بسیاریاز یادداشتهای این مجموعه،خیلی وقت پیش نوشته شده است. اما به دلیل آنکه در تمامی این دوسال منتظر فرصتی بودم که مجموعهیادداشتهای «بریده شدن با گیوتین» را
تمام کنم و هرگز آن فرصت دست نداد و از آنجا که تصمیم گرفتهام دیگر هیچ
کاری را به سرآمدن زمان و فرصت و کار دیگری موکول نکنم؛ از امروز که دومین
سالگرد ورود من به آلمان است شروع میکنم به منتشر کردن آنها. این
یادداشت ها نه به قصد طنز، نه به قصد جلب توجه، بلکه به سبب واقعیت
طنزآمیز و در عین حال تراژیک، برخی از اتفاقات است که ممکن است برخی اسامی
آنها و یا ادبیات نوشتاری برخی از قمستهای آن، از دید عدهای طنز یا بی
ادبانه به فهم در آید. اما آن چه هست، زمان رخدادن روی داد، خود رویداد
به ادب و طنز و یا تراژیک بودن آن نمیاندیشید. هرجا خندیدید، عصبانی شدید
از زبانِ شاید به برداشت عدهای بی ادبانهاش، هرجا خواستید قضاوت کنید که
این بابا این شعور زندگی کردن در اروپا را ندارد، هرجا خواستید بگید چه از
خود راضی است که از آلمانی ها و اروپاییها هم انتقاد میکند و هرجای دیگر
از این نوع جاها که خودتان را احساس کردید، تنها یک لحظه فکر کنید به
لحظهای که من در آن قرار داشتهام و بدانید به قول معروف اگر برای شما
کمدی است برای من بخش اعظمی از آن تراژدی بوده است.
نکتهی دوم اینکه: دلیل اینکه اسم این یادداشتها « کورد زبان نفهم» است
نه به آن معنا است که یک کورد چیزی نمی فهمد؛ همگی میدانید که من کوردم و
کورد بودن خودم را هم خیلی دوست دارم، نه افتخار است و نه برتری و نه
فروتری. دلیل سادهاش این است من کورد بودم و زبان خارجی بلد نبودم. نه
انگلیسی و نه آلمانی. بسیاری از این رویدادها به دلیل عدم فهم زبان بوده
است و اگر می فهمیدم شاید بسیاری از آنها یا اتفاق نمیافتاد یا شدت و حدت
و ویژگیهایش متفاوت میبود. از سوی دیگر در کوردی زبان نفهم یکی از معنایش این است که به کسی گفته میشود که خیلی حرف زور تو سرش نمیرود و همهاش تقریبا معترض و منتقد است. دیگران هم که از اعتراضات و انتقادات همچین آدمی به ستوه میآیند بهش میگویند زبان نفهم.:)
نکتهیسوم:این یادداشتها اصلا به معنای ایراد گرفتن و بد گویی از آلمانیها یا اروپاییها نیست، بلکه دقیقا تقابل وضعیت فکری و روحی و تجربی من با این تغییر زندگی بوده است. نه من از آلمانیها
برترم و نه آنها از من برتر. ما انسانهایی بودهایم که به دلیل تفاوت
زبان و فرهنگ و تجربه حوادث متفاوتی را برای یکدیگر رقم زدهایم، همین.
