ناگهان صدای یکی از آنها بود. که گفت « آزادیها از این طرف..»حالا که در این اوضاع فکری مینویسم .حالا که اینجا و در اندوه و انتظار و پشیمانی و حسرت و امید و تمام اینحسهای همزمان مینویسم. یادم نمیآید در آن شرایط چقدر طول کشید که این فکر از سرم گذشت. برای یک آن به سرم زد.. که اگر این صف از اینجا رد شد من می روم توی این صف. اگر نفهمیدند که رفتهام و اگر هم فهمیدند می گویم که فکر کردهام منظورتان کسانی بوده که در « میدان آزادی» بازداشت شدهاند. حالا فوقش چهار سال اضافه میخورم یا چهار هزار اوردنگی و لگد بیشتر..
صدای پا واقعا نزدیکتر میشد.دیگر فکر نکردم. به هیچی بلند شدم. با دست در قسمت سمت راست در ایستادم. دیگر شک نداشتم صف دارد این طرف میآید. صدای کسی را که آنها را اهنمایی میکرد میآمد.. صدا پاها بیشتر بود. صف از جلوی همان در رد شد. اولی رفت..دومی و سومی و چهارمی..نمیدانم چند نفر شد اما به ترس اینکه اخر صف کسی باشد یا اصلا من که نمیدانستم صف چند نفر است و نمیتوانستم که بیشتر منتظر بمانم. هنوز جلوی چشمم است. خودم را وارد صف کردم و بین دو نفر رفتم. پشت سری را که فقط پاهایش را دیدم اما درست جلوی چشمانم است که فردی را که کاپشناش را گرفتم. یک کاپشن چرم قهوهای سوخته به تن داشت.کمی که رفتیم خواستم از او هم جلو بزنم..که یکی داد زد که چه خبره مگه صفه شیره که میزنی جلو..هیچی نگفتم و به راه رفتن به صورت پشت سرم هم و با دستهایی که به لباس یکدیگر گرفته بودیم. راه را ادامه دادیم. صف اول به سمت راست پیچید و بعد به سمت چپ. قمست سمت چپش خیلی طولانیتر بود. یک جایی رسیدیم همه رو آنجا جمع کردند..عده ای نشسته عدهای سر پا.. کمی شلوغ تر شد. انگار دستههای دیگری هم آنجا بودند.
اتفاقی که فکرش را نکرده بودم افتاد. چون گفتند اسمها را میخوانیم و هرکس را صدا زدیم موبایلاش را بگیرد. یعنی نه آن موقع حال خودم را یادم است و نه الان که بعد چندین ماه دارم اینها را مینویسم. داشتند یکی یکی صدا می زدند و هرکس باید دستش را بلند میکرد تا موبایلش را میدادند. یکهو شروع کردم با صدای بلند یکی را صدا زدن.(کلا از لحظهی ورود به ما گفته بودند که حق نداریم حرف بزنیم هر کاری داریم باید دستمان را بلند کنیم و منتظر باشیم بیایند سراغمان. اما دیگر بعضی جاها باید قاعده را به هم بزنی..به هم زدم ...حاجی..حاجی..حاجی..... یکی اومد دست گذاشت رو شونهم و گفت که چیه مگه نمیگیم که داد نزنید.. گفتم آخه شما می گید فقط موبایل رو پس میدید؟ گفت پس چیو باید پس بدیم. گفتم ای بابا حاجی موبایل، پولهام، کلید خونهام تمام وسایلی که به همراه داشتم.... گفت ما اینها رو از کسی نمیگیریم. گفتم ای بابا حاجی معقوله من بدون پول اومده باشم بیرون؟..