۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

و اسب یادت هست عمو جان

در این بحبوحه و هنگامه ی خبر های انتخاباتی. در روزی که به دلجویی خانواده ی دوستان زندانی مان رفته بودیم. در تنهایی هیمشگی و عمیقی که از آه خسته ی یک اسب و از پک سیگار عمر فرسوده ی پنجره پوش ِشاعری سیاسی نویس شده، در وا نفس های این شب شیاد در دقایق بامدادی این روز.. خبر تلخ است و تلخ ترم می کند.

سلام شهاب! ببخشید باید خبر بدی  به تو بگویم..

اولین تصویری که به ذهنم می آید چهره ی مردی است که نمی دانم چرا من 7 سال پیش در وصیت نامه ام نوشته بودم که «صورتت بغض غریب و ناشناس یک پشیمانی است». عجیب است یا اینکه من تنهایی چنان تلخ و دورم کرده است 







در این بحبوحه و هنگامه ی خبر های انتخاباتی. در روزی که به دلجویی خانواده ی دوستان زندانی مان رفته بودیم. در تنهایی هیمشگی و عمیقی که از آه خسته ی یک اسب و از پک سیگار عمر فرسوده ی پنجره پوش ِشاعری سیاسی نویس شده، در وا نفس های این شب شیاد در دقایق بامدادی این روز.. خبر تلخ است و تلخ ترم می کند.

سلام شهاب! ببخشید باید خبر بدی  به تو بگویم..

اولین تصویری که به ذهنم می آید چهره ی مردی است که نمی دانم چرا من 7 سال پیش در وصیت نامه ام نوشته بودم که «صورتت بغض غریب و ناشناس یک پشیمانی است». عجیب است یا اینکه من تنهایی چنان تلخ و دورم کرده است که هق هق گریه ی کودکانه ی همیشگی ام سر ریز نمی شود. نمی دانم اما می دانم اورا جور دیگری دوست داشتم. جوری که خود او نیز جور دیگری دوست مان داشت. اصلا جور دیگری بود و شاید به خاطر همین جور دیگر بودن بود که شبیه پدرم، شبیه عمو مصطفا، شبیه دایی یا شبیه کسی نبود. چین دستان اش از تعداد کتابهایی که خوانده بود بسیار بیشتر بود و اندک سوادی داشت اما گلستانی را که در کودکی خوانده بود خوب به یاد داشت. 

تصویر در تصویر و بی تصویر می مانم در این شب دم کرده ی بی باران اما پر از رعد و برق. تصویرش را به یاد می آورم که هرگز نمی گذاشت دست اش را ببوسیم و همیشه سعی می کرد به جای دست دادن که منجر به بوسیدن دستان پینه بسته اش شود، مارا بغل کند و در آغوش می کشید و چه بوی خوبی داشت. من کلا بو را زیاد به یادد نمی آورم، اما می دانم او بوی خوبی داشت. او نه شبیه پدرم شبیه تاریخ پنهانی از رنج بود و نه شبیه عموی ام به شکل متشکل اندوه می مانست. نمی دانم هرگز ندانستم او از چه چیزی در این زندگی پشیمان بود. نمی دانم اصلا آن حسی که من از او می گرفتم و نام آن را پشیمانی گذاشته بودم، درست بود یا نه؟ اما برای من تجلی و تجسم شکل پشیمانی حسرت بار یک انسان ، چهره ی او بود.

