چیزی نتوانستم برایش بنویسم جز متن زیر:
«سلام دوست خوب
از آشنایی با خودت و نوشتههات خوشحالم.
من نمیتوانم هیچ همدردی با شما داشته باشم از میان آن همه درد مشترک.اما یک رنج را خوب می فهمم. اینکه هر جا می روی هرجا صحبت میکنی و هر جا می نشینی مجبور باشی خودت را توضیح بدهی.مجبور باشی مدافع و منتقد همه ی تاریخ و فرهنگ خوب و بد خودت باشی....جالب است که همهی آنهای که خود آگاه و ناخود آگاه از آدم توضیح می خواهند خود هیچ چیز خود را برای ما توضیح ندادهاند .هرگز نگفتهاند که سهم آنها از اینکه ما «این»هستیم چه بوده و چه توضیحی برای خود دارند. و..
بگذریم. همچنان شاد و سربلند باشی و به امید فردایی زیباتر ,کمی زیباتر برای "سرزمین تو" که مدت هاست خسته از جفاست.»
اما باز این چندروزه به همین مسئله فکر می کردم. که واقعاچه اندازه آزارنده است که گروهی از انسان ها تنها به دلیل قرار گرفتن در یک شرایط تاریخی و فرهنگی دیگر. این گونه خود را محق بدانند که دیگران را مورد بازخواست قراربدهند. دقت کنید که در این سوال ها معمولا جدای از یک کنجکاوی و پرسشگری نوعی تبختر و تکبر نهفته است. یک حس ناخوداگاه شایدهم خود آگاه به این مضمون که «می بینی ما این طوری هستیم در حالی که شما مثل ما نیستید» و سوال ها ازا این منظر سرچشمه می گیرد که چرا اینطوری نیستید؟
و طوری انسانی مثل نسیم را به پرسش می کشند که انگار خودشان هیچ نقطه ی تاریکی در تاریخ شان وجود نداشته و ندارد. چنین آدم هایی که معمولادر یک موضع روشن فکری هم خود را قرار می دهند بدون آن که کوچک ترین زحمت را برای کشف یا مشاهده ی حقیقت به خود بدهند, که کمترین حد فعالیت روشن فکری است. بدون آن که بخواهند همه ی آن چه را که به عنوان شناخت از دیگری شان دارند با این که دنیای «رسانه» ها است و این شناخت رسانه ای را از جهان خود و «دیگری» شان تغییر دهند. خود را محق می دانند که از نسیم نامی هر سوالی را بپرسند و این نسیم است که باید خود را توضیح دهد...بگذریم به قول سارتر:دیگری دوزخ آدمی است
2 comments:
در زمینه ی چگونگی پیدایش جهان مدرن در صدد ترجمه ی مقاله ی عالی ای هستم که مدتها پیش در لوموند چاپ شد و پاسخگوی منصف بسیاری از پرسشهای من بود در این خصوص که چگونه اروپا اروپا شد و ما از قافله عقب ماندیم.
در راستای گلایه ی برحقت از این "دیگران": بسیاری از سوییسی ها افتخار می کنند که سوییسی هستند و یک دوست منصف سوییسی من چندی پیش در نکوهش این پدیده گفت: اگر چه می شود از سوییسی بودن و حق زندگی در مرفه ترین و قدیمی ترین دموکراسی جهان خوشحال بود و کلاه خود را بالا انداخت ولی آیا حق داریم به چیزی افتخار کنیم که برای آن زحمتی نکشیده ایم و بیش از هرچیز حاصل حوادث تایین کننده ی تاریخی است?
به مطلب خیلی خوبی اشاره کردید. اصلا این مرزبندی ها کجاست یعنی اولا چرا یک فرد افغانی مسوول پاسخگویی و توضیح و توجیه شرایط کشوری است که اولا صرفا به دلیل تصادفی طبیعی و نه شعورمند ،زادهی آن سرزمین محسوب می شود و دیگر اینکه آیا در جهانی که دیگر جزیره ای نیست و ریشه اتفاقات یک منطقه لزوما در همان منطقه جغرافیایی نیست و سلسله حوادثی تاریخی و فرهنگی است که اتفاقات را شکل میدهد می توان به رخدادی که در سرزمینی در همسایگی مان شکل گرفته با دیدهی صرفا کنجکاوی وفارغ از مسوولیت نگاه کرد؟؟ میگویند که نازیسمی که در آلمان به آن شکل فجاعت بار شکل گرفت ناشی از نفرتی بود که طی قرنها نسبت به یهودیان وجود داشت نه تنها در فرهنگ غرب و در آلمان بلکه حتی در آسیا و آمریکا هم وجود داشت. یعنی اتفاقی که در جنگ جهانی دوم رخ داد و یا همان یهودی ستیزی، فوران قطرات جمع شده از نفرتی بود که سال های متمادی در گوشه کنار جهان و توسط تک تک آدمیان نثار یهودیان شده بود و آنجا فقط تجلی نهایی خود را یافت و پس به نوعی نازیسم نه از دیدگاه فاشیستی هیتلر که یک مقولهی فرا جغرافیایی بود. و این اتفاق به نظر من در خیلی دیگر از بحران ها و جنگ ها هم مشهود است.
ارسال یک نظر