فیلمی را دید به نام discloserدر این فیلم یک شرکت طراحی کامپیوتری که قرار بود یک مدیر جدید برای یکی از بخش ها انتخاب شود و همگان منتظر بودند که 2نفر از کارمندان ارشد که یک خانم و یک آقا بودند به عنوان مدیر جدید انتخاب شوند. اما ناگهان یک خانم جوان به شدت لوند که اتفاقا زمانی با همین کارمند مرد دوست بوده و امروز با مدیر اصلی کمپانی، به عنوان مدیر پروژه انتخاب می شود و تعجب همگان را بر می انگیزد. به هر حال خانم جوان دوست پسر سابقش را به اتاقش به بهانهي برخي توضيحات در مورد پروژهي در حال انجام در پايان وقت اداري دعوت می کند و از او می خواهد که همان جا رابطه ی جنسی با هم داشته باشند و مثل دوستان قدیم و روزگار حوش گذشته خوش باشند. این که انگیزه های زن چه بود و به چه دلایلی اصرار به چنین رابطه ای داشت هم در این جا مورد نظر من نیست. اما به هر حال مرد مخالفت کرد و مثل یک کارمند زیر دست سر به راه سعی می کرد که به جای ادامهی چنین بحثی توضیحاتی که خانم مدیر از او خواسته بود را ادامه دهد.اما زن هم بر بحث خودش متمرکز بود....
فیلمی را دید به نام discloserدر این فیلم یک شرکت طراحی کامپیوتری که قرار بود یک مدیر جدید برای یکی از بخش ها انتخاب شود و همگان منتظر بودند که 2نفر از کارمندان ارشد که یک خانم و یک آقا بودند به عنوان مدیر جدید انتخاب شوند. اما ناگهان یک خانم جوان به شدت لوند که اتفاقا زمانی با همین کارمند مرد دوست بوده و امروز با مدیر اصلی کمپانی، به عنوان مدیر پروژه انتخاب می شود و تعجب همگان را بر می انگیزد. به هر حال خانم جوان دوست پسر سابقش را به اتاقش به بهانهي برخي توضيحات در مورد پروژهي در حال انجام در پايان وقت اداري دعوت می کند و از او می خواهد که همان جا رابطه ی جنسی با هم داشته باشند و مثل دوستان قدیم و روزگار حوش گذشته خوش باشند. این که انگیزه های زن چه بود و به چه دلایلی اصرار به چنین رابطه ای داشت هم در این جا مورد نظر من نیست. اما به هر حال مرد مخالفت کرد و مثل یک کارمند زیر دست سر به راه سعی می کرد که به جای ادامهی چنین بحثی توضیحاتی که خانم مدیر از او خواسته بود را ادامه دهد.اما زن هم بر بحث خودش متمرکز بود و اصرار به رابطه را ادامه می داد و مرد هم به دلایلي نظير این که؛ این داستان مال گذشته بوده و اکنون دیگر شرایط آن ها فرق کرده و او زن و بچه دارد و.... از این داستان ها، به شدت مخالفت می کرد تا کار به جایی رسید که زن دست به کار شد و به اصرار عملی پرداخت و رسما کار را به جایی رساند که به مرد تجاوز کرد و مرد هم در لحظه هایی که بر اثر فشارهای زن کنترلش را از دست داد و او هم تقریبا تن داد به موقعیت. اما در یک لحظه با دیدن تصویر خودش در شیشه ی رو به رو سعی می کند خودش و خانم را دوباره متوجه موقعیت واقعی که هر دوی آن ها نباید در آن باشند بکند و چون خانم ول نکن نبود زن را با خشونت از خود راند و فرار کرد.
فردای آن روز خانم داستان را وارونه برای مدیر شرکت و .. تعریف می کند. این مسئله را نیز یک اهرم فشار قرار می دهد که اساسا این فرد را که درستکارتر است از سر راه بردارند و به جای دیگری منتقل کنند. به هر حال مرد می خواهد شکایت کند. همه به او می گویند که این چه مزخرفی است. چه کسی باور می کند. کجای دنیا قبول می کنند که یک زن به یک مرد تجاوز کرده؟ اما مرد بر تصمیم خود مصمم است. به هر حال در دادگاهی که تشکیل می شود و با همهی مشکلاتی که از نظر کاری و خانوادگی برای مرد پیش می آید. با همه ی سوالات مزخرفی از جمله این که اگر شما میل نداشتیتد در اتاق كار ايشان و در خلوت بعد از ساعات اداري چکار می کردید. آیا شما فلان کلمه ی سکسی را به کار برده اید؟ آیا خانم فلاني از نظر شما زن جذابی هستند و.... از اين گونه سوالات.