هوا روشن بود که از دوستان و برخی از اعضای خانوادهام که برای بدرقه و خداحافظی با من به هولیر(اربیل)آمده
بودند خداحافظی کردیم و سوار هواپیما شدیم؛ پرواز لوفتهانزا از هولیر به
فرانکفورت. تمام روزهای انتظار و بیدرکجایی و آوارگیمان چهرهی سعید کاف
یادم است که وقتی هواپیمایی برفراز آسمان میگذشت، سرش را رو به آسمان
میکرد و میگفت رفیق یه روز ما هم با این هواپیماها از این جا خواهیم پرید
و پرواز خواهیم کرد. وقتی سرش رو به آسمان بود و رد هواپیماها را
میگرفت، انحنای چانهاش بر انحنای ابرویش منطبق می شد و خطهای ریز ته
ریشاش، شعاعهایی ریز و مشکی بر گوشهی آسمان میانداخت. حالا ما در
هواپیما بودیم، بر ردیف سمت چپ بر روی یک ردیف سه صندلی نشسته بودیم و شروع
کرده بودیم به مسخره بازی درآوردن. سعید کاف مقصدش برلین بود و ما
نمیدانستیم که چرا ما به شهر دیگری می رویم . روز قبل از پرواز به ما گفته
بودند برلین و هامبورگ نمیروید بلکه میروید ماینز. من اسم شهر ماینز را
زمانی شنیده بودم که «سیروس دینمحمدی» فوتبالیست استقلالی به عنوان لژیونر در این تیم بازی میکرد. البته آن زمان روزنامههای ورزشی ایران این شهر را « ماینس» مینامیدند. در این مدت کوتاه تنها چیزی که از شهر ماینز گیرمان آمده بود این بود که شبکهی تلویزیونی« زد-دی-اف» در
این شهر قرار دارد و نزدیک فرانکفورت است. اما روز قبل از پرواز گفتند
ظاهرا ماینز هم نمیروید و میروید به شهری به نام کوزل، اما خود ما هم
نمیدانیم این چه شهری است و کجاست؛ حالا تکلیف ما روشن بود.
توی هواپیما یک مجلهی تبلیغی از محصولات مختلف بود که قسمتی از آنها تبلیغ لباس زیر زنان بود و ما به مسخره میگفتیم: « آخ جون بچهها عکس سکسی»…
واقعیتاش این است که زمانی در ایران همین عکسهای تبلیغی لباسهای زیر را
مردم ایران بهش میگفتند عکس سکسی.. یا حتا عکسهای هنرپیشههایی با
لباسهایی اندک رو روی برگههای پاسور می فتند پاسور سکسی.. خلاصه این شوخی
من به نوعی یادآور این بود که گاهی نسل من تصورش از سکس و مسائل سکسی چه
بود. اما خب اوج گرفتن هواپیما نمیگذاشت افکار ما هم در یک سطح باقی
بماند. هر چه هواپیما بیشتر اوج میگرفت ، حضور مهماندارها در راهروهای
هواپیما مرتبتر و معنادارتر شد برای ما. مهماندارها شروع کردند به
پذیرایی از مسافران. به ما که رسیدند پرسیدند چه مینوشید، من گفتم "آبجو"
یکی دیگرمان گفت« شراب» و
سومی سراغ ویسکی را گرفت که خانم مهماندارچیزی به آلمانی گفت که نفهمیدیم
بعد به انگلیسی گفت البته آن را هم خیلی نفهمیدیم ، ولی کلا فهمیدیم منظورش
این است که ویسکی سرو نمیکنند. دوستم به فارسی زیر لب فحش داد که "ای
بابا این چه آلمانیه، این چه اروپاییه و این چه لوفتهانزاییه خب یعنی چی
ویسکی نمی دین". خانم مهماندار گفت "چیزی میل میکنید" که او هم
گفت"شراب".
فقط
یکی از سه صندلیِ ردیف بغلی ما مسافر داشت که یک پیرمرد بود، یک پیر مرد
خارجی. از آن پیرمردهایی که هیچ وقت نمیفهمید الان خوابش برده یا
بیداراست. خلاصه هر دور که خانمهای مهماندار رد شدند این دوست ما یک « واین»ی
گفت و دیگر گیج گیج شده بود. تا جایی که بار آخر خانم مهماندارگفت "تمام
شد". بعد دوستمان گفت "حالا که اینقدر خوردم باید یک ذره دیگر هم بخورم تا
لااقل سرم گرم بشه و از اضطرابم کم بشه" و به آبجوی پیرمرد که روی میز
کوچک تاشوی جلوی دستش گذاشته بود، نگاه کرد. گفت "بچهها آبجوش رو بدزدم؟
".. گفتیم "بابا بیداره ها میفهمه"… راستش صادقانه این نوع رفتارها بیشتر
یک نوع هیجان کودکانه دارد که آدم نمیتواند آن را رد کند.اینجا و در
چنین لحظاتی دیگر بحث اخلاقی دزدی یک قلپ آبجو مطرح نیست، بلکه شیطنت و
