۱۳۹۱ شهریور ۱۰, جمعه

همیشه اینجا بوده ‌ام - شعر


همیشه اینجا بوده‌ام..
همین‌جا کنار این‌ نرده‌های انتظار

ترمینال، ایستگاه قطار،
فرودگاه، گاراج‌های قدیمی شهرستان...

همیشه

در سقز، یا برلین،
پاریس یا تهران و
لندن یا برکرانه‌ی راین
قهوه نوش میخانه‌های بروکسل یا آمستردام...
خورشید نوش جاده‌های سقز تا مریوان..

همیشه همین‌جا
منتظر بوده ام
که بروم یا بمانم…
که بیایی یا رفته‌ای
عطر تو جهان را مسافر کرده است..
نامش را گذاشتم عشق و
به همه‌ی مخاطبان دروغ گفتم
از تویی که هرگز نبودی..
از منی که همیشه …
این‌جا کنار این نرده ها منتظر بوده‌ام
که بروم یا بمانم..
که رفته‌ام.....
منتظر رفته‌ام

شین-شین
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

از راهی که رفتی برنگرد

هميشه راه برگشت، طولانى تر، كسالت بارتر و بى هيجان تر است. از هيچ راهى بر نگرد. حتا اگر اشتباه رفتى. راه تاره اى دنياى جديدى و انسان بودن جديدى را آغاز كن... برنگرد راه رفته را...
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه

من کورد و دختر اسرائیلی

دختر اسرائيليه مى گه چقدر قيافه ات شبيه اسراييلى هاست.. مى گم دِ بيا همينمون مونده تبليغات حكومت هاى تركيه و جمهوري اسلامي رو در مورد ارتباط كورد و اسرائيل با اين حرفا پُر رنگ كنى:)) می‌گه ناراحت شدی؟ می‌گم نه.. می‌گه ولی خوشحال هم نشدی .. گفتم خوب خوشحالی هم نداره؟  گفت ولی این یک « کامپلیمنته‌» ها... گفتم برای اسرائیلی ها؟. گفت  واوووو... نه خیر برای کوردها؟.. گفتم بنده چنین حسی ندارم... خلاصه کمی خندیدیم و هرجاشم من نمی تونستم بگم دوستام   ترجمه می‌کردند.
 بعد حرف مياد و ميره از كوردها مى‌پرسه و مى رسه به اينكه آيا كوردها از نظر اعتقادي مشكلي دارند با يه غير كورد ازدواج كنند؟ مي گم به طور كلى نه مگر برخى خانواده هاى به شدت مذهبى كه خيلى هم درصد بالايي ندارند اساسا تعصب مذهبى خيلي قوي نيست بين كوردها چون انواع و اقسام مذاهب رو دارندو هميشه تحت حكومت دولت ها و كشورهايي بوده اند، كه هركدام از مذهب خاصي طرفدارى كرده اند و كوردها متوجه شده اند كه تعصب مذهبى بخش اعظمش حاصل سياست حكومت هاست. مثلا ايران از زمان صفويه از شيعه و ديگر كشورها در زمان عثماني از سنى ها و در زمان هاى ديگر از علويت و سكولاريسم و سنى و ... حمايت كرده اند یا اصلا همین دین یهود هم دیگر سیاسی شده است چون حکوت اسراییل اساسا معنا و مدافع این دین شده است ..بعد به كمك دوستانى كه انگليسيشون بهتره توضيحات بيشتر ميشه، آخرش ميگه "خوب جمعيت كوردها اينجوري كه كم ميشه" ، مى گم چرا؟ مى گه آخه اگه مثلا من با يه غير يهودي ازدواج كنم بچه ى من يهودى محسوب ميشه..به دوستم مى گم كه يه جورى كه بد برداشت نكنه بهش بگو كه يه تفكر يهودي يا شايدم اسراييليه، چون براى يهود بودن بايد مادر يهود باشد. اما كوردها چنين تعلق خاطر شديدي ندارند دوما به دليل عقايد پدرسالارشون، بدون شك بر اين باور خواهند بود كه بچه از باباست و خيلى نگران نيستند:))
بازم ادامه مى ده به دوستم گفتم ببين بهش بگو اصولا ما كوردها همين جوريم زيادى هستيم واسه همين هى قتل و عاممون مى كن:)) از طرف من شما از هر كوردى بچه دار شدين جد و آباد پدرى بچه هم مال شما، چيكار كنيم اين هنه كورد رو، تو اين چهل ميليون زايديم فعلا ، حالا غم اين يكى بچه رو داشته باشيم:))
» ادامه مطلب

اون یکی نبود توی قصه ها کجا بود؟!!


يكى بود، يكى نبود. خوب عوضي واسه چى نبودى؟ مرض دارى ؟ خوبه نسل اندرنسل هى قصه رو مرور مى كنيم و مى‌شنويم اون يكى نبود؟ كدوم گورى بودى؟ چه غلطى مى كردى؟ د آخه با اون يكى و اون يكى هاى ديگه هم كه نبودى... اگه بودي لااقل يكى از اين قصه هاى كوفتى با «دوتا بودند» شروع مى شد...د ِ آخه اينم شد بودن، كه كل نقش تو در اين قصه ها شده اونى كه نبود... همونجوري نبود بمون تا يه الف مياد و بعد نونت مي شينه اون وقته ديگه كلا اگه شده قصه رو فقط با يكي بودم شروع كنند، مى كنند. 
 دوتا رو ديگه بى خيال مهم اينه اون يكي نبوده ديگه نباشه ، خدایی شغله تو داشتي، به قول يارو گفت من نقشم تو فيلم نقش اوني بود كه در زدن خونه نبود... هاى عوضى. واسه چى نبودى آخه...
» ادامه مطلب

June 20

لیلی نمی‌دانست آن شب که آخرین شیفت شب پرستاری اوست..آخرین دیدارش با «او» نیز برآن تخت بیمارستانخواهد بود.

لیلی فکر می‌کرد « او» همیشه بیمار بر آن تخت خواهند ماند و لیلی هم هر روز و هرشب می‌تواند او را ببیند و حرف‌های او را بشوند و از گفته‌ها و حرف‌هایش بدون آن‌که بداند راه و انرژی زندگی بجوید.آن شب لیلی وقتی به این فکر می‌کرد دیگر حتما کسی هست که حتا اگر به عنوان آخرین بیمار هم سراغ او برود.....حتا اگر وقتى با تلفنش در اتاق او برود و به بهانه‌ی رسیدگی به وی با دوستانش تلفنی حرف بزند ، او مثل همیشه همان‌جاست و منتظر می‌ماند تا تلفن لیلی تمام شود و بعد برایش قصه‌ای۷، افسانه‌ای چیزی بخواند..کلماتی از سرزمین‌هایی که لیلی فکر می‌کرد این کلمات تنها مال قصه ها و افسانه‌هاست...لیلی از افسانه‌ی متحققی که کنارش بود خبر نداشت..لیلی نمی‌دانست که او با آن موهای بلند و آن چشم‌های سیاه و آن پوست سوخته از قصه‌ای آمده‌ بود که افسانه‌ی لیلی را محقق شود....لیلی نمی‌دانست که این او است که پرستار لیلی است.....نه ليلى پرستار او...

لیلی آن شب وقتی به همه‌ی بیمارها رسیدگی کرد. وقتی تلفنش را برداشت که برود مثل همیشه کنار تخت او بنشیند و ضمن تلفن کردن و گفت و گو با دیگر دلبران و دلداده‌هایش از حرف‌های عاشقانه ی او اعلام خستگی کند....
وقتی وارد اتاق شد تنها ناگهان صدای شکستن شیشه ی اتاق را شنید و بعد که وارد شد.. پنجره‌ای شکسته دید و تکه‌ای از یک تسمه‌ی چرمی و چند تار موی بلند بسیار بلند تر از موهای خود لیلی و موهای « او» کمی هم ضخیم‌تر..بعدها پلیس گفته بود این مو موی انسان نیست..یال اسب بوده است......
«او» قبلا ها لای قصه‌هایش گفته بود روزی با اسب از این پنجره‌ی بلند به هنگام زخم آيينه ممکن است بروم....
لیلی فکر کرده بود قصه است... حالا همه فکر می‌کنند لیلی قصه است..نه « او».....

