کودکی ام را ...
در حسرت دوچرخهای بزگ شدم..
جوانی ام را
در حسرت ِ تو پیر....
شین- شین
این شعر اگر اشتباه نکنم مربوط به ۱۹ سالگی و یا ۲۰ سالگیام است. داستان من و دوچرخه و حسرت داشتن دوچرخه تقریبا چیزی نزدیک به بیش از سه ده را میگذراند. اگر بپذریم که از حدود ۵ سالگی من دوچرخه خواستهام و به من گفتند بگذار بزرگ بشی و بری مدرسه .. وقتی بزرگ شدم و رفتم مدرسه بهم گفتند اگر خوب درس بخوانی و نمرهی بیست بگیری. خوب درس میخواندم و روزی چندین و چند بیست خوشکل و صدآفرین و .. میگرفتم. بعد بهم گفتند که اگر شاگرد اول بشوی.. امتحانات ثلث اول( آن موقع ها درس خواندن سه ترم بود و هر ترم را می گفتند یک ثلث توضیح برای بچه شصتیها :)، شاگرد اول شدم و بعد هم ثلث دوم و سوم و تابستان شدو گذشت و کلاس دوم و سوم و چهارم هم تمام ثلثهای اش گذشت و من نه تنها شاگرد اول کلاس، شاگرد اول مدرسه و یکی دو بار ه شاگرد اول شهر شدم، اما چشمم به جمال دوچرخه روشن نشد که نشد. تا اینکه قول دادند که اگر کلاس پنجم با معدل خوب قبول شوم دیگر این بار حتما دوچرخه نصیبم میشود. اما نشان به آن نشان که کلاس پنجم هم قبول شدم و یادم نیست شاگرد اول کلاس شدم یا مدرسه و لی مطمئنم شاگرد اول شهر نشدم و سر این مسئله چانه میزدند و اما قضیه خرید دوچرخه را هی کش دادند تا اول مهر شروع شد و راستش خودم آنقدر شوق داشتم که به دورهی راهنمایی میروم تا چند ماه خودم هم یادم نبود. بعد دیگر کم که مثلا بزرگتر هم شده بودم صدای اعتراضام هم بلندتر شده بود و قضیه دوچرخه را داشتم به یک تراژدی بزرگ تبدیل میکردم. اما فایدهای نداشت و تهدید کردم که دیگر نه تنها شاگرد اول نمیشوم بلکه قول می دهم که تجدید هم بیاورم. البته جوابی که شنیدم غلط میکنی و تهدید به کنده شدن پوست بود و خلاصه این بازار تهدید و جیغ و داد و اعتراض و .. یک سال طول کشید و من در دوم راهنمایی دیگر واقعا درس نخواندم و برای اولین بار فکر دو درس را افتادم و .. داستان درس نخواندن من شروع شد.. این داستان تحصیل من و خانوادهام خودش یک داستان مفصلی دارد که بماند برای یک خاطره ی دیگر. اما فقط این را بگویم که ن هرگز و دهرگز دوچرخه نداشتم و راستش از سوم دبیرستان هم تقریبا خرج عمومی زندگی شخصیام را خودم میدادم . مگر مخخارج خیلی بزرگی که قطعا از پس درآمد من بر نمیآمد و خرید دوچرخه هم دیگر برای یه مرد گنده !! ظاهرا معنا نداشت. اما این را بگویم که تمام این مدت تمام پل تو جیبیام را میدادم و دوچرخه از دوچرخهسازی محلمان کرایه می کردم و با دوچرخههای کرایهای کلی دوچرخه سوار حرفهای شده بودم. که البته سر این دوچرخه کرایه کردن هم کلی کتک میخوردم و همیشه باید دوچرخه را کرایه میکردم و می رفتم محلههای دور از خانهمان. گاهی هم که خیلی خطر جدی بود مجبور بودم که به یکی از دوستام بگم که دوچرخه را بیاورد تا فلان خیابان و خوب ایشان هم بدش نمیآمد که هربار کلی دوچرخه سواری مفتی میکردو گاهی می رفت یکی دو دور اضافی هم میزد و کلی دیر میآمد اما چارهای نداشتم.
سالها گذشت و من هرگز حسرت داشتن دوچرخه را فراموش نکردم. تا امسال که وارد آلمان شدم و احتمالا میدانید که اینجا کلی فرهنگ دوچرخه سواری رواج دارد و استفاده از دوچرخه بخشی از زندگی مردم است. در همان دوران آوارگی و در به دری که خانهی یکی از اشنایان بودم که کلی کلی مرهون مهربانیهایشان هستم به ویژه صدای کوردی نرم صبحگاهی زیبای «ههلاله خانم» که هرگز از یادم نمی رود. گفت که اونا یکی دو دوچرخهی دارند که ازش استفاده نمیکنند و تنها خودم باید یک دستی رویش بکشم. اما آن وقت ها خانه که نداشتم و دوچرخه هم به دردم نمیخورد. اما در این مدت رفتم و دوچرخه را گرفتم و یک دستی رویش کشیدم که البته کلی خرج برداشت این دست کشیدن و هنوزدم دست میخواهد اما خوبیش این است که راه افتاد و امروز بعد از سالها بدون توقف یک ساعت و ربع دوچرخه سواری کردم.
امروز احمدینژاد برای بار نمیدانم چندم (فکر کنم هفتم) در سازمان ملل سخنرانی کردو طبق معمول از مدیریت جهانی و این فرمایشات فرمودند. کلا خوشم میآید ریس غصبی دولت جمهوری اسلامی کلاسش بالاست و فقط در میعارهای جهانی دغدغه می فرمایند و مثلا در مورد کشورهای در پیتی جهان سومی مثل ایران که خودش به زور رییس جمهورش شدهاست حوصله ی اظهار نظر و فکر کردن برای مدیریتش را ندارد. کلاس فقط در حد مدیریت جهان.. اما راستش دوچرخه سوار شدن من و دوچرخه دار شدن من بعد از این همه سال بسیار اتفاق مهمتری است.
1 comments:
خب دوچرخه خیلی مهم است
و خب دوچرخه داشتن خیلی مهم تر
و خب من هم هرگز دوچرخه نداشته ام
و خب من هم شاید تا دو سال دیگر دوچرخه دار شدم!
و خب راستش یک ماهی ست که به سه چرخه هم فکر می کنم!
ارسال یک نظر