر من نه  عضو گروهی هستم. نه کسی را می‌شناسم..نه با کسی تماس گرفته ام .... بابا من اصلا موبایل با خودم نیاورده‌ام.... آخه این موبایلم  رو تازه خریده ام.. من اون رو حتا عروسی هم با خودم نمی برم.. چه برسه به تجمع... باور کنید من با کسی تماس نگرفته‌ام.. هی می‌گویند من با این آقا تماس گرفته‌ام اشوب برپا کرده ام.. بعد اون آقا گفت اصلا نگران نباش ما بررسی می‌کنیم اگر بی گناه باشی مطمئن باش که آزاد می شوی.. کاف گفت: که آخه حکم بازداشت زده‌اند.. اونم گفت به هر حال باید بررسی بشه.. گفت آخه من می‌گم بازداشت زده اند اگر امشب این‌جا بمونیم که بابام می‌کشدم اگر شما هم کاریم نکنید.. اونم گفت باشه قول می‌دم بررسی کنیم.. نگران اون حکم بازداشت هم نباش.. با یک نظر دادن ما تغییر می کنه.. حالا گریه نکن.. بسه دیگه قول می‌دم... 

عرب ها یک ضرب المثلی دارند می‌گویند..« الغریق یتوسل علی کل الحشیش» یعنی کسی که در حال غرق شدن است به هر گیاه خشک بی خاصیتی نیز متوسل می‌شود و چنگ می‌اندازد تا نجات پیدا کند.. منم اون آقا را صدا زدم.. گفتم حاجی.. حاجی.. شما که به حرف گوش می‌دید میشه به حرف‌های منم گوش بدید... گفت چیه چرا نشستی تو این‌جا گفتم کمرم درد می‌کنه.. خودشون اجازه دادند..گفت آها تو بودی داد و بیداد راه انداخته بودی.. گفتم من داد نزدم بهم توهین کردند و گفت خوب حالا می‌تونی پاشی حرف بزنی گفتم بله.. پا شدم و گفتم ببینید.. حاجی..من چه جوری بگم آخه.. باور کنید..« نه خانی آمده ..نه خانی رفته..» من اصلا نه تجمع بودم.. نه تجمع می رفتم.. نه از تجمع بر می‌گشتم.. بابا من بالای طرشت تو اون کوچه پس کوچه‌ها بازداشت شدم.. اونم با اون وضع.. که یه عده به من مشکوک شدند .. بعد یه عده دیگه فکر کردن ما و اون‌هایی که به ما گیر داده بودند تجمع کرده‌ایم..بعد متوجه شدند اونا بسیجی‌اند و این وسط مرا آورده‌اند اینجا.. ..گفت ولی به شماها همه‌تون «آزادی» بازداشت شده‌اید و به اسم بازداشتی‌های آزادی شما رو آورند این‌جا.. گفتم خوب می‌گم که حاجی داستان این بود که من رو اون بالا تو طرشت بازداشت کرده‌اند..بعد بردند در چند ماشین مختلف جا به جا کردند.. بعد بردند تو یک اتوبوس نزدیک میدان آزادی.. بابا به خدا من اصلا آزادی نبوده‌ام... بعد ما رو که آورند این‌جا....حالا اولش گفتند آزاد می‌شید..بعد حکم بازداشت موقت زده‌اند.. تازه این وسط متوجه شدم که می‌گویند من با همین آقای کاف تماس گرفته‌ام و ایجاد تجمع کرده‌ام... آخه بابا حاجی جان انصاف هم چیز خوبیه.. آخه این بنده خدا که می‌گه اصلا موبایل نداشته با خودش و من اصلا نمی‌شناسمش.. وقتی اون موبایل نداشته من چه جوری با اون تماس گرفته‌ام.. خلاصه بازم به منم همان حرفهایی رو زد که به « کاف» گفت و قول داد بررسی کند.. گفتم ببین حاجی.. بررسی می‌کنیم یعنی چی؟ آخه بررسی نمی‌خواهد که... همین الان دستور بدین  موبایل من رو بیارند اگر من اصلا تماسی گرفته باشم حاضرم  شما هر مجازاتی بین تحمل کنم.. آخه بازداشت موقت برای چی.. جواب داد که بررسی به این سادگی‌ها هم نیست..باید چیزای دیگه هم بررسی بشود....( تنها راهی که ذهنم می‌رسید که هم‌چنان بازداشتم را هم‌چنان در همان شکل اولیه جلو بدم..چون هم‌چنان گاهی به خودم می‌گفتم بابا شاید جو منو گرفته..