یاد دارم و می دانم من اگرچه شاعر بوده ام اما هرگز اهل علاقه به خانه هایی با حیات پر از باغچه و گل و اهل دوست داشتن حیوانات و گل و گیاه نبوده ام. اما همیشه اسب شبیه همه ی لحظات نفس کشیدن پر از خستگیم بوده است. اسب درون من بود و من سال ها با نام تنهای اسب عاشق بودم. یادم هست و می دانم من اگر به شعرهای احمد رضا احمدی علاقه مند شدم تا جایی که امروز مجموعه آثارش را دارم تنها به خاطر یک جمله بود" ما تنها سپیدی اسب را گریستیم". می دانم و گفته ام  که یک ماه تمام نام فیلم اول بهمن قبادی را تنها و تنها زمزمه می کردم" زمانی برای مستی اسب ها" و من عاشق اسب مستی بودم که در کناره ی یک ساحل جنگلی، مست مست بدود و بدود و بدود و اندازه ی همه ی هستی من و اسب خسته شود. اسب را آن قدر دوست داشتم و او که بعد از سال های اول انقلاب، دوبرادرزاده اش را از دست داده بود، راه روستا در بر گرفت و به زمین های ابا و اجدادی مان بر گشت و کشاورز ماند به جای خیاط. او با این که تنها کتابی که خوب می دانست گلستان بود، و ادعای روشنفکری و اهل کتابی نداشت و کشاورزی ساده بود بسیار بیشتر از همه ی افراد خانواده و اطرافیانم علاقه ی مرا به اسب دریافت و در چند سال گذشته گرچه که اسب کارکرد آن چنانی برای او نداشت، اسبی خرید و به من  خبر داد که اسب خریده ام و بیا سری به روستا بزن تا اسبی را که به شوق تو خریده ام ببینی و هر چقدر دلت خواست ..

خبر تلخ است و این تنهایی و دوری و این که همیشه کار داری تلخ تر. یعنی من در همه ی آن سال ها که او برای علاقه ی من اسب خریده بود فرصت نداشتم که سری به آن روستای دور بزنم؟؟ نمی دانم من و این سنگدلی یادم هست یا نه؟ اما من نرفتم و او  آن قدر منتظر ماند که مجبور شد اسب را بفروشد هر دو بی اسب ماندیم و من ..

خبر تلخ بود و من دیگر بهانه ای برای جلوی اشک را به بهانه ی بزرگ شدن ندارم. 

شهاب عمو ... فوت کرده است....

شهاب میان آن چند گفتگوی کوتاه تنها به حسرت اسب و تنهایی دور و پر از بخار خسته و درمانده ی اسب  عمو فکر می کند. مرا که تورا چنین دور و عمیق دوست داشته ام ... مرا که چنین دور و تنها مانده ام.. مرا و بغض پشیمانی ندانسته ی ساخته ی ذهن مرا ببخش عمو جانم. خدا ببخشدت مرد که تنهایی بی اسب و دریا و کویرم تنها بغض سیگار و دوری راه و جاده ی است، که هر جای آن به شما برسم می پرسم:

و اسب یادت هست عمو جان!

16 comments:

شاهد علوی گفت...

کاکه شهاب عزیز
تسلیت عرض می کنم. مرا در غم خود شریک بدانید.

بهناز گفت...

تسلیت میگم
توی مسنجرت چند تا پیشنهاد نوشتم بخونش

رحماني گفت...

شهاب جان تسليت ميگم

بهروز فاتح گفت...

کاک شهاب عزیز تسلیت عرض می کنم. با این نوشته ی زیبا، مرا هم در غم خود شریک کردی. عمر شما و دیگر عزیزانت دراز باد!

حمدیه گفت...

سلام من هم به نوبه ي خودم فوت عمو فايق رو تسليت مي گم و اميد وارم يادگار ديگه خبر فوت بهت نده. راستي من و خانواده ام را در غم خويش شريك بدان.

بهاره گفت...

zor mote'asefam.
tasliat ejem, va sabrtan bo arezumandem.
ema la ghami xotan sharik bezanen kak shahabi aziz.

مصطفی زاهدی گفت...

سلام
شه هاب گیان ئاخری خه مت بیت. له غه متدا شه ریکم

ع. لطيف پور گفت...

ضمن عرض سلام و احترام . مصيبت وارده را به شما تسليت مي گويم .

مانیا گفت...

من په پووله ی قژ ئاگرینی جوان ترین و پڕگوڵ ترین باخی....
...............................
به شیعری خومه وه به روژم
چاوه روانی بیر و براواتم به ریز

ساراخاتوون گفت...

سلامي سبز تقديم شما

هوشنگ ابتهاج ميگه:
به سان رود
كه در نشيب دره
سر به سنگ ميزند
رونده باش
اميد هيچ معجزه اي
زمرده نيست
زنده باش
............................................................................
وسهراب ميگه:
باغ باران خورده مي نوشد نور.
لرزشي در سبزه هاي تر دويد:
او به باغ آمد،درونش تابناك،
سايه اش در زير و بم ها ناپديد.