ليلى آن شب وقتى خواسته بود مسئولين بيمارستان و پليس را خبر كند و دست در كيفش برده بود و اولين چيزى كه متوجه شده بود آيينه ى شكسته اش بود توى كيفش گوشه اى از شكستگى آينه انگار خونى بود به خودش گفت رُژ لبم خورده بهش، اما نتوانست خودش را گول بزند چون انگار مايع بود، به خودش گفت دستم خورده به گوشه ى آيينه زخمى شده، اما هنوز دستش را به آيينه نزده بود... آيينه را برداشت دست روى قرمزى آن گوشه كشيد از روى آيينه پاك شد و به دست ليلى ماليده شد. بو كرد. بوى خون نمى داد گرچه شك نداشت خون بود، بوى همان عطرى را مى داد كه هميشه از او مى آمد. همان عطرى كه تنها سوال ليلي بود از او، اين چه عطرى است؟  او هم مى گفت «عطر آدميزاد» ليلى با همان لحن تمسخر آميز درونيش نسبت به اين نوع از حرف هاى او، گفت بله ديگه ماها گاو گوسفنديم فقط عطر شما آدميزاده و او باز سرش را به سوى پنجره برگردانده بود و چيزى نگفته بود اما عطرش بيشتر پخش شده بود آنقدر كه همكار ليلى وارد اتاق شده بود و گفته بود لازم نيست اين مريض عزيزتون اين همه عطر بزند،حمام برود بهتر است. ليلى گفته بود مثل اينكه يادت رفته ايشون به تميزى در كل بخش مشهورند.... و ناگهان دوباره عطر بيشتر شده بود و هيج كس هم البته هرگز هيچ شيشه عطرى يا تيوبى يا قوطي، يا هرچيزى كه حاوى عطرى باشد پيدانكرده بود.
ليلى قبل از ورود پليس چند برگ دست نوشته از او را كه گوشه ى تخت زير تشك جامانده بود به سرعت برداشته بود و دركيفش گذاشته بود.
تحقيقات پليس نتيجه اى نداد. در واقع نتيجه اى كه ليلى مى خواست به دست نیامده بود، وگرنه طبق تحقيقات پليس و شواهد موجود در بيمارستان اصلا در آن اتاق و در آن تخت  بيمارى در تمام آن مدت بسترى نبوده است، كه حالا گم شده باشد.
پليس خيلى زود ليلى را به روان شناس معرفى كرده بود. كشيده شدن پاى ليلى به پليس و روان شناس، تمام اميد ليلي را براى شهادت  گرفتن از همكارانش از پرستارها، از دكتر و حتا خدمه، نا اميد كرده بود. ليلى از رفتن او آنقدر ديوانه نشده بود که از اين داشت ديوانه مى شد كه چگونه هيچ نشانه اى از وي در بايگانى، در پذيرش، در آزمايشگاه، راديولوژى در هيچ جاى اين بيمارستان معتبر خصوصى ، وجود ندارد؟؟؟ يعنى واقعا در يك شب و در يك آن همه با او همدست شده اند؟
آخرين اميد ليلي عكسي بود كه با موبايلش از وى گرفته بود، پليس عكس را شناسايى كرده بود آن شخص دقيقا از تاريخى كه ليلي مدعى بود، نه تنها در آن بيمارستان نبوده، بلكه در شهر ديگرى كه خيلى هم دور است كار مى كند. اين مسئله كه عكس وى در موبايل ليلى است، نيز نمى توانست چيزي را از ادعاهاى ليلى ثابت كند، يكى از پليس‌ها به همكارش گفته بود خوب خيلى آدم‌ها تو خيابون از آدم‌هايي كه براشون جذابه عكس مى گيرند. ليلى يك لحظه احساس كرد از دل خودش بوي منتشر شدن اون عطري رو شنيد كه او بهش مى گفت عطر آدميزاد...
ليلي با اينكه اكنون مدتى بود در يك محيط آرام و به طور نامحسوس زير نظر و مراقبت و نگهدارى بود، اما ديگر حاضر نشده بود دست نوشته ها را به پليس نشان دهد. يكى ازهمكاراش كه به ديدنش آمده بود درگوشي از ليلى عذر خواهى كرده بود و گفته بود واقعا انتظار داشتى ما با شهادت دادن به نفع تو همه مون الان اينجايي بوديم كه تو هستی؟!
ليلى حالا كه مطمئن شده بود يكي هست كه واقعا  ديوانه اش نمى پندارد و او را هم ديده است و از همه چيز هم خبر دارد. از روي دست نوشته ها خوانده بود كه:
ورود انسان ها به اين جهان هميشه از راه تولد و زايمان و سزارين نيست.
آيينه و جهان پشت آيينه سرزمينى است. شكستن آيينه يعنى زخمى كردن آن جهانى كه شماها هيچى از آن نمى دانيد جز اينكه هربارجلوى آن بايستيد تصوير معكوس دنياى خود را مى بينيد و هيچ. زيبا مى شويد و آراسته و بازهم هيچ.
درشكستن هر آيينه يك نفر از همان زخم آيينه وارد جهان شما مى شود. يك نفر كه هميشه آن زخم را باخود دارد. عطر خونش هميشه همراه اوست. يك نفر كه هميشه تصوير خودتان را به خودتان نشان مى دهد. آن ها همان هايي هستند كه از صداقت و راست گويى در جهان شما نگاهبانى مى كنند. شما كه تاب ديدن چهره خويش نداريد آيينه نشكنيد چون يك نفر با زخمى هميشگى كه خون تازه دارد به  جهان شما خواهد آمد. يك نفر كه بوى خونش عطر آدميزاد است. و آيينه تان خواهد بود و تابش نداريد و هربار دل زخميش را بيشتر زخمى مى كنيد چندان كه او را مى.....
دوستش گفته بود ببين ليلي اين دست نوشته هاى او را بيانداز دور. من و خيلي هاى ديگر باورت داريم، اما تا اين ها دم دستت باشه و بخونيشون نمى تونى مثل  ما قبول كنى خواب و خيال بوده، و به زندگى برگردي. برگرد به زندگيت ليلى حالا همه فكر مى كنتد تو قصه اى ...


ليلي گفت آيينه نشكنيد هر بار شكستن آيينه يعنى وارد كردن يكى از اين نوع انسان‌ها، به اين دنيا آن هم با يك زخم هميشگى كه مال گذشتن از آيينه ى شكسته است.....
همكارش بهش گفت: مثل اينكه بالاخره فهميدى اون ادكلن رو از كجا گرفته آخه الان مدتيه گاه گدارى بوى اون ادكلن رو مى دى..
لیلی  کیفش رو باز کرد و آیینه‌ی شکسته را یک بار دیگر در کیفش نگاه کرد و گفت: عطر آدمیزاد...

شين-شين
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

عاشق و جمعیت

پوتين ساق بلند چرمى قهوه اى شكلاتى به پا دارد. جوراب شلوارى بنفش و پيراهنى سبز پر رنگ، كيفى چرمي و همچنان قهوه اى با كنتراست زرشكي شده از رنگ خود چرم و با سگك هاى فلزي كه كله ى خندان خورشيدى لب قرمز بر پهناى آن منقَش شده .
دست هايش بلند و كشيده است و چانه اش نيز. اين كشيدگى را امتداد موهاى بلُند و بلندش هم چون خطي موازى و رقصان همراهى مى كند. خنده هايش، مثل موج موهايش، با هر توقف و حركت دوباره ى مترو، رقص موزوني به خطوط منحنى صورتش مى دهد. چشم هايش عمق و روشني يك ظرف عسل كوچك را در خود دارد و لب هايش به بزرگ و كوچك كردن واژه ها و حروف مشغول است. قبل از اينكه پياده شود سمت كلمات و خنده ها و تعجب ها و ابرودرهم كشيدن ها و دوباره گشودن ابروها و زاويه ى چشم هاش بالا و پايين مى شود و چهار انگشتش را به لبش نزديك مى كند و مي بوسد. لبخندش بر لبانش از دو سو كشيده مى شود و عطرى مهربان را به مترو و همه ى آنهايي كه حواسشان به او نيست و او نيز حواسش به كل اين دنيا نيست، مى بخشد. لبخند هميشه آشنا ترين نشانه ى بخشش و بخشايش است.
دهنى كوچك گوشي موبايلش را مي بوسد. خدا حافظي مى كند و با چشم هاى خندان و موج منحنى صورتش رو به بالا رو به سقف مترو نگاه مى كند و نگاهش از سقف مترو از سقف بتوني ايستگاه و از آسفالت خيابان حتما گذشته است كه من انعكاس آفتاب را در چشمانش مى بينم.

گوشى را در كيف چرمى و قهوه اى اش مى گذارد. دست راستش را از زير كيفش و گوشه انتهايى پيراهن سبزش، برگوشه اى از رانش زير آن جوراب بنفش مى كشد و به سمت بالاتر حركت مى كند كيف را بغل مى كند و با دست چپش مچ دست راست خودش را با لبخندى بر لب نوازش مى كند. ناگهان همه چيز مى ايستد و او حركت مى كند و بلند مى شود. از قطار پياده مى شود. 

---

من در حالى كه دارم اين اتفاق ساده ى عاشقانه را توصيف و مكتوب مى كنم، اين حقيقت ساده را نيز مى دانم و مى خواهم افشا كنم كه؛ ميان تمام مسافران قطارها،ميان تمامى كاركنان شيفت شب، ميان منتظران يك صف ادارى، در جمعيت تظاهرات چى هاى يك تجمع سياسى، در يك استاديوم ورزشى، ميان خيابان گردهاى. آخر شب آخرتعطيلات هفته، در تمامى جمعيت هاى انسانى، يكى هست كه عاشق است بقيه. فقط جمعيت هستند.

شين-شين
برلین. متروی خط ۹۲۷ آگوست ۲۰۱۲
پى نوشت: عكاس عكس خودم هستم اما ربطي به اين نوشته ندارد. عكس مربوط به چند ماه پيش است و متن مربوط به همين لحظه ى آپلود عكس و متن است.
» ادامه مطلب

سوزاندن فرصت اعتراض‌های مردمی با برنامه‌های منفعل وتکراری


باز هم برای برنامه‌ی اعتراضی مردم در زمان حضور سران جنبش عدم تعهد در ایران برنامه‌ی تکراری و بیهوده و فرسوده‌ی« شعار الله و اکبر بر پشت بام‌ها» پیشنهاد شده است.
 
خوب مثلا كه چه اگر فريادبزنيم الله و اكبر؟؟؟
اگر هدف استفاده ازفرصت حضور سران عدم تعهد در ايران است و رساندن خداقل صداي اعتراضي به گوش آنها، واقعا فكر مرده ايم كه سران عدم تعهد هم نوستالوژى جنبش سبز دارند از نواي الله و اكبر و اگر الله و اكبر بشنوند، فوري پيش خودشان فكر مى كنند آها اينها بو و بچ جنبش سبزند و به اعتراضبه وضع موجود و نيز براى آزادى ميرحسين و كروبى و رهنةرد و ديگر زندانيان سياسي دارند شعار مى دهند؟؟؟ نه واقعا دوست دارم بدونم اونايي كه همچين چيزي به ذهنشون رسيده اساسا چي فكر كرده اند؟؟ در صورت سر دادن شعار الله و اكبر و به فرض فراگير بودن و رسا و بلند بودن چنين فريادي براي سران عدم تعهد فقط يك معني خواهد داشت و آن اينكه بله واقعا ايران مردمي مسلمان و ديندار و خداجو دارد و حكومت هم راست مى گويد اين همه از كشور اسلاميش حرف مى زند. به جاي الله و اكبر خيلي ساده مي توان اسم خود مير حسين و كروبي را شعار زد و يا يكي دو شعار ساده ى انگليسي با مفاهيم آزادى زنداني سياسي.. نه آخه داد بزنيم الله و اكبر كه چه شود واسه خودمون خاطره ببافيم يا واسه حاكميت؟
حقیقتا همین طرح پیشنهادی  که عکس این مطلب هم هست بیانگر این نوع برنامه‌هاست. انگار یک چیزی بگوییم و بعد منتظر باشیم که « خدا بزرگ است»!!!؟؟
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

گفت و گوهای من و دارگُل - دل که شناسنامه نداره


گفت چند سالته مگه كه اينقدر كودكانه ..؟؟

دار گل حرفش را بريد و گفت : عدد و سن و سال و شناسنامه اين حرفا كه مال دنياي بيرون آدم ها و جسم و فكرشونه. ..
دل آدم ها كه عدد نداره ... بزرگ نميشه كه... شناسنامه نداره آخه ....
واسه همينه كه دل خود تو پير مرد، از دل همه ى ماها، كودك تره....
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

آدم‌های منطقی عاشق بی منطق‌ها هستند


 در یک صفحه‌ی فیس‌بوکی به نام «قنل قول»سه هزار و سیصد و بیست و نه نفر قبل از من این‌جمله‌ی برنارد شاور را لایک کرده بودند. یعنی با من می‌شد ۳۳۰نفر.
«آدم منطقی خود را با جهان وفق می‌دهد، آدم غیر منطقی اصرار دارد که جهان را با خودش وفق دهد، همین است که جهان پیشرفتش را مدیون آدم‌های غیر منطقی است».