هیجان است و ترس این که اصلا اگر طرف فهمید با کدام زبان برایش توضیح بدهیم
که "بابا داشتیم شوخی میکردیم". من که حوصلهی اینها را نداشتم گفتم "به
من ربطی نداره و ولی هر اتفاقی افتاد من هیچ نسبتی با تو ندارم و خودم در
پیاده کردنت از هواپیما همکاری خواهم کرد"… خلاصه
دوستم همچنان پیر مرد را میپایید و منتظر فرصت مناسب بود. ما هم که
دیدیم دوستمان عزمش را جزم کرده دیگر مجبور شدیم همکاری کنیم. من حواسم به
پردهای بود که مهمان دارها از آن بیرون میآمدند و دوستم حواسش به
بقیهی راهرو بود که آبجو را برداشت و یک قلپ گنده ازش زد و فکر کنم تقریبا
یک پنجمش باقی ماند- پیر مرد بیچاره کلا یک جرعه از آبجویش نوشیده بود-
بعد هم فوری گذاشت سر جایش، اما یک مقدار از کف آبجو ریخت و فورا مجبور شد
با دستمال اونجا را هم تمیز کند و بعد ما بودیم و کوچهی علی چپ و پیرمردی
که احتمالا احساس میکرد آلزایمر گرفته، که آیا واقعا کل آبجوش رو خورده
بود و خوابش گرفته بود یا حواسش نیست، اگر نه پس بقیهیِ آبجو کو چون یک
نگاهی به بطری آبجو کرد و دستی بهش زد و جرعهی دیگری نوشید و دوباره
خوابید.
حالا دیگر در آن اوج آسمان بودیم، بالای آن تپههای سفید از پنبه، که اشکال ابرها به
این حس را به آدم میداد که از همینجا بپرد پایین و روی آن ابرهای نرم
پنبهای بیافتد. بالاتر از ابرها آسمان یک جلوهای از رنگ لاجوردی ناب داشت
که انعکاس نورخورشید آن بالای بالا،گوشهی سمت چپ آسمان، گوشههایی از این
لاجوردی را به رنگ زرد و پرتقالی متمایل میکرد . و سرزمین سبزی که زیر آن
تپههای پنبهای توپولی سفید دیده میشد بخش زیادی از حواس ما را به خود
جلب کرده بود و کمتر حرف میزدیم.
پرواز
سعید از هولیر به فرانکفورت بود و بعد از فرانکفورت باید پروازش را عوض
میکرد به برلین. خانم فخاری که بخش اعظمی از زحمتهای ورود ما را به آلمان
کشیده بود قبل از حرکت با ما تماس گرفته بود و به من گفته بود که « خب شهاب جان، سعید انگلیسی بلد نیست بنابراین خودت تو فرودگاه فرانکفورت ببرش پای گیت بیست آ» گفتم "راستش من اصلا انگلیسی بلد نیستم"، گفت "نه بابا تو که قطعا انگلیسی بلدی" گفتم" ای بابا باور کن نیستم ها". آن یکی دوستم گفت "نگران نباش شهاب من انگلیسیم خوبه". گفتم "اوکی" و خوشحال شدم. کلا خیلی وقتها خیلیها تصور اشتباهی در مورد
تواناییهای من دارند. در واقع آنچه آن ها فکر میکنند من در آن توانا
هستم اتفاقا ناتوانی من است. نمیدانم چرا در مورد زبان انگلیسی هم این طو
ست. خیلیها برایشان فرض مسلم است که من انگلیسی بلدم. یک بار در همان
کوردستان عراق، کاری در اروپا بهم پیشنهاد شد با درآمد بالای ۲۰۰۰۰یورو و
خانه و خیلی مزایای دیگر. من خیلی خوشحال نشدم طرف گفت چرا؟ گفتم "خب چون
فکر کنم این کاری که شما میگید حداقلش این است که آدم باید زبان انگلیسی
بلد باشد"... گفت "خب معلومه تو هم که بلدی" .. گفتم "نه جانم باور کن بلد
نیستم" .. می گفت چطور بلد نیستی بعد من همیشه تو این موارد به شوخی
میگویم "خب اگر زبان انگلیسی بلد بودم که الان با تو حرف نمیزدم می رفت
با یک انگلیسی زبان حرف میزدم". یا "باور کنید که تنها زبان خارجی که من
بلدم زبان فارسی است" -البته
بخشی از این تصور میتواند درست و به حق باشد، بالاخره کسی که روزنامهنگار
است و تازه در یکی دو روزنامه هم در سرویس بینالملل کار کرده است، کسی که
فوق لیسانس خونده است خب قاعدتا باید انگلیسی بلد باشد. اما کسی نمیداند
که من بخش زیادی از ترجمههایی که میکردم از زبان کوردی بود. در مورد زبان
برای فوق لیسانس و کنکور هم ، که خب زبان را صفر میزدم و به همین خاطر
مجبور بودم بقیهی درسهای درصدهای بالای ۸۰ بزنم تا قبول شوم.