شاخه خم ميشد به راهش مست بار،
او فراتر از جهان برگ و بر.
باغ،سرشار از تراوش هاي سبز،
او،درونش سبزتر،سرشارتر.

در سر راهش درختي جان گرفت
ميوه اش همزادهمرنگ هراس.
پرتويي افتاد در پنهان او:
ديده بود آن را به خوابي ناشناس.

در جنون چيدن از خود دور شد.
دست او لرزيد،ترسيد از درخت.
شور چيدن ترس را از ريشه كند:
دست آمد،ميوه را چيد از درخت.
.............................................................................
خاتمي:آزادي بدون دينداري انسان را به سقوط ميكشدو دينداري بدون آزادي پوششي ميشود بر روي تعصبات و سليقه هايي كه به نام خدا بر جامعه تحميل مي شود...
..............................................................................
مير حسين موسوي:اين روزها در سرزميني زندگي ميكنمكه در آن دويدن حق كساني است كه نمي رسند و رسيدن حق كساني است كه نمي دوند...
...............................................................................
واكنون من:
سبزپوشان آمده ام به اميد سبز كردن دنياي زيبايم با دستان تو اي سبز نگر سبز پوش
.
.
.


...........................
کاک شهاب تسلیت میگم

مازیار اردلان گفت...

کاک شه هاب سلام
ته سلیه ت عه رز ئه که م
شه ریکی خه متم

ساناز گفت...

تسلیت میگم شهاب جان.
برایت آرزوی روزهای شادتری دارم

ک گفت...

غم انگیز بود. تسلیت می گم.

شهاب الدین شیخی گفت...

شهاب الدین: دوست عزیز خانم سارا خاتون؛من ممکن است طی شرایطی حاضر شوم در انتخابات شرکت کنم. اما هرگز از این که جمله ای از قاض محمد،یکی از بزرگتر مردان تاریخ ملت کورد و حتا منطقه را به آدم فاشیستی چون میر حسین موسوی ربط بدهید و آن را خرج مردمان خود باخته و خود فروخته به چنین شخصی بکنید، نه تنها خوشحال نیستم بلکه صادقانه اعتراف می کنم عصبانی هستم و از این که پز روشنفکری هم نمی آیم که بگم من عصبانی نیستم ناراحت نیز نیستم. نهضت سبز میر حسین همان سربند سبزی است که خود میر حسین به نیروهای اش با همان سربند سبز فرمان کشتار مردمان من را صادر می کرد. من خیلی هم به آن جمله معروف"می بخشم اما فراموش می کنم"معتقد نیستم.. اما نهایتا خیلی هنر کنم می توانم فعلا بی خیال شوم. نه این که فراموش کنم و ببخشم. سربلند باشید و پیروز و آزاده

زویا گفت...

سلام برایتان صبر و بردباری آرزو میکنم.
این نوشته آخرین روز بودن در کنار یک دوست را به خاطرم آورد.نمی دانم برای چندمین بار پرسید :کی به دیدارم می آیی ؟ برای چندمین بار تکرار کردم : وقتی درسم تمام شود ...کارآموزیم به اتمام برسد ....پایان امتحانهایم....
اما قبل از اتمام کارهای من او تمام شد.....شاید هم شروع شد جای دیگری یا همین جا به شکل دیگری..........این را نوشتم که بگویم حستان در این نوشته کاملا برایم آشناست........
برای عمو...بنویسید. اینجا در وبلاگ و یاهر جای دیگری .لازم نیست حتما دیگران بخوانند.هرچه بیشتر از او و خطاب به او بنویسید آرامتر و شکیبا تر خواهید شد ...من این را تجربه کرده ام

سامان گفت...

سلاو کاک شه‌هابی خوشه‌ویست....
منیش سه‌ره‌خوشیت لێ ئه‌که‌م و هیوای ژیانێکی خوش و پڕ له‌ کامه‌رانیم هه‌یه‌ بو تو و بنه‌مه‌له‌ی به‌ریزت....

ارسال یک نظر