این معنای ضمنی‌اش این است که این افراد یا خود را غیر منطقی می‌دانند و پیشرفت جهان را مدیون حضور خویش یا حداقلش این است که از آدم‌های غیرمنطقی به خاطر پیشرفت جهان احتمالا باید خوششان بیاید. اما اگر به هر کدام از این سه هزار و اندی نفر بگویی تو آدم غیر مطنقی هستی احتمالا به صورت منطقی دهنت را سرویس می‌کند. که بی خود کردی جد و آبادت غیر منطقیه.... همچین مردمانی هستیم..

اما من  بر این باورم و صادقانه و آشکارا اعلام می‌کنم مهم اينه غير منطقي به مسائل جهان نگاه كني وگرنه همه با افتخار، منطقي به جهان نگاه مى كنند و البته همه هم معتقدند خودشان عين منطق هستند...
» ادامه مطلب

جو سیاسی نیست اگر سیاسی‌اش نکید -برای امدادگران اجتماعی بازداشت شده‌ی زلزله‌ی آذربیاجان


«اگر در بی عدالتی‌های بی طرف هستید بدانید طرف ستمگر را گرفته‌اید»
(دزموند توتو)


خیلی صادقانه بگویم.. تا به حال برخی رفتارهای پنهان وآشکار برخی دوستان عزیز اصلاح طلبم و البته بیشتر میشه گفت « هوادارن و کارگزاران مجازی اصلاح طلبان» را در «دفاع از جمهوری اسلامی» می‌دیدم، استدلال‌ها و بهانه‌های قبلی شان در مورد مسائل سیاسی تا حدی برایم قابل قبول بود. یعنی قابل قبول نه این‌که من دفاع آن‌ها را قبول داشته باشم بلکه با توجه به وابستگی تشکیلاتی، خانوادگی، اقتصادی،سیاسی و گاهی هم احساسی و عاطفی نسبت به اصلاح طلبان، برای من قابل قبول بود که چنین رفتار کنند. زیرا اصلاح‌طلبان ساختاری(درون حاکمیتی) تنها در صورت وجود نظامی به نام جمهوری اسلامی امکان حضور در عرصه‌ی سیاسی به عنوان تنهانیروی متشکل و تنها گزینه‌ی ممکن برای پوزیسیون و اپوزیسیون بودن را دارند. بنابراین این دوستان با چنین علقه‌ها و علاقه‌هایی خیلی طبیعی است که تحت هر شرایطی به نام اصلاح طلبی از جمهوری اسلامی هم ضمنی دفاع کنند. خیلی هم برای دفاع‌شان و دیدگاه‌شان حتا احترام قایل بوده‌ام و خودم نیز معتقدم هم‌چنان و هنوز تا سرحد امکان راه اصلاح را باید پیمود و پیمود و پیمود....
اما این ‌که دیگر در مقابل حمله به زلزله زده‌ها و امدادرسانان اجتماعی و مدنی به زلزله‌زدگان با کمال آرامش از جمهوری اسلامی دفاع کنیم و از نیروی انتظامی و اطلاعات و دیگر نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی دفاع کنیم و یا حتا آن ها را همسنگ و هم کفه ،با نیروهای بدنه‌ی جنبش اجتماعی و نیز عده‌ای از دانشجویانی که به کمک مردمی رفته‌اند که به گواه عالم و آدم کمترین کمک‌رسانی را به این مردم کرده است،قرار دهیم، بی انصافی و غیر عقلانی‌ترین رفتار ممکنی است که ممکن است از این دوستان سر بزند.
این‌که این عادت را کرده‌اید که «تحت هر شرایطی در برابر هر نیرویی از جمهوری اسلامی دفاع کنید» باید مواظب سابقه‌ی رفتاری خودتان و خودمان نیز باشید و باشیم.

این ‌که شما از تجاوز و عملیات تروریستی جمهوری اسلامی در کشورهایی چونن عراق و سوریه تحت هر شرایطی دفاع می‌کنید. این‌که برای گروگان‌هایی که به تایید خود وزارت خارجه‌ی دولت کودتایی، از افراد سپاه هستند، اما شما آن ها را « زايرانی بی گناه» قلمداد می‌کنید، این‌که از حق آن‌ها برای دفاع و دادگاهی عادلانه بیانیه می‌دهید اما عوضش تمامی زندانیان سیاسی غیر اصلاح طلبان را با دیده‌ی شک و تردید و در نهایت مهربانی با اغماض می‌نگیرد و هرگز برای زندانیان سیاسی بلوچ و عرب و ترک و کورد یک بیانیه ندادید که طبق کدام دادگاه صالحه آن‌ها تروریست هستند که هیج بلکه خودتان نیز در استاتوس‌ها و وبلاگ‌ها و فیس بوک‌هایتان آن‌ها را تجزیه طلب و تروریست و .... خطاب می‌کنید و به نام تمامیت ارضی و مرزی و هر مرض دیگری هر مجازات و مرضی را در حق آن‌ها شایسته می‌دانید و یا سکوت می‌کنید قبول... باشه.. موافقم...در هر صورت بدون شک منافع شما که خیلی هم برعقلانیتی سیاسی مبتنی است که آن‌ها را محافظت کنید. قبول...

اما این‌‌که دیگر در مقابل مردم بی دفاع زلزله زده و نیز مردمی که به کمک همنوعان خودشان رفته‌اند از نیرو‌های امنیتی و انتظامی دفاع کنید و با بهانه‌‌های ننه من غریبم بازی که « آی جو سیاسی نشود» باید «تکلیف روشن شود»، «باید سهم طرفین این ماجرا مشخص شود» و بهانه‌ی شیرین‌تر و مهربان‌تر از دایه‌ای به نام این‌که « به نفع مردم زلزله زده نیست»؟؟؟؟؟!!!!! امدادگران اجتماعی و مدنی را در بوته‌ی شک و تردید قرار داده و به نوعی راهی برای توجیه رفتار نیروهای امنیتی و انتظامی باز کنید خداییش دور از انصاف است.

می‌گویید به نفع مردم نیست جو سیاسی نشود. سوال مشخص من این است که این مردم چه کسانی هستند.؟ آیا آن‌ها که رفته بودند به مردم کمک کند و الان بیش از یک هفته است از کار و بار و زندگی و جان و مال خود گذشته‌اند و وظیفه‌ای که بر عهده‌ی همان جمهوری اسلامی محبوب شماست، را دارند انجام می‌دهند آیا مردم نیستند؟ آیا آن‌ها که زلزله زده بودند و این افراد به آن‌ها کمک می‌کردند« مردم» نبودند؟ آیا این‌که عده‌ای از افرادی که درحال کمک رسانی به زلزله زدگان بوده‌اند و بازداشت شده‌اند جزو حوداث و اتفاقات همین جریان زلزله نیست؟ که باید خبرهایش منتشر شود. اگر این خبرها منتشر شود جز این‌که‌ آبروی جمهوری اسلامی رفته است چه اتفاق دیگری افتاده است که می‌گویید قضیه را سیاسی نکنیم؟ کجای قضیه سیاسی است؟ مگر کسی از حزبی؟ گروهی؟ دسته‌ای؟ شخصیتی؟ جناحی سیاسی حرف زده است؟ اصلا مگر حتا کسی پای خاتمی و احمدی ‌نژاد و موسوی و کروبی و مسعود رجوی و رضا پهلوی را به میان آورده است؟ آیا گروه بازداشت شده که اتفاقا از طیف‌های مختلف فکری هستند و اکثرشان نیز فعالان مدنی هستند و نه فعالان سیاسی، در طول کمک رسانی‌شان فعالیتی سیاسی کرده‌اند؟ آیا حتا نوار سبزی نشان داده‌اند در عکس‌هایشان؟ آیا تصویری سیاسی را منتشر کرده‌اند؟

آیا به جز این است که حکومت می‌خواست و می ‌خواهد آن‌ها را که از مردم و در میان مردم و به شیوه‌ای «مردمی» به مردم زلزله زده کمک می‌کردند، از میان مردم حذف کند و آن‌ها را با بازداشت کردن از حوزه‌ی « مردم» به حوزه‌ی زندانی سیاسی انتقال دهد و مردم ما هم به نام عدم سیاسی بودن باید از آن‌ها دوری کنند. آیا درست است که ماهم دقیقا در راستای خواسته‌ی حاکمیت عمل کنیم و فوری آن‌ها را حذف کنیم و بگوییم که خوب این قضیه سیاسی است پس آن‌ها را ول کنیم بریم سراغ بقیه‌ی ماجرا که مردمی است؟ ...آیا آن‌ها تا لحظه‌ی قبل بازداشت بخش اصلی جریان کمک رسانی مردمی به اصل ماجرا نبودند که حالا تبدیلشان کنیم به فرع ماجرا؟؟؟؟؟
باور کنید هر رفتاری و هر حرکتی انصاف باشد این رفتار با امدگران اجتماعی و مدنی به خاطر این‌که حکومت با آن‌ها رو به رو شده و نه آن‌ها با حکومت ، بابا انصافتون رو شکر آخه این بنده خدا‌ها چه حرکت سیاسی کرده‌اند که متهمشان می‌کنید به سیاسی شدن و سیاسی بودن، در حالی که هنوز خود جمهوری اسلامی آن‌ها را به سیاسی بودن متهم نکرده است. واقعا انصاف نیست به هرچه معقتید دور از انصاف است. به جان تمامی احزاب و افراد و افکار اصلاح طلب، به جان خود جمهوری اسلامی قسم دور از انصاف است....
آن‌ها نیز مردمی هستند
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

کاوه

روی میز که نشسته بود و سیگار می‌کشید و نوشیدنی‌اش را می‌نوشید به کاوه فکر می‌کرد که گفته بود برو به یاد من بنوش. داشت می‌نوشید به یادش بود اما نوشیدنی‌اش را بلند نکرده بود که بگوید به یاد کاوه، انگار این نوع نوشیدن طعم یاد دوست نمی‌دهد ....