نه واقعا معقوله که من بدون کلید خونهام اومده باشم بیرون؟.. نه آخه من الان برم خونه... آخه من تنها زندگی میکنم … نه خوب این وقت شب آخه من چه جوری برم خونه و حواسم بود همین جوری داشتند اسم میخوندند.... پرسید اسمت چیه؟.. گفتم: شهاب شیخی... گفت صبر کن..رفت و همچنان یکی اسم میخوند و بعضی می گفتند حاضر و برخی میگفتند منم و طرف همچنان اصرار داشت که حرف نزنید فقط دست بلند کنید.. من همهاش در اضطراب بودم که اسمها تمام شود که آن اقا یک موبایل را گرفت زیر چشم بند و پرسید این موبایل تو است. پشتش یک کاغذ سفید چسپانده بودند و اسمم روش نوشته بود فوری موبایل را گرفتم و گفتم بله خوب پس پولها و کلید خونهام و بقیه ی وسائلم کو؟ گفتم بابا حاجی جون خوب شما من رو بازدید کن ببین اصلا من یک ریال پول تو جیبم هست؟ آخه به فرض که بدون کلید هم آمده باشم بیرون بدون کارت و وسایل دیگر اما نمیشه که بدون یک ریال پول اومده باشم بیرون؟.. پرسید: مطمئنی اینها رو آوردن اینجا؟ گفتم حاجی جان قروبنت برم من که چشمهام بسته بود چه جوری بدونم آوردن اینجا یا نه... گفت صبر کن برم بیارم.. راستش خودم حدس میزدم همان موقع که لحظه که بازداشت شدم و گفتند همهچیز رو از جیباتون بیارید بیرون و گذاشتن روی صندوق عقب ماشینی که اونجا بود و بعد هم من رو بین همه بردند ، احتمالا دوستام اون رو برداشته باشه..اما این تنها راهی بود که این وسط و آمدن و رفتن ها کسی سراغ مرا نگیرد که چرا اینجایی.. در این لحظه یک صدای دیگر گفت اونایی که موبایلهاشون رو گرفتند، دستاشون رو بگیرند بالا.. منم دستام رو گرفتم بالا مارو باز هدایت کردند توی یک صف و گفتند پشت لباس یکدیگر رو بگیرید.. صف رفت یکجایی اونجا گفتند بایستید.. من بازم به بهانه ی کمر درد نشستم... یکی پرسید که کسی از شما با اعضای خانواده یا هسمرش یا نامزد و دوست دختر، خواهر برادر... بازداشت نشده.. یکی دو نفر برادر و همسر گفتند.. من گفتم راستش حاجی من صادقانه میگویم یکی از دوستان دانشگاهیام با من بازداشت شده نه دوست دخترمه..نه نامزدمه. نه هیچی.. یه دوست دانشگاهیه و واقعا اونم بیگناه و اشتباهی بازداشت شده.. گفت تو به فکر خودت باش ما فقط به روابط فامیلی و خانوادگی کار داریم. بلند مان کردند و صف راه افتاد..
صف می رفت و من نمیدانستم به چی فکر میکنم..الان یادم نیست که اون لحظهها به چی فکر میکردم.. واقعا یادم نیست..تنها میدانم یک جایی جلوی یک در مانندی کسی روی یک صندلی نشسته بود و هر کس قبل از این که از در بگذرد، اسم و اسم پدر و شمارهی شناسنامه رو میپرسیدند و از در رد میشدیم.
