بی وقفه یاد آن روزی افتادم که طرفداران موسوی چنین برنامه ای را به راه انداختند و تعجب اولیه ام به هنگام دیدن آن جمعیت این بود که واقعا این مملکت پلیس ندارد؟ واقعا نیروی انتظامی من حیث المجموع رفته اند زاهدان برای انجام عملیات؟ واقعا بسیج و نیروهای ضابط قضایی و ... که در زمان حضور«مردم» معمولا حضور متقابل به هم می رسانند کجایند.؟ نه! باور کنید در آن روز حتا به عنوان حضور تزیینی هم خبری از هیچ نیرویی حتا برای گشت ارشاد و برای مبارزه با آن همه کم حجابی نبود، که اگر در روزهای دیگر بود چه ماجراهایی از جنس هفت تیر و صادقیه و غیره شکل نمی گرفت. بدون هیچ اغراقی من خودم از آن همه جمعیت و عدم حضور هیچ نیروی نظارت اجتماعی کمی نگران بودم.
اما داستان این بود که آن روز ها انگار تنها وظیفه ی موسوی و طرفداران اش به خیابان آوردن«مردم» بود و به قول معروف، ایجاد "شور انتخاباتی" بود و بعد از برگزاری با شکوه انتخابات دیگر نه به موسوی احتیاجی بود و نه به "مردم" و نه به "حضور مردم". در باب این "مردم" و "حضور" و "صحنه" و غیره، امیدوارم اگر عمر بود بنویسم. اما ماجرای امروز برایم جالب تر بود.
خوب مگر قرار بود چه اتفاقی بیافتد؟ قرار بود همان مردمی که چند روز قبل از انتخابات به همین خیابان آمدند و چند تا میر حسین و یا حسین و چند تا میر حسین رو ایوله و.. این ها رو بگویند بروند. تازه قرار بود این بار حتا همین را هم نگویند و تنها بایستند یا قدم بزنند در کنار خیابان و نه حتا وسط خیابان. اما چه شد که این بار طول تمام این خیابان را به جای مردم لبریز از همه ی نیروهای انتظامی،امنیتی، بسیج، لباس شخصی و... کرده بودند. چرا آن روز مردم حق داشتند که حتا کل خیابان را ببندند و امروز حتا حق ایستادن کنار خیابان را نداشتند. واقعا نمی دانم چرا؟ مردم همان مردم اند و خیابان همان خیابان و شما هم همان موقع جزو نیروهای جان برکف ولایت و نظام و مجموعه ی چیزهای دیگری که معمولا در وصف خودتان می گویید بودید. اما چگونه آن روز اصلا حضور نداشتیتد و خیابان مال مردم بود و امروز خیابان حق مردم نبود؟. امروز در واقع نیروهای انتظامی و بسیج و ... زحمت تشکیل زنجیره ی انسانی را کشیده بودند. از کوچه مان که وارد ولی عصر شدم هر چند قدم دسته ی بی شماری از نیروهای بسیج و سپاه سر هر کوچه و هر تقاطع و غیر تقاطعی ایستاده بودند. بی سیم به دست و باتوم به دست و بعضی اسلحه در کمر و آماده و گوش به بی سیم.
میدان ونک لبریز از نیرو بود. یعنی کلمه ی لبریز واقعا معنا داشت. زیرا حتا در بعضی جاهای میدان با ازدحام خودشان و کمبود جا رو به رو می شدند و البته در این میان مردم به آرامی و تنها با لبخند و چشمک زدن به یکدیگر از کنار آن هاو از کنار یکدیگر رد می شدند. پیادو رو به طور غیر معمولی و کاملا مشهود پر بود از این مردم.مردمی که بی صدا مسیر طولانی را طی می کردند و بر می گشتند و ظاهرا امکان ایستادن نداشتند گاهی برخی رانندگان نیز با بوق زدن همراهی ای می کردند.
گفتگوی مادران با فرزندان شان در نیروی انتظامی در خیابان
اما نکته ای که توجه من را امروز جلب کرد. نزدیک شدن مردم به نیروهای انتظامی بود. گاهی دخترهای جوان و بیشتر خانم های مسن جا افتاده و شاید هم 40 سال به بالا به آرامی به ماموران نیروی انتظامی و به ویژه به افسرها نزدیک می شدند و با مهربانی مثال زدنی با آن ها به گفت و گو می پرداختند. گفت و گوهایی از سر دل سوزی برای خود آن ها و مردم. جملاتی مثل این که شما هم بچه های همین مردم اید. آخر چگونه دلتون میاد این گونه همین جوانان و حتا گاه ما زن های مسن رو می زنید.
یکی دیگر که مادر مسن تری بود با یکی از این افسر ها حرف می زد می گفت مادر جان چه خوب و چه بد روزی این روزها به پایان می رسد. بیا کاری کنیم و به خصوص شما طوری رفتار کنید که بتونیم تو روی هم نگاه کنیم. می گفت بگذارید همیشه دوستتون داشته باشیم... ( راستش به خاطر این که اجازه نمی داند مردم زیاد کنارشان بایستند معمولا گفت و گوها را نصفه می شنیدم).