بالاخره مرد به کمک وکیل اش که اتفاقا یک خانم است می تواند ثابت کند. خانم وكيل به زن می گوید خانم وقتی ما زن ها می گوییم نه توقع داریم که طرف بپذیرد. اما وقتی یک مرد می گوید نه ما گمان می کنیم که دروغ می گوید. در حالی که امکان این که به دلایل اجتماعی، فرهنگی و تربیتی جواب «نه» ی ما نه نباشد بیشتر است. اما باید بپذیریم که «نه» نه است همین.
در جامعه ی مرد سالار و مزخرف ما یک جمله ی مرد سالارانه مشهور است که می گوید:« مرد همه نیاز است و زن همه ناز» این جمله تقلیل شخصیت مرد به موجودی بدبخت و درمانده و بیچاره که کل وجودش آویزان شده از یک عضو شریف( به قول میرزا اسدا...در رمان دایی جان ناپلئون) است و همه ی هستی اش نیازی بی کرانه به موجودی به نام زن است.
این جمله کارکرد ناخودآگاه دیر زمان اش این است که مرد واقعا خود را همیشه نیازمند ببیند و خوب برای رفع نیاز همیشه باید در تلاش باشد و اگر «همه» ی مرد نیاز است بنابراین این که به هر مقدار و تا هر چه قدر به این نیاز بپردازد امری طبیعی است جامعه هم به طور زیر سبیلی پذیرفته است و می بینیم و می شنویم که می گویند خوب مرد است دیگر. همین جمله بنا نهاده ای این رابطه ی مزخرف است که همیشه مرد درخواست کننده یا حمله برنده باشد. هکذا که این همه نياز بودن، بنیان گزار همهی نهادهای تبعیض جنسیتی چون چند همسری و چند رابطه ای و ....چند.. چند.. هم باشد. بنابراین گزار از ديد من يكي از عوامل توجیه کننده ی رذالت و خشونت جنسی بین مردان به تبع موقعیت شان هزار و یک چیز دیگر که در این مجال و مقال اندک نمی گنجد.
از سوی دیگر همين گزاره، زن را به موجود ضعیف النفسی تبدیل می کند که هیچ استقلال فردی و خود آگاهی و عزت نفسی از آن خود ندارد و تنها عروسکی کوک شده برای تنظیم شدت و حدت نیاز جناب مرد است.این که اساسا زن موجودی است که هیچ نیازی ندارد و در کل خیلی زشت است که زن نیازی داشته باشد و آن را ابراز کند. در دراز مدت زن را به همین موجود سرد مزاج در رابطه ی جنسی تبدیل ميكند که در روابط زناشویی می بینیم و آن موقع بیا و کار شناس مشاوره برو. مادرانی که عمری دختران شان را به ناز و عشوه و نخواستن تربیت کرده اند حالا باید راه های دلبری به دختران شان برای شوهران شان بیاموزنند که دیر است و کار از بیخ ویران است.مردان هم در اثر همین وضعیت و البته تاثیر پیشینی «همه نیاز » بودن تن به آغوش هر تن دیگری بدهند جز همسر گران قدر با وفای «همه ناز» خودشان.
حالا به غیر از این نتایج خانوادگی و اجتماعي ،این نتیجه هم از آن متصاعد است که اگر زنی چه به عنوان پروژه ای همانند داستان آن فیلم و چه به عنوان یک نیاز واقعی و خود آگاه یا یک شور لحظه ای و هر دلیل دیگری به مردی پیشنهاد هر گونه رابطه ای داد و اگر خدای نخواسته مرد نپذیرفت آن موقع بگوییم یا طرف خواجه است و از هيچ احساس انساني و عاطفي و.. برخوردار نيست. يا اينكه مي گوييم اين ها همه تعارف است و كيست كه زني را نخواهد و با دست پس ميزند و با پا پيش ميكشد و نمي دانم از اين داستان ها.
اينجا به نظرم دو موضوع نبايد نبايد خلط شود. اول اينكه من هم معتقدم كه كليشههاي جنسيتي از اين دست كه زنان خودشان هميشه ناز كننده باشند و منتظر بمانند كه مردي لطف بفرمايد آنها را انتخاب كند و ايشان هم البته شروع به ناز و عشوه بفرمايند ويا به قولي عشق و علاقه ي جناب مرد را بسنجند كه گاه چنان افراط مي كنند و آنقدر طولش مي دهند كه طرف از خير علاقه و پيشنهاد و همه چيز مي گذرد، از بين برود (البته باز جامعهاي كه هميشه دوست دارد از زنان موجودي مظلوم و ناتوان و.. بسازد تنها يك جواب ظاهرالصواب دارد و آن اين است كه ديدي دروغ مي گفت و تورا نمي خواست؟)
و هر زن و مردي حق دارند در هر شرايطي و به هر كسي كه مي پسندند ابراز علاقه براي رابطه بنمايند. اما اين حق را هم براي يكديگر قايل باشند به هر دليل منطقي يا حتا غير منطقي يكي از طرفين چنين رابطهاي را نخواهد. در آن صورت نه پيشنهاد دهنده را فردي هرزه و بي چشم و رو(به ويژه اگر زن باشد) بپنداريم و نه طرف ناموافق را دروغگو ناز كننده واغواگر و ...