اصولا و اساسا کاوه مناقشه برانگیز و سوال برانگیز و همین‌جوری اصولا و اساسا موجب گفت‌و گو است و خوشت بیاید و خوشت نیاید یک ربطی به تاریخ و اسطوره دارد.
برگه‌ی سپید لای برگه‌های کاهی‌تر را اتفاقی که دید از زیر چشم‌بند دید و نوشته‌ی ر
وی آن را خواند. خواندن کلمه‌ی کاوه همزمان می‌شد با شنیدن مکرر اسم کاوه از دهان بازجو(کارشناس)، که با حالتی برعکس به آن‌ها، یعنی او پشتش به دیوار بود و بازجویی‌شوندگان که او و پسری بودند که بازجو مرتب کاوه صدایش می‌زد، نشسته بود و پاهایش دیده می‌شد که معلوم است روی صندلی کوتاهی نشسته‌ است،آن‌ها روی زمین و رو به دیوار نشسته بودند. با چشم هایی بسته و دست‌هایی که باید با عوض شدن هر برگه جواب سوالی جدید را می‌نوشتند. «کاوه» را در متن برگه‌ی سفید که هنوز نمی‌داند واقعا بازجو از عمد آن برگه را لای برگه‌ی سوال‌ها و جواب‌ها به او داده بود یا اتفاقی و بر اثر اشتباه برگه لای برگه‌های سوالو جواب افتاده بود. متن را خواند. گزارش افسری بود که آن‌‌ها را بازداشت کرده بود (البته آن‌ها نه وقتی او بازداشتش کردند فقط خودش را بازداشت کردند) . نوشته شده بود وی یعنی نویسنده‌ی همین سطور دور، یعنی نویسنده‌ی همان جواب‌های دور، در آن برگه‌های نمور، با تماس‌های مکرر با کاوه مردم را به محل کشانده‌است و موجب اخلال و اغتشاش و برخی دیگر از کلماتی در باب« افعال»، « افتعال» عربی، شده است.
به بازجو یا همان کارشناس!! گفت، اگر منظور این کاوه‌ای است که صدایش از کنار دست من می‌آید، تماس تلفنی سهل است، ایمیل و اس ام اس سهل است ، اگر در تمام عمرم حتا با دود سرخپوستی هم با ایشان تماسی داشته باشم حاضرم برای هر مجازاتی.... من اصلا در تهران هیچ دوستی به نام کاوه ندارم و یک آن یادش آمد که ای یکی را دروغ می‌گوید زیرا یک دوست دارد اسمش کاوه است.
کاوه از تهران آنلاین شده بود آمده بود روی فیس بوک او و زیر عکس پروفایلش نوشته بود« دیوانه‌ی برازنده‌است» کاوه خودش یک پا دیوانه‌ی دوست داشتنی عزیزی است که شنیدن دیوانه از زبان اون یعنی فیض بردن.
کاوه را چند روز پیش بازداشت کرده بودند. همان کاوه که تهران نبود. همان کاوه که اسم و فامیل و لقب و پیشوند و پسوندش کوردی است. و او بعد از چند روز از بازدشات کاوه اولین تماس‌ها را دریافت کرده بود و تمام آن چند روز بعدی را خانه‌ی خودش نبود.
حالا دیگر مدت‌هاست خانه‌ی خودش نیست. از روی میز بلند شد احساس می‌کرد اصلا آن میز و آن کافه برای نشستن او نیست و فقط از گیر نیاوردن یک جایی که دل بخواهد لم بدهد، آن‌جا نشسته است. راه افتاد و از یک مغازه‌ای که شب کار است و این جا بهش می‌گویند«نایت شاپ» یک نوشیدنی خرید..... درش را باز کرد و سرش را رو به آسمان گرفت و گفت حالا این به یاد و سلامتی و شادی کاوه.....

روزی که آن یکی کاوه شاد شده بود. روزی بود که بلیط‌اش برای برلین اوکی شده بود . او با قطار سریع‌ السیر خودش را رسانده بود برلین و یک مراسم استقبال برایش ترتیب داده بود. تا قبل از اون هیچ پناهنده آواره و مسافری چنین مراسم استقبالی نداشت. لحظه‌ی به لحظه‌ی ورودش را عکس گرفته بود. بعد‌ها این یکی کاوه نه آنی که تهران است و نه آنی که همه‌ جای اسم و فامیل و لقب و فعالیتش یک پسوند و پیشوند کوردی دارد، زیر یک متن تماما هتاکانه و فحاشانه در تایید فحش‌ها به او چه‌ها که ننوشته بود.
سال بعد در سالگرد ورود خودش به آلمان عکس‌ها را منتشر کرده بود و تنها به این اکتفا کرده بود که بنویسد «‌این عکس را آقای شهاب‌الدین» گرفته است. خواسته بود زیرش بنویسد فقط این عکس را آقای شهاب‌الدین گرفته است و تنها نقش آقای شهاب‌الدین در ورد تو به آلمان همین تک عکس بود؟؟؟ اما مثل همیشه ننوشته بود. نگفته بود. گله هم نکرده بود. مثل همیشه گذاشته بود آن‌ها روایت خودشان را بگویند. فوقش این است که دروغی می‌بافند و می‌گویند آدم بدی است. اخلاق ندارد. رفاقت ندارد و از این حرف‌ها . همیشه می‌گفت که من را بد جلوه بدهند بهتر است تا آن‌ها بد جلوه داده شوند. چون آن‌ها به خوب جلوه کردن نیاز دارند اما مرا که نیازی نیست . پس بی خیال...حتا همین لحظه و موقع نوشتن همین سطور هم تردید داشت که نوشتن این چیزها به معنای گله نباشد. بلکه کاش بدانند آدمی است که موقعی می‌نویسد حتا به گله و خوبی و بدی کسی فکر نمی‌کند. فقط می‌نویسد. از این تردید هم بی ‌خیال شد...بی خیال بی خیال
بی خیال از عدم توجه‌های آن یکی کاوه هم و حتا عدم پاسخگویی‌ها و حتا از اینکه چندین بار رسما در باره ی نیازش با او حرف زده بود هم شده بود. کلا بی‌خیال بود. آدمی که تمام ذهنش مشغول خیال بافی است نسبت به مسائل دنیای آدم‌های دیگر بی خیال است.
حالا تمام دلخوشی‌اش همین یکی کاوه بود. که وی را دیوانه‌ای برزانده می‌داند. به دیوانگی خودش و برازندگی‌اش خندیده بود و بطری نوشیدنی را که خالی شده بود لای آشغال‌های خانه‌ای که دم در گذاشته بودند گذاشت و شبش تازه شروع شد.


نوشته‌اش که تمام شد و در فیس بوکش به اشتراک گذاشت، به این نکته دقت کرد که شد« چهار» کاوه.. و باز یادش آمد که اصولا این عدد« چهار» برای هر کوردی یک جور درد و رنج یک جور عشق و نفرت همزمان.. یک جور«مهرآکین» همیشگی است... به قول بهزاد :

انار را با هر چه جمع ببندی.../حاصل اش می شود کم تر...../من برای ام فرقی نمی کند..../همانند چهار با هر کوردی...../
مجبورم!
» ادامه مطلب

ولگردم کن از خودت../ ترجمه‌ی فارسی بخشی از یک شعر کوردیم


از خودت ولگردم کن...
من دیگر تاب خیابان‌های تن‌ات را ندارم...
از خودت ولگردم کن...
من در تمامی ایستگاه‌های قامت‌ات
هنوز مشغول سیگار کشیدنم...

از خودت ولگردم کن..
زمان در تاری موهایت
سیاه می‌«مار»اند
در هر آن‌چه تمدن
که «قهوه‌»ای می‌مکم طعم پرتقال‌ات را
فرویدی و کارل مارکسی
بدون هیچ «غریزه» و «کاپیتال»
ای بانوی تمامی شعرهای پلنگ و پرتقال....
قیل و قال.....
نک و نال....
اسب و بال....
ترش و تلخ....
تلخ است این تار مویت که در شعرهای یک شاعر سختیار
می‌ریزد روی دفتر‌ها بی آلبوم آسانسور تمامی فرودگاه‌های بی پاسپورت .....

بشین بینیم خانم....
یا به قول فارس‌ها« پیاده شو باهم برویم»...
برویم رو به آن نهرها و رودخانه‌هایی که
ماه پایش را دراز کرده باشد در برکه‌هایش و
به سیگار کشیدن خورشید فکر کند
پیش از آن‌که به مرکز منظومه‌ی شمسی تبدیل شود...

برویم
به پرجمی فکر کنیم که پیش از آن که به دستمال رقص تبدیل شود
قهرمان‌ها در شعر و رمان برایش به شهادت می‌رسیدند....

پیاده شو باهم برویم
برویم
خاطرات رفقایی را به خاطر بیاوریم
که با چاقو خون بازوان‌شان را در هم می‌آمیختند
سرشار طعم وطن و عشق‌‌های بر باد رفته...

ولگردم کن از خودت ....
این نقشه‌ی بی سرزمین
تنها به درد عکس پروفایل فیس بوک می‌خورد و
شعرهای مرا هم ولگرد کن میان موی سینه‌ی مردانی
که عاشق موهای سینه‌شان هستی...

ولگردم کن از خودت
من شاعری دیپورتی و راپورتی هستم.....
ولگردم کن از خودت...
در تمامی ایستگاه‌های «مترو»های « تن» ات
ده‌ها بار پیاده شده‌ام......
تا نمازی بخوانم یا شعری بنویسم
برای عشقی ولگرد.... یا یک بی وطن هزار وطن...
ولگردم کن از خودت....

شین-شین
پی نوشت غیر ضروری: بدون شک لازم نیست که تکرار شود که ترجمه‌ی شعر حتا اگر به دست خود شاعر که به زبان دوم هم به قدر لازم تسلط دارد، چقدر سخت است. به ویژه شعرهایی که به قول فرمالیست‌ها بخش اعظمی از آن « اتفاقی است که در زبان رخ می‌دهد» و این‌گونه بسیاری جاها امکان ترجمه وجود ندارد زیرا بازی‌های زبانی با تنالیته واژگان در زبان مبدا و نیز با شکل نوشتاری و هم سانی حداکثری برخی واژگان رخ می‌‌دهد که در ترجمه معادل‌های حتا نزدیک به آن نه آن تن‌اوایی را دارند و نه آن شکل نوشتاری همسانی نزدیک... با این‌ همه لذت همخوان کردن آدم را ناگزیر می‌کند از ترجمه‌ای هرچند ناقص..
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

من و سن و سال پدرم


من پدرم رو خیلی دوست دارم. پدرم قلب نازنین‌اش بیمار بود. دوبار ایست قلبی را رد کرده بود. تشریف آورده بود تهران و با برادرم رفته بودیم دکتر.
لای گفت‌و گوها دکتر پرسید چند سالشونه.. من گفتم ۷۰ داداشم گفت ۷۵ من گفتم وا خوب هفتاد سالشونه دیگه..
برادرم خندید و تو چشمام نگاه کرد و گفت قربون دلت برم تو الان تقریبا ۵ سالی میشه همه‌اش می گی بابا ۷۰ سالشه......

شین-شین پسر کوچک باباش
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

به خود آ...


و گفت: کسانی را دیده ام که به تفسیر قرآن مشغولند.
جوانمردان به تفسیر خویش مشغول بُوَند.