صف از همان پلههای فلزی که بالا اومده بودیم پایین رفت. پلههایی دورانی که توانستم یک ون را کنار پله اون پایین ببینیم..و تاریکی از این خبر میداد..به کف حیاط رسیدیم... سوار یک ون کردند ما رو .. بعد ون راه افتاد.. یک نفر گفت برید همه تون قربون خاک پای آقا بشید.. آقا دستور رافت دادند که خیلیهاتون همین امشب آزاد بشید و گرنه همین جوری شم باید چند روزی آب خنک میخوردید.. بعدشم گفت دیدید باهاتون بد برخورد نمیشه؟ دیدی کسی رو نزدند البته اینم دستور آقا بوده.. ولی میرید بیرون این همه داستان میگید که میکشند و می زنند بگید که امروز چه برخورد خوبی باهاتون شده.. ممکنه کسی باور نکند که من با کمال پروریی گفتم خداییش دستتون درد نکنه.. تا ۹۵ درصد واقعا برخوردتون خوب بود.. یکی از جلو فکر کنم راننده بود یا کسی که کتارش نشسته بود گفت این پررو کیه برش گردونید اون ۵ درصد رو حالیش کنید.. گفتم نه نه به خدا حاجی من اصلا قصد بدی نداشتم. اون پنج درصد هم شاید مثلا به دلیل اینکه ما بر اثر خستگی یا اضطراب رفتاری کردیم که باعث شده شما از دستمون ناراحت بشید و گرنه خداییش برخورهاتون خوب بوده است... واقعیت قضیه هم این است که آن روز به جز آن فحش و پس گردنی که موقع سوار شدن در آن سولههای کارخانهی بافت آزادی به من زدند من هیچ برخورد بدی ندیدم..ماشین حرکت میکرد و من نمیدانم واقعا مسافت طولانی بود یا به من طولانی میگذشت. اما جلوی یک در ایستاد.. چون یکیشون داد زد که در رو باز کنید. صدای باز شدن در به شکلی بود که میشد حدس زد در بزرگی بود. ماشین از در رد شد. به سمت راست پیچید.. مدت زمانی گذشت.. نمیدانم که چه قدر هرچه بود دل دل پیاده شدن بود.. یک پروری دیگر هم کردم موقعی که ماشین در خیابانها شایدم اتوبانها در حرکت بود. پرسیدم حاجی من پولهام رو آخرش ندادند من چیکار کنم.. گفت امشب که یه پولی بهت میدیم تا برسی خونه اما اگر چیزی از کسی پیش ما باشه بهش خبر میدیم که بیاد بگیره.. الان و در این موقعیت که اینها را مینویسم خودم هم نمیدانم که چرا این کارها را میکردم.. چرا این سوالهای احمقانه را میپرسیدم.. اما خوب واقعیت این است که من واقعا چنین حرف ها و چنین سوالهایی را میپرسیدم.. یک هو ماشین وایساد..
واقعا نمیدانم چقدر سریع در عرض یک چشم به هم زدن چشم بندمان را باز میکردند و هولمان میداند پایین.. من بازم با کمال پررویی گفتم خوب حاجی پول چی؟ من چیکار کنم طرف به شدت هولم داد و گفت برو گم شو بابا.......
مطمئنم کمی زمان گذشت تا چشمام عادت کند آخه از صبح چشممام چشم بند داشت. تازه احساس بینایی میکردم. یکی دو نفر را دیدم.. اتفاقا دو نفر را قیافهشون برام آشنا بود..صبح همانجا تو اتوبوس دیده بودمشان.. یکیشون گفت تو شهابی گفتم آره.. گفت منم « کاف» هستم..گفتم خدا رو شکر خیلی نگرانت بودم آخه خیلی گریه میکردی ..گفت بابا فیلمام بود..نمیدانم راست گفت یا من نباید به گریه کردناش اشاراه میکردم.. روم نشد از اونها درخواست پول کنم. پیش از همه با اون دوستم که صبح باهام بود و بازداشت شده بود تماس گرفتم.. موبایلش خاموش بود..دل نگران شدم... کمی بیشتر به فضا عادت کردم..