اين مطلب هم به اين معنا هم نيست كه ما نسبت به پيشنهاد هيچ كس نيانديشيم و در مواردي كه دليل خاصي براي رد يك پيشنهاد نداريم فرصت اين را به خودمان يا ديگري براي فكر كردن ندهيم.از ديد من در همه ي اين روابط بايد يك چيز مطرح باشد اسان در برابر انسان نه هيچ عامل ديگري.
اين را بپذيريم كه جامعه ي ما در بستر چنين روابطي رشد نيافته است و داستان چنين تجربههايي در شكل مدرن آن (نه داستانهاي فيلم فارسي و دل و دلدادگيهاي كوچه به كوچه و بچه محلي و از زير چادر گوشه ي چشم فريبايي ديدن و نه داستان عشقهاي ليلي و مجنوني) هوز به نيم قرن نميرسد. همهي ما در وضعيت گذار هستيم و همهي ما در معرض اشتباه. واين خاصيت وضعيت گذار جوامع است تا زماني كه به تثبيت ميرسند.
پي نوشت:در پايان بايد بگويم، آن مطلب
ظهر عاشورا يك مطلب شخصي بود و اصولا وضعيت متفاوتي را بازگو ميكرد. وضعيت مربوط به امروز اين زمان هم نيست. داستان شخصي است كه روزي كاخي بلند از تنهايي بنا كرده بود كه از عشق و هوس گزند نمي يافت. داستان معامله كردن روز اول است. روز اولي كه براي اولين بار تنهايياش را معاملهكرد و داستان ورود يافتگان اولياند. و از ديد من چنين كسي در امروز خودش ديگر همانند پير مي فروشي است در ميخانهاي متروكه و دور دست شايد سر جادهاي بياباني. هر كس مي آيد و ميرود پيكي در اين ميخانه ي تنهايي مينوشد گاه دمي نيز به گفتو گويي تر ميكند، گاه نه. گاه يكي مي آيد و شبي سرخوش از مياي كه نوشيده داد عشق و مستي ميپراكند و فردا كه سردرد مستي به سراغاش آمد و بامداد خمار، به هر چه مي و مي فروش و ميخانه و پير مردي چنين رند و نظر باز است فحش ميهد و برخودش لعنت ميفرستد. اما گاه يكي از مهمانان ميخانه سرودي ديگر ميخواند. نغمهاي ديگر سر ميدهد. بر اين باور است كه او اساسا دنبال چنين ميخانهو چنين پيرمردي بوده است. آزاد و رها كسي كه روحش را، حتا به نتيجه ي اينكه در چنين ميخانهاي خود را متروك كرده باشد؛ معامله نكرده است. مهمان سرخوش آن شب بر اين باور است كه او هم روحاش آزاد است و در پي اين آزادي بوده. بي تعلق و رها چون سرو. پير مرد مي داند و از روزگار بازي زياد ديده است. به مهمان سرخوشاش ميگويد كه اين ترانه ي امشبات است و فردا چو خورشيد برآيد نعرهي ديگري بر خواهي آورد. به ميهماناش ميگويد كه من و اين ميخانه و اين روح طلب نتوان كرد و جمع نميآييم و قابل معامله نيستيم. ميهمان مست است و عاشق و اصرار بر گفتهي خوش دارد. پير گرچه ميداند سرنوشتاش همان خواهد شد كه شده اما به اندك اميدي كه در هر ياسي هست ميپذيرد. كام در كام و جام در جام ميشود. تا روزي كه جام مهمان خالي ميشود آن روز ديگر پير آزاد و رهاي قصهي ما مردي آزاده نيست براي ميهمان عزيز. آن روز پيرمرد عياش و خدا نشناس و طناز و دروغپرداز و خيره سري است. كه اين مدت از عمر مهمان را به بازي هوساش گرفته و با اين همه اگر چه دل سپرده است اما چه كند كه به مالكيت مهمان در نميآيد و سرپرده نميشود. پير مرد اگر يارا داشته باشد كمي گفتو گو هاي نخستين را به ياد مهمان ميآورد و اگر هم نايي نداشته باشد تنها چشمان تنهايياش را به او مي دوزد و گوش ميدهد به آنچه كه بسيار شنيده است و تنها بر خود و در خود زمزمه مي كند و از قول محمد علي بهمني مي گويد:
يك عمر دور و تنها، تنها به جرم اينكه او سرسپرده ميخواست، من دل سپرده بودم
يا به ياد رودكي ميافتد كه ميگفت: با صدهزار مردم تنهايي...... بي صدهزار مردم تنهايي
آنچه در اين "پايان" گفتم داستان است و آن چه در ابتدا گفتم واقعيت جامعه ي ما اين داستان بگذار و آن واقعيت ببين