تذکرة الاولیاء- ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی



و من نیز بر این باورم که آزاده بودن این نیست که به فکر مبارزه در راه آزادی باشی، آزاده بودن این است که به فکر 

آزاد و آزاده کردن فکر و روح خود باشی.... به جای آزادی خواه بودن، آزاد باش، خود آزادی خواهی با تو خواهد بود...
سال‌های عمرم از ۱۷ سالگی تا ۲۴ سالگی یعنی تا سال دوم دانشگاه، اگر اغراق نباشد میانگین روزی ۱۰تا ۱۲ ساعت مطالعه می‌کردم. سال‌‌هایی که هم باید شعر کوردی می‌خواندم، هم شعر فارسی، هم تاریخ سیاسی ایران و هم تاریخ سیاسی کوردستان در هر چهار کشور، هم نقد ادبی و زبان شناسی می خواندم ، هم جامعه شناسی و فلسفه و ادبیات و اکثر این‌ها به هردوزبان هرچقدر مقدور بود مجلات ایران فردا، دنیای سخن، کیان، آدینه، گردون، جامعه‌ی سالم مجله‌های ادبی و هنری که از کوردستان عراق به دست‌مان می‌رسید ارغنون و شماره‌های اولش که کلی دل از آدم می‌برد کتاب‌های بابک احمدی رمان کوردی و فارسی، اشعار شیرکو و رفیق صابر و عبدالله پشیو و شاملو فروغ و سید و مطالعه‌ی مجله‌ها و کتاب‌های جلد سفید دهه‌ی چهل و پنجاه و کتاب جمعه و هرچیزی که فکرش را بکنی...
سال‌های دوم یا سوم دانشگاه بود که یکی را بهم نشان دادند و معرفی کردند، و گفتند او از تو بیشتر کتاب می‌خواند زبان انگلیسی هم بلد است و انگلیسی هم می‌خواند گفتند دوستانش میانگین مطالعه‌اش را گرفته‌اند وزی بیش از ۱۴ ساعت کتاب می‌خواند. من برایم کتاب خواندن رکورد نبود بلکه شاید اصلا بیماری بود. بیماری از آن جنسی که بهش می‌گویند کرم کتاب، خوره ی کتاب، از دم در خانه تا بقالی که بابام من رو می‌فرستاد براش سیگار بخرم، در دسشویی، در اتوبوس، در تاکسی، در راه دور سقز تا تهران که ده ساعت بودو من تمام ۱۰ ساعت را در اتوبوس، کتاب می‌خواندم وسرم هیچ گیج نمی رفت و حالم هم بد نمی‌شد. خلاصه که بیمار کتاب و مطالعه کردن بودم ..
با آن شخص بیشتر اشنا شدم و بیشتر شناختمش، بعد از مدتی وحشت کردم... اول این که واقعا کمتر آدمی دیده بودم به دانایی وی و کمتر آدمی دیده بودم در زندگی‌اش آن قدر دور از تمامی دانایی خود... یعنی وحشتم از آن بود که چگونه ممکن است یک انسان از آن‌همه که خوانده است هیچ نشانی از آن خوانده‌ها و دانسته‌ها در زندگی شخصی‌اش یافت نشود.... منی که با هر کلمه‌ی بی ربط و با ربط سطری شعراز حفظ بودم، منی که خواسته و ناخواسته تبدیل شده بودم به این آدم‌هایی که فوکو این رو می گه دریدا دورکیم این رو می گه.. دارندروف این رو می گه.... این رو می گه، چنان از این حالت دور شدم که... که کلا سعی کردم به جای این‌ها بیشتر درونم رو فربه کنم تا بیرونم رو...

سال‌های بعد مسیری از زندگی مرا به جاهایی برد که بدون آن‌که من بخوام اسمش آزادی خواهی و برابری خواهی بود. من هیچ وقت زیر نام مشخصی هیچ کاری نکرده‌ام، من فقط جوری زندگی کرده‌ام و جوری اندیشیده‌ام و نوشته‌ام و این نوشته‌ها و فعالیت‌ها از دید دیگران چنین اسامی به خود گرفته است. یادم است یک بار گرویه از دوستان مستندساز آمده بودند خانه‌ی من و یک فیلم مستند تهیه می‌کردند، که یکی از آن‌ها پرسید« شما به عنوان یک فعال جنبش زنان» و من گفتمم راستش من نمی‌دانم که آیا اصلا فعال جنبش زنان هستم یا نه .. گفت شما هم می‌نویسید، هم عملا فعالیت‌هایی انجام می‌دهید که بخش زیادی از حوزه‌ی فعالیت در جنبش زنان را پوشش می‌دهد، این یکی نمونه از بسیار دیگر بود.
اما در این راه هم بسیار دیدم کسان که برابری خواه بودند و نابرابرانه‌ترین تفکرات را در بسیاری حوزه‌های فکری و عملی و مدنی و سیاسی داشتند، آزادی‌خواهان بسیار دیدم که آزادی را تنها برای آن می خواستند که آزاد باشند که تمامی آزادی دیگران را از وی بستانند. دموکراسی خواهانی دیدم که دموکراسی را برای رسیدن به قدرت با رای‌گیری می‌خواستند تا بعد از آن که به قدرت رسیدند حدود اختیارات دیگران را از دموکراسی تحدید و تهدید کنند. عدالت‌خواهان و کومونیست‌های سوپر انترناشنالی که از یک فرمانده‌ی ارتش شاهنشاهی ناسیونالیست‌تر... از این قسم بسیار بودند و هستند...و حتا در گروه‌های شعری و ادبی و هنری نیز قصه همین بود..
خودم را دیدم که برای ادامه‌ی این راه راهی نیست جز این که با بخش‌هایی از این جریان‌ها تحت هر شرایطی کنار بیایی . خودم را دیدم که محدود کردن خودم به کم کم ها ، کم کم از خودم دورم می‌کند و چنان شد که گاه شبیه هربرت اسپنسر جامعه شناس شدم که براین باور بود که باید بهداشت ذهنی داشت و کتاب و اندیشه‌‌ی مسموم دیگران را نخواند تا ذهنت آلوده و بیمار نشود..
این‌گونه به خود برگشتن و خود بودن را دوباره آغاز کردم و همیشه می‌دانسته‌ام که یکی انسان نیک ساختن اگر ممکن شود به از ادعای پیامبری داشتن و مردم را به نیکی خواستن... به خود مشغول بودن را به رسم خود دوباره رقم می‌زنم و این را باز در تذکره‌الاولیا خواندم که می‌گوید جوانمردان( اگرچه هم‌چنان کلمه‌ی جوان‌مردان با تمام وجود برایم خوشایند نیست تلفظش، زیرا که جنسیت زده است و به مردیت اشاره دارد و بدون شک اشاره‌ی من به انسان بودن است ) به خود مشغولند و عده‌ای به تفسیر کتاب دیگری( چه این دیگری حتا خدا باشد)..
از این رو کمتر شاید بنویسم و بیشتر خودم را منتشر می‌کنم.. به خود مشغول بودن نه به معنای خود خواهی و اگوئیسم، بلکه به معنای فردیتی که معنای خود را در تفاهم خردی ارتباطی بجوید...
» ادامه مطلب

زلزله و آزادی‌ زندانیان سیاسی و شادی‌ کودکانه‌ای که به روی خودم نمی‌آورم

عکس:ساقی لقایی..
این عکس تزیینی است و ربطی به اتفاقی که به آن اشاره شده است ندارد

به روی خودم نمی‌آورم اما هنوز دلم می‌لرزد. لرزیدن دل انگار بخش اعظمیش از دوری است. به خیابان می‌روم و میان فروشگاه ها وول می‌خورم. پاساژ همیشه سرزمین رویایی من بوده است و اگر کمر درد می‌گذاشت بدون شک ساعت‌های متمادی‌تری در آن قدم می زدم.
دلم می‌لزرد هنوز... و هنوز و هم‌چنان، خیلی چیزها را به روی خودم نمی‌آورم. میان فروشگاه‌ها وول می‌خورم، به مارک‌هایی که می‌شناسم و نمی‌شناسم، خیره می‌شوم، به هیچ 
کس خیره نمی‌شوم و گاهی از زیر عینک آفتابیم، در خیابان نگاه‌های خیره به خودم را دنبال می‌کنم و توی دلم لبخند می‌زنم.
لبخند می زنم که شنیده‌ام کودکی زلزله زده از دریافت یک اسباب‌بازی آن‌چنان خوشحال شده است که از یکی پرسیده است « کی بازم این جوری می‌شیم»؟ و جوابش داده‌اند با دلداری، که « عزیز دلم نگران نباش دیگه هیچ وقت این‌جوری نمی‌شویم و کودک با غمگینی پرسیده است که « یعنی دیگه از این‌‌ها بهمون نمی‌دن؟»...

دلم را هنوز عین کودکی با خریدن کفشی خوش می‌کنم... کفشی مارک‌دار و خوب و تکرنگ و تکِ تک... که به دلیل تک بودنش اتفاقا قیمتش بسیار ارزان شده، و شادی کودکانه‌ام را بغل می‌کنم و به خانه‌ی دوستم بر می‌گردیم و یوتوب را باز می‌کنم خودش میان آهنگ‌های پیشنهادی آهنگ بنان را پیشنهاد می‌کند و می‌خواند « تا بهار دلنشین آمده سوی چمن..... ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن....»

بعد فیس بوک را مرور می‌کنم و استاتوس نگار را می‌خوانم که هم با خوشحالی و هم با طعنه‌ای طنز نوشته« چه می کنه این جمهوری اسلامی.....» و من پیش خودم فکر می‌کنم چه می‌کنه این جمهوری اسلامی با آزاد کردن این زندانیان باز هم دقیقا حواسش هست که « نسرین ستوده» بی مرخصی است، بهمن احمدی امویی هنوز زندان رجایی شهر است و سعید جلالی فر با اینکه نصف دوران محکومیت‌ش را گذرانده، جزو آزاد شده ها و مرخضی گرفته ها هم نیست و محمد صدیق کبودوند که با این که نزدیک شش سال است در زندان است بدون یک ساعت مرخصی، با این‌که بیش از نیمی از دوران زندانش را گذرانده است، با اینکه دوماه اعتصاب غذا کرد تا بتواند به ملاقات فرزند بیمارش برودو قول مساعد هم بهش دادند، اما جزو این لیست‌ها نیست و دیگر زندانیان کورد که اساسا حتا زشته آدم فکر کند قرار است جزو چنین اتفاقاتی باشند..عدنان حسن‌پور....واقعا چه می‌کنه این جمهوری اسلامی که در این شرایط‌هم کاملا حواسش هست، حواسش هست اول المپیک تمام شود بعد به زلزله زدگان بپردازد، و رییس دولت کودتایش، برای دهن کجی و تحقیر مردم برای مرگ مادر رییس جمهور کشور دیگری پیام تبریک بفرستد اما برای مرگ آن همه مادر و فرزند در آذربایجان حتا لب سیاه هم نکند...چه می‌کند این جمهوری اسلامی......

