۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه

باد و بامداد

تنهایی های بامداد ی ام را


در روسریت بپیچ


می ترسم


از باد  و


از


پنجره ی باز این قطار


پاییز۸۵

6 comments:

تنها وطنی دلشکسته گفت...

«تلخي عمر بشر حاصل بي تجربگي هاست....اي كاش زندگي ام دنده عقب داشت »
سلام دوست عزيز وب قشنگي داري .مطالبش هم جالب و قشنگ هستند .
ازت ممنون ميشيم به ما هم سري بزني .اگه اومدي نظر يادت نرهاااااااااااا
موفق باشي..... باي

ج.روشندل گفت...

اول : سلام
دوم :از آمدنتتان متشکرم.
سوم: آرزومند آرزوهایتان هستم... موفق باشید

سلام گفت...

درخت بود و تو بودی و باد، سرگردان

میان دفتر باران، مداد سرگردان

تو را كشید و مرا آفتابگردانت

میان حوصله گیج باد سرگردان

همیشه اول هر قصه آن یكی كه نبود

نه باد بود و نه تا بامداد سرگردان

و آن یكی همه ی زاد قصه بود و در او

هزار و یك شب و صد شهرزاد سرگردان

تمام قصه همین بود راست می گفتی :

تو باد بودی و من در مباد سرگردان

زمین تب زده، انسان عصر یخ بندان

و من میان تب و انجماد سر گردان

ستاره ها همه شومند و ماه خسته من

میان یك شب بی اعتماد سر گردان

سلام گفت...

درخت كوچك تنها به باد عاشق بود

و باد

بی سرو سامان

و باد

سر گردان

تمام قصه همین بود، راست می گفتی !

kawe گفت...

age mitoonin dar bare gerayeshe fawghe lisansetoon tawzih bedin..

الهام خضرایی منش گفت...

"تنهایی بامدادی" قدرتمند است.

ارسال یک نظر