شاید الکی این‌ها رو نوشتند..اما وقتی یاد قسمتی که با خودنویس نوشته بودن و در مورد چیزایی بود که واقعا فعالیت‌های من بود..می‌موندم)..ببین حاجی آخه شما فکر کنید من معلم این مملکتم..نه واقعا نباید خودم ایمانی به آن‌چه شما می‌گویید داشته باشم. نباید خودم اون رو تجربه کرده باشم که فردا سر کلاس‌هام به شاگرادم یاد بدم که واقعا صداقت باعث آزادی می‌شود..خوب شما رو برگه‌ها می‌نویسید « النجات فی‌اصدق..» بعد آدم از صداقت و رو راستی‌اش می‌ماند رو به روی حکم بازداشت موقت...آخه حاجی نه خدایش من با این تیپ و قیافه میام تجمع؟ ( اون روز کلی خوشتیپ کرده بودم ها )..که اون آقا یه دست گذاشت رو شونه‌ام و با خنده گفت: اتفاقا این بچه سبز‌ها کلی خوشتیپ خوشکل میان تجمع ...دیگه فکر کنم حوصله‌ام رو نداشت و گفت قول می دهم بررسی کنند.. دیدم واقعا یاور از در مهربانی در اومده گفتم حاجی حالا یه جایی نیست من کمی دراز بکشم..باور کنید کمرم دارد امانم را می برد...که به یه نفر گفت این رو ببرید اون ور اون اتاق اگر خالیه بزارین دراز بکشه..  در همان مسیر راهرو یعنی از جایی که وارد شده بودیم..یکی دستم را گرفت و چند قدمی جلو تر برد و بعد  گفت برو این‌جا .. اونجا یکی از اون قمست‌های پارتیشن بندی بود.. در نداشت.. مثل یعنی اگر در هم داشت آن‌قدر باز بود که احساس نمی‌کردم دری وجود دارد.. مرا کمی تو تر برد و گفت این گوشه دراز بکش.. دراز که کشیدم از زیر چشم بند می‌توانستم کمی داخل آن‌جا را ببینم.. به نظرم دقیقا همان اتاقی بود که در آن از ما عکس گرفتند. یا شاید دقیقا شکل اون بود.. من را در موازات همان دیواری که به موازات راهرو بود خوابانده بودند..از زیر چشم بند هرچه نگاه می‌کردم کسی را داخل آن‌‌جا نمی‌دیدم. کمی گفتم دراز بکشم و واقعا دردم آرام بگیرد. داشتم فکر می‌کردم.. داشتم به این فکر می‌کردم.. اگر واقعا الکی نباشد.. اگر واقعا فهمیده باشند که من هستم..من همان شهاب روزنامه نگار.. هر دلیلی برای خودم می‌آوردم که نفهمیده‌اند نمی‌توانستم باور کنند.. به خودم می‌گفتم شوخی که ندارند.. آن‌ها خوب اولش که برگه‌ی تعهد آزادی را آوردند و امضا کردم.. اگر می‌خواستند زهر چشم بگیرند خوب اول حکم بازداشت می زندند و بعد مثلا برای این‌که نشان بدهند به ما رحم کرده‌اند آزاد می‌کردند.. تازه اصلا اون قضیه‌ی برگه ی دادسرا و تفیهم اتهام چی بود.. یادم آمد که روی برگه‌ی دادسرا هم غیر ازآن عدد‌ها و الف و ممیز و ‌این‌ها زیر خط کسری همان شماره‌ای که هنگام عکس گرفتن درج شده بود را نوشته بودند..نه نمی‌توانست الکی باشد.. به بازجویی فکر می‌کردم. به این‌که چه چیزهایی را بگویم.. چه چیزهایی را نگویم.. آخر چیز پنهانی نداشتم.. تمام این‌ سال‌ها هرچه انجام داده بودم همانی بود که می‌نوشتم. کار عملی کمپین یک میلیون امضا هم که آشکار بود. امضا را که در کوچه و خیابان جمع می‌کردم..عقایدم را هم که تا آن‌جایی که امکانش بود نوشته بودم.. نمی‌دنستم.. داشتم حساب می‌کردم که ممکن  است چند سال حکم بگیرم.. تازه با توجه به تحلیل‌های آن موقعم در مورد اعدام‌ها و برنامه‌های حکومت که خودم در مقالاتم می‌نوشتم می‌گفتم یعنی ممکن است بزنند و اعدامم کنند.. نه بابا دیگه ته تهش ۱۵ سال حکم می‌خورم.. نه عضو جایی هستم.. نه با کسی ارتباطی دارم..نه سمپات گروه و جماعت خاصی.. اما خوب کورد بودن از دید خودم در این سرزمین و در این نظام جرم کمی نبود..کورد باشی.. روزنامه نگار باشی..فمینیست باشی.. حالا با عنوان آشوب‌گر و اخلال‌گر و این‌ها هم بازداشت شده باشی.. آن هم در روز ۲۲ بهمن.. آخ که چقدر تو دلم فحش دادم به ابراهیم نبوی و محسن سازگارا.. می گفتم این اسب ترواتون ما رو گاو تراوا کرد.. 