و بعد کامنت یک دوست باعث می شود یاد..آرش..و...اسامی زیادی هست برای غم خوردن همان قدر که برای شاد شدن... راستی بهار دلنشین کی میاد سوی امین....

شین-شین
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

ز فیس بوک نترس با فیس بوکت زندگی کن..


تو این هاگیر و واگیر باید عرض کنم که از فیس بوک جدیدم راضی‌ام. بارها گفته‌ام من باور ندارم به ایده‌هایی که هنوز آنقدر سنتی هستند که در مقابل فضای مجازی هنوز مقاومت دارند و هنوز فکر می‌کنند در دنیای سنتی قبلی‌شان هستند. هنوز شب و روز تمام زندگی و یا بهتر است بگویم بخش اعظمی از زندگی‌شان در دنیای مجازی می‌گذرد اما هنوز همان شب و روز بد و بیراه می‌گویند به فضای مجازی و از آه و دریغ و حسرت شان نسبت به دنیای غیر مجازی می‌نویسند. به ویژه هم فیس بوک. یکی نیست بگوید خوب ناراحتی، نیا و سلام.آن‌ها همان‌هایی هستند که نسبت به هر امر مدرنی مقاومت دارند گول آن‌ها را نخورید.
یکی نیست بگوید که عزیز من این مقاومت تو دقیقا شکل مقاومتی است که عده‌ای در مقابل « تلفن»، موبایل، ایمیل، تایپ کردن شعر و داستان و مقاله با لب تاپ و و امثالهم داشتند و امروزه برایشان وسیله‌ی اصلی زندگی شده است.

ما امروزه در فضای مجازی مطالعه می‌کنیم، در فضای مجازی درس می‌خوانیم، در فضای مجاز گفت و گو می‌کنیم، در فضای مجاز حتا سکس و عشق می‌ورزیم، معامله و تجارت می‌کنیم، فیش‌های بانکی مان را پرداخت می‌کنیم و هزار و یک کار دیگر.. پس این همه آّه و ناله و ادا اطوار روشنفکرنمایانه در مورد فیس بوک و فضای مجازی برای چیست.؟
از فیس بوک جدیدم راضیم. من بارها گفته ام از شهرت و محبوبیت الکی گریزانم. دروغ بگویم اگر ادعا کنم خوشایند نیست. اما همیشه کنترلش کرده‌ام. همیشه جایی که فکر کرده‌ام دیگر حقیقی نیست، دورش انداخته‌ام. فیس بوک قبلی به دلیل آن‌که آن زمان به فعالیت روزنامه نگاری و حقوق بشری و .. مشغول بودم خوب مراجع و مخطاب بسیاری پیدا کرده بود. تا جایی که پر شد. ماه‌ها مشغولش شدم و خواستم افراد را کم کنم. نشد. خودم مدتی نبودم بازهم نشد. شهرت کاذب و محبوییت کاذب، دشمنی‌ها و نفرت‌های الکی و کاذب هم می آورد.
از سوی دیگر شلوغی بیش از حد آن‌جا باعث شده بود که دوستان حقیقی‌ام را کمتر ببینم. کمتر نوشت‌هایشان را بخوانم. کمتر عکس‌هایشان را ببینم. فیس بوک خودش یک ویژگی سلیبرتی بازی دارد. مطلبی که بیشترین لایک را می خورد، کسی که بیشترین مراجع را دارد، کسی که بیشترین کامنت را دارد و امثالهم باعث آن می‌شد که بیشتر هم دیده شود. گرچه بسیاری از دوستان و اساتید عزیزم به دلیل این‌که صفحه‌هایشان پر شده است دیگر امکان دوستی با آنها برای من میسر نیست، اما بازهم خوشحالم. خوشحالم راستش به خاطر آن که آن افرادی که آن گونه بود و البته صفحه‌ی خودم نیز تقریبا چنین ویژگی داشت، بیشتر مطالبی می‌نوشتند، که عامه پسند باشند. که جنجالی باشند، که پر مخاطب باشند، حتا به قیمت مخالفت با یک امر انسانی و یا گاه گرفتن یک موضع متفاوت.
اما اکنون در فیس بوک جدیدم. دوستانی دارم که مطالبی شاید به ظاهر ساده می‌نویسند. مطالبی که شاید نهایتا بیش از ۱۰یا۱۲ لایک بیشتر نمی‌خورد. اما من از این مطالب ساده بیشتر می آموزم. من همیشه به مسائل کوچک اهمیت بزرگتری داده‌ام. من فکر می‌کنم یک استاتوس ساده‌ی به عنوان مثال دوست عزیزم، بنیان گزار فاشیسم و شونیسم مذهبی و نژادی و زبانی و جنسیتی و جنسی است. تا سیاست‌های کلان یک حکومت.
من فکر می‌کنم از سوی دیگر خطی و دقتی کوچک از یک دوست در مورد رمان ابله داسایوفسکی، راه فکر کردن را بیشتر برای من باز می کند.. فکر کردن به خودم به دنیای درونم. من مدت‌هاست باور کرده‌ام انسانی ساده و معمولی هستم که بیشترین هنرم این باید باشد که خودم انسان درستی باشم اگر بتوانم خودم را درست کنم ، یعنی یک انسان از این جامعه‌ی انسانی را درست کرده ام و اکنون در این صفحه‌ی کوچکم درصد چنین افرادی بسیار بیشتر است. این انسان‌ها بیشترین نیاز جامعه‌ی ما هستند که دچار انحطاط اخلاقی فردی هستیم و همزمان همه‌ی ما در نقش رهایی بخش و آموزشگر و معلم و روشنفکر و انقلابی و منجی مردم ظاهر می‌شویم.

فیس بوک از لحظه‌ی اول برای من محل عمومی زندگی کردن حوزه‌ی شخصی خودم بوده است. اگر دغدغه‌ی سیاست داشته‌ام، اگر دغدغه‌ی ادبیات، اگر دغدغه‌ی زنان و اگر دغدغه‌ی ملت‌ها و انسان‌هایی که احساس می‌کنم حقی از آن‌ها به صورت سیستمایتک و یا گاه به صورت اتفاق تباه می‌شود. تنها خواسته‌ام به آن تباه شدن اشاره کرده باشم. اگر هم دغدغه‌ی اصلیم که نوشتن است و راستش تمام این‌ها برای من در نوشتن خلاصه می‌شود. نوشتن تنها و یگانه راه رهایی و لذت من است. من فکر می کنم وقتی می رقصم یا شنا می‌کنم یا نماز می خوانم، دارم با بدنم می نویسم. وقتی عکس می گیرم با دوریین می نویسم. وقتی حتا کتاب می‌خوانم دارم با چشم‌هایم خطوط کتاب را یک بار دیگر می نویسم. و هربار که شعر یا مقاله یا داستان یا استاتوس یا هرچیزی می نویسم نیز هم‌چنان دارم انسان را می‌نویسم. اگر آن انسان یگانه خودم و تنهایی خودم نیز باشد چه خودم و هر کسی خودش اولین و آخرین انسان جهان هستی خودش است.
اما باید یادش باشد به قول آدورنو بیش از هرچیز سخت گیر باشد در فکر کردن به هر چیز و به قول ماکس وبر به مسائل بدیهی تنها به این دلیل که بدیهی هستند از اندیشیدن دور نمانیم.
یادم باشد و یادمان باشد که دیگر ما پیامبر و مصلح و فرمانده و رهبر و منجی نیستیم. عصر بزرگی و بزرگ منشی و علامه بودن و فیلسوف بودن و و ایدئولوگ بودن و به طور کلی هر روایت کلانی به سر آمده است و همگی دون کیشوت‌های مسخره‌ای با قابلمه‌های مسخره بر سر بیشتر نیستیم وقتی چنین نقش‌هایی را بری خودمان قائل هستیم.

از فیس بک جدیدم راضی‌ام و لذت می برم. خودم بیشتر خودم هستم و دوستانم بیشتر خودشان هستند و بیشتر می‌بینم‌شان. اگر روزی هم فرصت کنشی جمعی و انسانی برایم مهیا بود بدون شک حتا به حرف پیران نصحیت‌گرم گوش نخواهم کرد که می‌گفتند« نه آنقدر جلو باش که اولین کسی باشی که مورد هدف قرار می گیری و نه آن قدر عقب که از همه عقب بمانی. بلکه دقیقا در جای خودم و در جایی که احساس و عقل و عملم به من می گوید قرار می گیرم.
من از همین آدم‌های اطرافم و همین ‌هایی که نوشته‌هاشون کمتر دیده می شود بیشتر یاد می‌گیرم... گرچه اتفاقا از سویی باعث می‌شود که به دلیل خلوت بودن مطالب سودمند و ارزشمند دوستان و اساتید عزیز را هم بهتر ببینم.
» ادامه مطلب

ازدحام آه و لرزش گریه/ برای همدردی با مردم زلزله زده‌ی آذربایجان

از آن‌همه ازدحام آه که در لابه‌ی گریه می لرزید...../
می‌دانم درد نشانی‌گم شده‌ی بی التیامی است.../ این زمین بی قرار را... /بالام هی..بالام..هی.... /
کودکی که در شعرهای فاجعه عزیز می‌شود و ...سرزمینی که مثل زن تنها بعد از شکافتن مقدس ....

جغرافیای این حوالی بدجوری میان نای گریه و آه تقسیم خورده‌ی خط خطی بی عدالتی می لرزد..../دردت به جان جغرافیای دل بی قاعده‌ام/ نلرز این همه .... تن پوش سیاه کودکان «رودبار» وزنان «بم» و سالخورده‌های «وان» و مردان «آذربایجان» را به قامت دلمان دوخته‌ایم ..../
به خاک‌مان نسپار..../ ما هیچ اگر بلد نباشیم .../به خاک سپرده شده‌های بی دلیل اندوه عدالت و آزادی هستیم.../
بالام..هی..بالام..هی......