زن دیگری می گفت من نمی گم مردم رو متفرق نکنید نمی گم باهاشون برخورد نکنید اما تور خدا یواش تر بزنید. در یکی از صحنه ها که خیلی برایم جالب بود کنار این افسر نیروی انتظامی یکی از همین نیورهای لباس شخصی که فقط یک جلیقه ی نظامی روی پیراهن توسی اش، پوشیده بود، نمی دانم که آن خانم چی به آن ها گفت که آن همه تحت تاثیر قرار گرفت و همان بسیجی خم شد و دست آن خانم را بوسید. باز هم خواستیم بایستیم ببینیم چه می گویند که اصرار کردند توقف نکنید اقایون خانوم ها و من باز هم نایستادم و رفتم.
کودکان زیر18سال باتوم به دست؟؟؟
نکته ی دیگر درد آلود اما حضور نوجوانان 14یا15ساله بود که به آن ها یک جلیقه و یک باتوم(یا باتون ) داده بودند. من به عنوان کسی که 15 سال است معلم چنین نوجوانانی هستم. روحیه آن ها می شناسم و حتا در تشحیص سن و سال شان لحظه ای اشتباه نمی کنم. این حرکت به نظر من واقعا درست نیست. ضمن این که به عنوان استفاده از کودکان زیر18سال در جنگ، نزاع و خونریزی خیابانی می توان به آن انتقاد کرد. از سوی دیگر با توجه به شناختی که از روحیه پر از پرخاش این نوجوانان دارم می دانم که وارد کردن آن ها در این ماجراها یعنی این که آن ها یاد می گیرند که این روحیه پرخاش گری نوجوان را با کتک زدن و حمله به مردم (حالا حتا اگر به قول مسولان اراذل و اوباش باشند) تخلیه کنند. این که یک نوجوان زیر 18 سال از همین آغاز نوجوانی چنین روحیه ای را پیدا کند مطمئنن در زندگی اجتماعی آینده اش نیز نمی تواند جلوی خشم اش را بگیردو دست به اقدامات خشونت آمیز فیزیکی نزند.
هم چنین خطر دیگری که وجود دارد این است که این نوجوان را با یک باتوم ناقابل دست شان می دهید که قاعدتا کار درست تری است از این که اسلحه دستشان بدهیم. خوب اگر این نوجوان به جمعیتی حمله ور شد و یکی از همان ارازل و اوباش قدرتمند در میان همان مردم بود فکر کرده ایم چه بلایی سر آن کودک 14-15 ساله می آید؟ یا اصلا حتا اگر اراذل و اوباشی هم در کار نباشد شاید آن نوجوان حریف 4تا دختر هم سن خودش با باتوم بشود اما اگر در یک جای خلوت در تعقیب و گریز ها، با یک مرد گنده روبرو شود آیا آن مرد در دفاع از خودش امکان این را ندارد که بلایی سر این نوجوان بیاورد؟ به عنوان کسی که سالیانی از عمرم را با این عزیزان طی کرده ام و گذرانده ام و این کودکان در این سال ها بخشی از عزیزترین کسان زندگی ام بوده اند، واقعا نگران سلاتی شان هستم. آن ها حق شان نیست که در خیابان باشند و مسول اطفای خشونت یا هر برنامه ی خیابانی دیگری نیز نیستند. آن ها باید به بازی و تفریح شان بپردازند. بگذارید اصلا در همان پایگاه ها بسیج و مساجد به یاد گرفتن قرآن مشغول باشند. اما آن ها وارد این معرکه نکنید نه جسم سالمی به در خواهند برد از این مهلکه و نه روح سالمی.
5 comments:
نوشته ی جالبی بود و من هم دقیقا همین صحنه ها که گفتین رو بارها دیدم و خودم هم بارها سعی کردم با این چماق داران وارد گفتگو بشم که البته همیشه عملی نیست و یکبار با لگد پراکنی و فحاشی شان همراه شد که همنوز جایش کبود است و درد میکند! درباره کودکانی که چماق بدستشان داده اند هم صحنه های غمبار زیادی در این روزها دیده ام، وای به حال مادران و پدرانی که اجازه میدهند اینچنین از کودکی فرزندانشان و بلاهت خودشان سواستفاده شود... وای بر ما ...
بابت مطلب زیبابتان ممنون
سلام
نامه سید جمال الدین برای نسل امروز ما
ای کاش آزادی
سرودی می خواند
کوچک
همچو گلوگاه پرنده ای
اگر خواستی تبادل لینک کنیم خبرم کن
سڵاو کاکه شههاب . دهستت خۆش بێ . وێبهکهتم تازه دیتووه . ههر بژی و بهردهوام بی . زۆر جوان و دهوڵهمهنده . کاکه شههاب لهو رۆژانه دا کتێب فرۆشێک ههواڵی جهنابتی لێ پرسیم منیش کوتم وهڵڵا ئهوهندهی لێ دهزانم دوای 5-5 ساڵ له جهنگهی شهڕ و باتووم باران دا له تارن دتیم و بهراستی دڵیشم گهشاوه . من بیرم له شێعر دهکردهوه و ئهویش رهنگه له شێعرو سووژهیهک بۆ دووربینهکهی . خولاسه سهرت نهیهشێنم ئهو دۆسته گوایا کتێبی جهنابتی له لایه و ئێستا دهستی له کطیب فرۆشی ههڵگرتووه . دهیکوت چیان لێ بکا؟ جا به قهولی کوردی(یا جوابێ به خێر یا دڵنیام که)
ماڵئاوا
انقلابی کوچک ولی خاموش
ارسال یک نظر