سر و صدا ها کاملا از بین رفته بود..انگار همه رفته بودند و من مانده بودم.. هرچی سرو صدا کم تر می شد..من راستش ترسم بیشتر می شد.. به این فکر می‌کردم اصلا مهم دوران زندان‌اش نیست..آیا در دوره ی بازداشت موقت دوام خواهم آورد.. یاچه شکنجه‌ای خواهم شد.. آیا دروغ خواهم نوشت در مورد دوستانم.. اگر اتهام اخلاقی بهم زدند چه واکنشی نشان بدهم.. اگر اتهام ارتباط با احزاب کورد..کم کم احساس کردم درد کمرم مثل سرو صداها بیرون آن جایی که من دراز کشیده بودم کم شده بود.. این بود که فضولی این‌که کسی درون اون اتاق هست یا نه من رو وادار کرد به این ‌که بلند شوم.. دستم را به دیواره‌ی چوبی یا چه می‌دونم ام دی افی بگیرم و دور اتاق را بچرخم.. گفتم اگر کسی باشد یا بهم تذکر می‌دهد یا  با او برخورد می‌کنم.. چرخیدم تقریبا احساس کردم رسیده‌ام دم در.. دیگر جرات نکردم پا را بیرون بنهم.. کمی عقب تر برگشتم.. این بار رو به آن‌جایی از آن دیواره که باز بود و حالت در ورودی داشت دراز کشیدم.. حال دیگر از زیر چشم بند کمی داخل راهرو را می‌دیدم...گاهی کسی رد می شد.. می‌دیدمشان.. اما راستش چون سریع رد می شدند و من هم دقت نمی‌کردم که ناگهان بر نگردد و متوجه نشود داردم نگاه می‌کنم از زیر چشم بند چیزی از قیافه ها یادم نمی‌آید.. تنها عینکی بودن دو نفر از کسانی که رد شدند را تشخیص دادم.... عده‌ای را داشتند می‌آوردند..این را از همان صدا پاهای نامرتب می‌دانستم.. از جلوی در باز که در واقع متوجه شده بودم که در نیست و فقط قسمتی از پارتشین است که باز است رد شدند.. یکی رو صدا زدم گفتم حاجی لازم نیست منم بیام.. گفت نه تو بمون همین‌جا.. این گروه هم صدای پای شان دیگر شنیده نمی‌شد...
دیگر در سکوت دوباره به فکر بازجویی فرو رفته بودم...همه‌اش می‌ترسیدم در بازجویی ببرم و کم بیاورم...یاد مقاله‌ام در تقدیس اعتراف نکردن افتادم که ناقص ماند و منتشر نکردم.. ..نمی‌دانم دیگر به چی فکر می‌کردم..چه قدر دلم همان شلوغی و سر و صدا می‌خواست.. من که همه‌عمر از سر و صدا و شلوغی بیزار بودمم. اما تو همین فکرها بودم که... صدای پاهای ردیف آدم‌هایی که پشت سر هم راه می روند از دور می‌آمد.. شاید دراز کشیدن روی زمین به شنیدن صدای پاها کمک می‌کرد..شاید دقتم باعث شده بود احساس کنم صدای پاها..بیشتر شنیده می شود..

 قسمت‌های قبلی: روی لینک‌ها کلیک کنید

شرح این قصه‌ی جان‌سوز نگفتن تا کی- بریده شدن با گیوتین

بریده شدن با گیوتین بخش دوم-توضیحات ثانویه و آن‌چه انگار از چیزی خبر می‌داد که من نمی‌دانستم

بریده شدن با گیوتین بخش سوم-روحیه‌ی سیاسی شما چگونه است؟

بریده شدن با گیوتین قسمت چهارم- این‌جا همه با نظام محرم هستند

بریده‌ شدن با گیوتین قسمت ششم- آزادی‌ها از این طرف

 

 

 

 

 


1 comments:

احسان گفت...

شهاب بی صبرانه منتظر بقیشم ! زود باش !

ارسال یک نظر