شهاب‌الدین شیخی
» ادامه مطلب

زلزله و بلاهت بی پایان


دوباره سرما خورده ام و دوباره مريض بودم. آخرين خبرها را قبل از اينكه مصرف قرص ها گيجم كند در مورد زلزله خواندم. بيدار كه شدم استاتوس هاى فيس بوكي و برخى وبلاگ هايي را كه به زلزله پرداخته اند  مرور كردم. حماقت اذهان شست و شو داده شده از سوي پان ايرانيست ها و مذهبيست ها به يك اندازه ويران كننده است. چه آن هايي كه چنان شست و شوداده شده اند كه در اين شرايط مى خواهند، از

گناه و شب قدر و عذاب متقابل گناه و.. بنويسند،  حالا جالبش اینه که یکی از این مذهبی‌ها نوشته:«يارو نوشته ما به دليل روزه بودن، نمي تونيم خون بديم، اما هم وطنانى كه روزه نيستند لطفا اين كار رو بكنند. من نمى دونم فلسفه ى اون ديندارى و عبادت و اون روزه گرفتنت براى چيه؟؟؟؟؟ يعنى اهداى خون به انسانى كه براى ادامه ى نفس هاش، به خون احتياج داره، بي ارزش تر از امتناع از خوردن و آشاميدن براى به يادگرسنگان بودن است؟؟؟؟؟ يا فكر مي كني اون خدايي كه ارحم الراحمين است براى اينكه تو از جانت مايه گذاشتي براى كمك به همنوعت، تو را عذاب ميده و و به خاطر اينكه يك وعده ى ذخيره شده را نخورده اى به بهشت خواهد فرستاد؟؟؟؟»
 آنهايى كه از این‌ها خشک‌ مغزترند و تو این شرایط به فكر اين هستند كه بگويند، آذربايجانی‌ها تجزيه طلب هستند، نيستند، نوكر خارجى ها هستند، نيستند، و اينكه توى استاتوس ها و وبلاگهاشون بنويسند، آذرپادگان، آذرآپادگان، آذر و هر كوفت و زهر مار ديگرى.... خيلي ساده ميشه از اين اذهان مريض پرسيد كه خوب ابله جان الان مثلا كه چى؛ چون گناه شده، چون شب قدره عذاب اومده، بيخيال شيم؟ يا از آنهايي كه هي مي گن آذرپادگان و اينها بپرسيم. خوب يعنى اگر اسمش آذر فلان نباشه نبايدكمك كنيم. يعني الان مي خواستي بگي اونا ترك نيستند خون پاك آريايي دارند پس بشتابيم؟؟ به فرض اصلا كلشون تجزيه طلب بودند، به فرض اصلا يك كشور ديگر بودند، يعني نبايد بهشون كمك كرد؟؟؟؟؟؟ لطفا خفه شوو از اون خون پاك آرياييت فردا برو يك كيسه اش رو اهدا كن صد برابر آذرپادگان. آذرآپادگان. اثبات تجزيه طلب بودن و نبودن و عذاب الهي و گناه و اينها مى ارزد. آ ماشالا فرزند رشيد و راستين كوروش و علي و مابقي...  برو خونتو بده بابا

» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

اندوه خیس سینه‌ی غریبه

غريبه اندوه خيسش را...چون عرق سينه ى پيراهنش با دست هايش ماليد ...و با آهى بلند تمام عمق دهليزهاى قلبش را سعى كرد تميز كند. سال‌ها بود نفس را براى ريه هايش بلكه براى قلبش مى كشيد. در انتهاى رد چشم هاى انتظارش قهوه ريخته بود روى پيراهن سبز دخترك، از رد رنگ ريل‌هاى فلزى بر روى چمن هاى كنار ايستگاه... 
غريبه هنوز خواب مي بيند و گاهى در خواب هايش كمي زندگى مى كند... آن‌قدر واقعي خواب مي‌بيند ، حتا مردم هم او را باور كرده اند كه او خواب نيست واقعي است...
حتا گاهى بااو غذا مى خورند، به خانه شان دعوتش مى كنند و شنيده شده حتا كسانى او را....
قطار هم چنان عده اى آدم ،با سرهاى چرخان به هر سو را پياده مى كند و عده اى ديگر سوار مى شوند.. غريبه دنبال دستمالى بود براى تميز كردن قهوه ى از هيجان بوسه بر پيراهن سبز ريخته و خشك كردن عرق هاى خيس اندوهش از سينه اش ...
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

مرگ بر بالین داشتن

اويس قرنى گويد، «مرگ زير بالين دار، چون بخسبى و پيش چشم دار چون برخيزى»
من به جرأت مي توانم بگويم كه نزديك به ده هزار روز از روز و شب هاى زندگيم را با اين ويژگي گذرانده ام. اگر درجات عرفان به اين بستگى داشت بي شك من بايد به ولايت كبرا نيز مى رسيدم. هرچند آن موقع ها كه ايران بودم و اس ام اس نوشتن رواجى داشت، خواهر زاده اى دارم كه زبانش از دست هاى من درازتر است، مى گفت اگر عبادت به اس ام اس بودي، دايي من باييزيد بسطامى زمان بودي:)
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه

من در خواب زنی جامانده‌ام..


يكى دو نگاه ميان سه يا چهار  حركت رد و بدل شد. 


لبخندش را كه هميشه براى غريبه ها به لب داشت، به زن جوان هم بخشید و او هم نوشيد و نيوشيد شايد. 
دست هاى باريك و بلندش را دراز كرد و دست هاى آن مرد هميشه دست از پا درازتر را گرفت. این دست از پا دراز‌تر کمی واقعی بود، دوستانش در باشگاه والیبال به او می‌گفتند. زیرا انگشتان دست‌اش نسبت به هم قدهایش چند سانتی بالاتر از انگشتان آن‌ها می‌ایستاد.


دختر با فشار انگشتانش به دور انگشتان دست مرد، او را به سوى خود كشيد. مى دانست مرد زياد زبان بلد نيست اگرچه زبان خوبى داشته باشد . مرد به حرفي كه اولين بار از قول دكتر قاسملو شنيده بود فكر مى كرد: "زبان را از زبان مى آموزند". صداى موزيك در اين مواقع نه تنها گوش را پر مى‌كند حتی گاه از كليه ها و پهلوها نيز شنيده مى شود، حداقلش اين است كه از اين نقاط مى توانى حسش كنى. بدنش به بدن مرد غريبه رسيده بود. در گفت وگوى قبلى، زن جوان گفته بود كه گردنش درد مى كند و مرد خواسته بود جنتلمنانه كمي گوشه ى گردن زن جوان را ماساژ دهد، اما زن با زبان بى زبانى، البته بی زبانی برای مرد نه برای زن، تشكر و امتناع كرده بود. 



حالا دست هاى بلند و كشيده‌ى زن جوان در گردن مرد بود و مرد شوك زده به صداى موزيك كه كليه‌هايش را مى‌نواخت، فكر می كرد و يادش مى‌آمد كه ‌هم‌مادریش چنان از درد سنگ کليه به خود مى پيچيد كه با آن ناتوانی و ضعف جسمی‌اش، از درد تمام فرش را در چنگ هايش درهم مى پيچيد و جمع مى‌کرد. زن جوان موهاى بلند مرد و بافه‌ى بلندتر موهاى خودش را هم زمان جمع می‌کرد و درهم مى پيچيد و مرد مى‌خواست چيزى بگويد كه متوجه شد لب هايش نه به اختيار مغزش یا به اختيار كلمات، كه به اختيار دو لب بر هم فشرده بر لب هايش كه طعم ردبول و ودكا و سيگار دست پيچ  و عرق نرم و خيس و تازه ى پوستى تُرد مى داد، درهم مى پيچيد.
به هم مى پيچيد از درد، كليه هاى هم مادريش. از درد سنگى كه ميان كليه هايش به هم مى‌پيچيد و آن فرش دست‌باف رنگ  و  رو رفته را با دست هايش درهم مى پيچيد و به دليل ضعف ريه هايش كه در جوانى به آن دچار شده بود و حالا نفس هايش نيز در هم مى‌پيچيد. 


همه چیز پیچیده شده بود در آن موقعیت. موقعيت پيچيده، هميشه يك موقعيت سياسى يا استراتژيك يا فلسفى نيست. پيچيده‌ترين فلسفه‌هاى سياسى استراتژيك، وامانده ى يك موقعيت ساده ى شخصى هستند. شخصى كه آغوشش كوچك بود و پيچيده بود در پيچش موهاى پيچ در پيچ او بوى عطر خاصى مى داد. بوى عطر را نمى‌شناخت و صداى موزيك كه از كليه‌هايش و پهلويش رد مى شد و قلبش را  به « دي جي» لحظه به لحظه ی تغيير ذائقه هاى عطرآلودناكِ غربت ناك بى‌دركجايي ابدی در آغوش هايى زوالناك، تبدیل مى‌كرد، به يادش مى آورد كه او همين اوى مذكر، اسامى عطرها را نمى داند.
زنى كه در آن فروشگاه شيك لوازم آرايشى در آن شهرستان دور كوچك در سرزمینی خاورمیانه‌ای، كار مى‌كرد نمى‌دانست آن پسر جوان كه هفته‌اى چند بار به فروشگاه مراجعه مى‌كند و سوال ساده و تكرارى: «ببخشيد ادكُلن وان من شو  داريد؟» را تكرار مى كند، كودك پير شده‌ى عاشقِ سیاست‌ورزی است، كه تنها به قصد گفت وگو با آن زن، نام تنها عطرى را كه حفظ كرده است، تكرار مى كند تا با زنى گفت و گويى كوتاه داشته باشد كه بسياري از مردم همان شهرستان آن زن را تنها به جرم اينكه در يك چنين فروشگاهى كار مى كند «خراب» مى دانند؛ او خراب زنانى بود كه ارزش‌هاى چنين بی ارزش چنین جامعه‌هایى را خراب مى كنند و حالا خراب و خواب آلود، به مزه ى لب هايش و عطرى كه نمى شناخت و شوری عرق بناگوشى كه نمى شناخت فكر مى كرد. 