سعی کردم تشخیص بدهم کجای تهران هستم.. این ور و اون روم چرخیدم.. ساختمانهای آتی ساز رو کمی جلوتر رو به روم دیدم. فهمیدم که وسط بزرگراه چمران بین پل مدیریت و چهاراه اوین پیادهمان کرده بودند... با تشخیص جهت، با توجه به این که واقعا یک ریال پول نداشتم، سعی کردم به سمت چهار راه اوین پیاده بروم... موبایلم رو روشن کردم خواستم به برادرم زنگ بزنم که یک هو یادم افتاد که صبح همان لحظه که بهمون گیر داده بودند یکی از دوستام بهم تلفن کرد و من فوری بهش گفتم که« برادرها بهمون گیر دادن به برادرم بگو که این جوری شده و من نتونستم برم پیش خواهرم و ..» تلفن رو ازم گرفته بودن،.. پیش خودم گفتم تنها کسی که ممکنه فهمیده باشد که بازداشت شده ام او بود. خواستم بهش زنگ بزنم ساعت موبایل رو دیدم .. فهمیدم ساعت ۲:۳۰ بامداد گذشته است. راهی نداشتم باید زنگ می زدم تا بدونم به چه کسی از اعضای خانوادهام گفته...«اعتبار»(کردیت) موبایل ایرانسلم رو چک کردم دیدم نزدیک ۵۰۰ تومان پول توش هست.. زنگ زدم.. فوری گوشی رو برداشت شروع کرد به خوشحالی کردن که گفتم ببین من نوکرتم بعدا حرف می زنیم الان اصلا موبایلم پول توش نیست فقط بگو به کدوم یک از اعضای خانوادهام خبر دادهای.. گه گفت فقط به برادرت و خواهرت و از بین دوستامون هم من و ۲ نفر دیگه میدونیم . تشکر کردم و عذرخواهی و فوری خدا حافظی کردم... به برادرم زنگ زدم..گفتم الو کاکه...(کاکه یعنی داداش بزرگ) در جوابم گفت: سلام برادرم..سلام عزیزم..سلام عمرم..سلام.. گفتم قربونت برم من ..شرمندهام... همیشه اذیت بودم برات.. گفتم داداش میشه تو زنگ بزنی این الان ممکنه پولش تمام بشه.. که قطع کردم و چند بار گرفت وصل نمی شد. اخرش گرفت و باهم حرف زدیم خلاصه کلی خوب بود و خدارا شکر چون می خواستند ساعت ۴ صبح راه بیافتند بیایند تهران.. در هر صورت من گفتم الان یک ریال پول ندارم و باید با دوستام تماس بگیرم ببنیم اونا کجان ..برادرم اولش گفت که به فلانی ( یکی از دوستام که خبر داشت ) زنگ بزن و بگو بیاد دنبالت.. راستش من نه روم میشد اون ساعت شب به کسی زنگ بزنم و خوب خودم هم هنوز منگ و گیج بودم.. گفتم بهت میگم چیکار میکنم ببینیم چی می شود..بعد گفت یه ماشین بگیر بگو پول نداری بعد خونه رسیدی از نگهبان ساختمان پول بگیر و به راننده بده..گفتم باشه داداش یه فکری میکنم فعلا مهم این بود خبر بدم بزار تلفتنم اشغال نباشه..شاید این دوستام تماس بگیرند....بعدش بازم یکی دوبار دیگه تلفن زدم.. اون بچههایی که گفتم مدتی خونهشون بودم شمارهی خیلی هاشون رو نداشتم چون دوست دوستام بودن و من با دوستام می رفتم اونجا و همه چیز در این چند روز آنقدر سریع اتفاق افتاد که اصلا فرصت چنین آشنایی هایی نشد... که تصمیم گرفتم پیاده از خیابان سئول بروم پایین تا نزدیک میدان ونک و بعد هم برم خانه...اما هم چنان گاه گداری به موبایل دوستم زنگ می زدم که وقتی نزدیکیهای در پشتی ورزشگاه انقلاب رسیده بودم..تلفن را براداشت و گفت وای شهاب تو هم بیرونی.. کجایی گفتم شارژ ندارم اگر ممکنه شما زنگ بزنید.. که یکی از بچهها زنگ زد گفتم من اینجام و گفت ماشین داره میاد دنبالم.. بعد چند دقیقه اومد دنبالم و البته برادرم زنگ زد بهم گفت که چیکار کردی..گفتم که دوستام میان دنبالم....
لینک قسمت قبلی:
بریده شدن با گیوتین قسمت پنجم-»النجات فی الکذب آقای بازجو
لینک قسمت قبلی:
بریده شدن با گیوتین قسمت پنجم-»النجات فی الکذب آقای بازجو