يادش آمد داشت می‌نوشت كه او با ضمیر مذکر اسامی عطرهارا نمی‌داند. چون اسامی عطر‌ها را نمی‌داند بيشتر عطرها را با نام زنانى كه دوست مى داشته به خاطر مى‌سپرد و مثلا مى‌گفت: عطر مرجان، عطر مهتاب، عطر کژال، عطر مریم، عطر آزاده عطر ستاره و عطر كريستينا و يادش مى‌آمد مثل اينكه عطرى به نام همين كریستينا يا كريستين و يك کلمه‌ی ديگرى شبيه «ديور» یا دیوز یک همچین چیزی هست. یادش نبود اسم یکی از مارک‌های عطر است یا اسم زنی که حتما عطر خوبی به خود زده است و در رمانی فیلمی چیزی خوانده یا شنیده است. كريستين دیور، کریستین دیاز، کریستین ديوز ...و مى دانست همه‌ا تقصیر کریستین نبود. « ديوز» ياد «ديوث» می‌انداختش. دیوث خيلي با عقايد ضدمردسالارى وي همخوان نيست و نمى‌دانست كه اكنون وقت اين حرف ها نيست ولی دوست داشت تمام آن جمعیت معنای دیوث را می‌دانستند تا او داد می‌زد و می‌گفت خفه شید دیوث‌هااااا.....، من میان نفس‌های این زن دنبال کلمات زنی می‌گردم که دوستش دارم. اما جمعيت و ازدحام گرچه حتا در اروپا نيز مى خواهد جورى نشان دهد كه حواسش به اينگونه رفتارها نيست، اما زير چشمي حركات و سكنات زن جوان را با آن دست هاى بلند و كشيده مى‌پاید كه تا كجا مرد را با خود پيش مى‌برد. صداى موزيك از كليه هايش می‌گذشت و قلبش  را هم داشت به تپش بيشتري نهيب مى زد و نمى‌دانست آيا اين تلمپ تلمپ موزيك كه قلب و كليه‌هايش را  تكان مى دهد در گردش خون و پمپاژ آن نيز تاثيرى دارد يا نه؟  يا شاید اصلا اين سريع شدن ضربه هاى قلب اوست كه موزيك را به هيجان برداشته. 
اما زن جوان لبهايش را برنداشته بود فقط حركت داده بود و مرد نواحى از سينه‌اش از خيسى لبهاى زن جوان خيس شده بود و یاد زنى افتاد كه اولين گفت و گوهايشان بر سر عقايد پان  ايرانيستى زن بود و او زن بود و جوان بود و او پير بود. بوي عطرهاى مختلف با نام زنان مختلف از قواى دماغى و صفراوى و بلغميش مثل لشکر کشورگشایان و یا جنگ‌های بشردوستانه از سرزمین بی‌مرز تنش رد می‌شد  و می‌دانست بلغم در کوردی یعنی همان خلط سینه و همیشه نگران ریه‌های هم‌مادریش بود که خلط داشت  و سنگ کلیه داشت، حتا حالا که دیگر کلیه‌هایش سالم است. همیشه همین یک کلمه‌ی ساده‌ی کوردی کافی است تا یک کورد که کارش ادبیات باشد، ياد داستان "لوزان" فرهاد پيربال بیافتد  كه به خاطر تشابه اسمي دوست دخترش(لوزان) با شهر لوزان كه مطابق عهدنامه ى لوزان كوردستان به چهار قسمت تقسیم شد،  دچار شیزوفرنی شقه شدگی هویتی می شد.
چهار قمست که نه چهار انگشت زن جوان را گرفت و جوري وانمود كرد كه دارد انگشت هاى زن را نوازش مى كتد اما در حقيقت داشت دست‌هاى زن را كمى كنترل مى‌كرد زيرا احساس کرد زن، بي تابيش بسيار فزون تر از تاب و شرم و حياي مرد است و اين درهم تابيدن  بوى موهايشان در هم مخلوط شده بود  و اسم هر زنى قطعه اى از بدنش را مى‌تاباند؛ قطعاتی که در عطر زنی که دوستش می‌داشت جامانده بود و مردم روی قطعه‌های مختلف بدن مرد می‌رقصیدند و زنان و مردان میان بوسه‌هایشان بدنی تکه تکه شده را نمی‌دیدند اماعطر آن قطعات تکه‌تکه‌ی بدن مرد را برای هم تقسیم می‌کردند. 

موزيك در سرش مى چرخيد و احساس مى كرد تن به زور زن سپرده است و قسمتي از بدنش روی کاناپه كج شده و جهان از زاويه اى بيضى شكل ديده مى شد. بیضی‌ای كه روى وَتَر بلند و طولى و كج بيضى ايستاده باشد، بیضه‌هایش درد می‌کرد و تارهايى سياه و بلند و بافته شده  از موهای زن، عطر و نام زن هايى كه دوست مى داشت را  بر گردنش مى بافت و حجم كوچك و ليمويى شكل و ليمويي طعم،  را زير ذائقه‌ی انگشتانش احساس مى كرد و پاها و بدن‌هاى جمعيت كه در نگاه او مى چرخيدند؛ چرخش خوشه هاى انگور را به قصد له شدن و شراب شدن تجربه مى كرد. 

به تابلوى ديجيتالى ايستگاه مترو در قعر زير زمين خيره شده بود، چشم هايش را به زور باز نگه داشته بود و با انگشت شصت دست راستش در آيفونش داشت داستانش را مى نوشت و مي ديد برخى حروف و كلمات را اشتباه مى‌نويسد اما نای برگشتن به آن کلمات را برای تصحیح‌شان نداشت و احساس كرد آخرين حركتش معنايش براي زن جوان مشخص بوده و احتمالا زن بهش برخورده يا اگر هم برنخورده فهميده «اين» اين كاره نيست و حتما گذاشته و رفته. ياد رفتن و گذاشتن و رفتن، نيافتاده بود، وقتى چشم هايش را بازكرد احساس كرد قطار قبلي وقتي او خوابش برده، آمده و رفته است و حالا بايد در اين دم دماى صبح، سي و هشت دقيقه ى ديگر صبر كند و خوابش نبرد تا قطار بعدى بيايد. 

دم دمای صبح بود و نورى از گوشه اى كه نمى دانست احتمالا بر چشم‌های زن جوان تابيده بود كه زن  از خواب بلند شده و ديد كه در رخت خوابش در تهران است و فهميد كه صبح شده است. زن بيش از هرچيزى و بيش از تمام هيجان اروتيك تمام اتفاقات دیشب،  داشت با تعجب به اين فكر مى كرد كه واقعا او در خواب به سرعت شلوار مرد را پايين كشيده بود و مرد هم به سرعتى باور نكردنى تر  شلوارش را بالا کشیده بود. سرعت حرکت مرد كه براي زن مشخص بود از شرم و حياي باورنكردنى مرد بود. زن جوان به تصويرى از مرد در خواب فكر مى كرد كه حاصل تركيب دو عكس فيس بوكى مرد بود، با اين همه باورش نمى شد كه امكان داشته باشد اين مرد اين قدر خجالتى باشد. 

پيرمرد به قطار بعدى رسيده بود و حالا خوابش برده بود؛ اما زن از خواب بیدار شده بود. ياد شعر چند روز پيشش افتاده بود و بازهم باور كرده بود كه شعر هنوز پيامبرانه ترين حالت ممكن گفتار است و بر آينده اشرافى  مبهم دارد، شعری  که در آن برای زنی که دوست می‌داشت نوشته بود: "لعنتی من در اين خواب جا مانده ام". او در خواب زن جامانده بود.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

موقعیت را در خودت بگیر نگذار موقعیت تو را در خود بگیرد


اگر به عنوان به عنوان يك نوزانده، براي حضور در جمع نوزاندگان يك اركستر براي اجراى زنده ى يك اركستر درست هنگام اجراي كنسرت به روى سن دعوت شدى، (حتا اگر خودت نيز باور داشته باشي در اندازه ى چنين اركستر و كنسرتي .. نيستي) وقتي مجبور شدي آن بالا بروى، ديگر وقتى آن بالا هستى و در جمع نوازندگان ، حتا اگر سازت ناكوك بود، يا شكسته بود، به فكر درست كردن ساز، عوض كردن ساز و بهتر نواختن... نباش...كنسرت و اركستر در جريان است پس بنواز و به بخشي از كنسرت و اركستر تبديل شو.. حتا اگر سازت شكست چنان باش كه خودت موسيقى باشى..: اركستر باشى .. كنسرت باشى ... هرگونه تلاشى حتا براي بهتر كردن وضعيت تتها تو، اركستر و كنسرت را به هم مى‌ريزد و تو به عنوان عامل این به هم ریختگی ديده مى شوى.... بنواز .. بزن ساز را.. شده خودت را، تنت را، روحت را بنوازي ، بنواز و موسيقي شو ....تمام موقعيت را در خودت بگير نگذار موقعيت تو را در بر بگيرد...
 
ساعت ٤:٣دقيقه بامداد سيزده مرداد
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مرداد ۱۲, پنجشنبه

زندگی عمومی


وقتى بي در كجا مى شوى. وقتى از همه چيز و همه كس مى برى يا شايد همه چيز و همه كس تو را مى برند. يك نقطه هست براي قطع همه چيز . در چنين موقعيتي آن نقطه را پيدا كردن و آن را شبيه يك دكمه ى انفجار فشار دادن تو را دوباره از دايره ى زمان و مكان پرت مى كند. ديگر بى كَى و بى كجا مى شوي. حتا اگر خانه ى دوست رفيق فاميل و غريبه باشي باز هم سهمى از يك «عموميت» هستي. چون هر عموم ديگرى نيز مى تواند و مى توانست در موقعيت تو باشد. تو بخشي از زندگي عمومي همگان مى شوي.

همگاني كه در موقعيت هاى ديگر يك «يكان زيست»، هم دارند. اما انسان عمومي انساني است كه يكان زيست ندارد و آنچه دارد" همگان زيست" است. زندگي همگانى با زندگى گروهى فرق دارد. زندگى گروهي ممكن است در يك مكان توافق شده و با ارزش ها و اصول حداقلى، مورد توافق شكل بگيرد و داراى حد اقل هايي از اختيار و حوزه ى خصوصي نيز مى تواند باشد، اما زندگى عمومى زندگى است كه جمع زندگى كنندگانش بدون توافق و اختيار قبلي و بدون حوزه ى خصوصي هستند.
در زندگي عمومي كه احتمالا حاصل هرگونه مالكيتي به جز مالكيت بر بدن و مجموعه وسائلى حداقلى است، استفاده و حق استفاده از مجموعه امكانات در دسترس، از نظر قانونى و عرفى برابر است. گرچه ممكن است ويژگى هاى شخصى مثل قلدرى، روى بيشتر، بي خيالي و .. ديگر ويژگى هاى از اين دست تغييراتى در مقدار بهره برى از برخى امكانات بدهد.
زندگى در مكان هاى عمومى، غذا خوردن در مكان هاي عمومى و رفع تشنگى از آب خورى هاى عمومى و استفاده از دستشويي هاى عمومى، وسائل تقليه عمومي و در صورت امكان طي مسافت تاحد ممكن پياده و پياده روى و استفاده از پياده رو و يا ارزان ترين وسائل تقليه ى عمومى. نهايتا نوشتن در مكان هاى عمومى مثل كتابخانه و يا نيمكت هاى پيادرو و يا حتا نوشتن در ديسكو، بار، كلاب قطار، اتوبوس و يا حتا نوشتن در دسشويي عمومي اگر نويسنده اى ديوانه مثل من باشى كه هر آنچه به ذهنت مي رسد بايد همان موقع بنويسى مثل همين يادداشت كوتاه كه در دسشويى خلوت و عمومى نوشته مى شود و البته از خواص تكنولوژى و آيفون است و دلى ديوانه:) از ديگر ويژگى هاى زندگى عمومى است. زندگى يك آواره هر آن در معرض عمومى شدن است.

شين- شين
يك اگوست ٢٠١٢ ساعت١٤:٤١ دقيقه...
» ادامه مطلب