هواپیما
دیگر از آسمان لاجوردی گذشته بود و در آسمان سرمهای به حرکتش ادامه
میداد و کم کم احساس کردیم سطح ارتفاعش کمتر میشود. شب شده بود که به
فرانکفورت رسیدیم؛ پیاده شدیم. گیج و منگ از این سو به آن سو و البته نه
خیلی آن سو چون سعی کردیم از همین مسیری که همه میرفتند ما هم برویم. یک
جایی پاسپورتها را چک کردند و بعد گفتند خیلی خوش آمدید و سفر خوبی را
برایتان آرزومندیم. پیش خودمان گفتیم "دهکی سفر چیه؟ فعلا تشریف داریم".
آها یادم افتاد که در مورد این پاس یک نکته را هم بگویم؛ من جزو اون
کسانی هستم که دولت آلمان بعد جنبش سبز اعلام کرد به ۲۰ نفر از روزنامه
نگاران و فعالان حقوق بشر که تحت تعقیب دولت ایران قرار گرفتهاند، اقامت
خواهد داد- اینکه چه بلایایی و اتفاقاتی رخ داد که منجر به خروج من از
کشور شد رو در یادداشتهای « بریده شدن با گیوتین» در
همین وبلاگ و البته به صورت ناقص که هی منتظر فرصتم که کاملش کنم،شرح
دادهام، آن قسمتش بماند. اما فعلا این را بگویم که راستش خیلیها از من
سوال میکنند که چطور آمدی آلمان و وقتی بهشان میگویم نمیدانم شاید احساس
کنند که مثلا جواب نمیدهم یا بخیلم و نمیخواهم کس دیگری بیاید یا هر
چیز دیگر اما راستش دقیقا نمیدانم، من قصد رفتن به فرانسه را داشتم. یک
بار یکی از دوستام تلفن زد و گفت "اگر کار آلمان جور شه آلمان میای؟" گفتم
"چرا که نه". این تلفن رفت و چندین ماه ازش گذشت و هیچ خبری هم نبود. تا
اینکه یک بار خانهی یک آقایی بودم که آن زمان خودش را دوست من میدانست، و
از اینترنت ایشان ایمیلم را چک کردم و وقتی اسم کسی را که ایمیل زده بود
داشتم بلند بلند میخواندم .. گفت "خب چی…چی شده؟". گفتم "هیچی ایمیل
داده"…گفت "بابا کارت درست شد"… و خلاصه...ولش کنید این داستان را بعدا
میگویم. منظورم اصلا از این قضیهی پاسپورت این بود که دولت آلمان خیلی
تروتمیز کار میکرد. پاس آلمانی موقت برای ما فرستاده بودند و بلیط و ویزا و
وقتی توی فرودگاه هولیر، پاسپورت را به مامور نشان دادیم پرسید "شما کی از
آلمان تشریف آوردید؟" عرض کردم بنده تشریف نیاوردم دارم تشریف میبرم. گفت
"بله بله درسته این رو که دارم میبینم" . منظورم این است که کی تشریف
آوردید از آلمان به اینجا که حالا دوباره تشریف میبرید آلمان؟ گفتم عزیز
دلم بنده از آلمان نیامدهام…. گفت ببنید ناراحت نشوید آخر این پاس آلمانی
است و خب شما باید از آلمان آمده باشید که حالا بر میگردید و خلاصه با
حراست و این جور جاها تماس گرفتند و معلوم شد جریان از چه قرار است.
حالا داشتیم برای سعید دنبال گیت 20-Aمی
گشتیم که او را راهی برلین کنیم. گیت موردنظر را پیدا کردیم. سعید از پله
برقی بالا رفت و ما این سمت به کمک تابلوهای راهنما دنبال محلی بودیم که
وسایل و ساکهایمان را تحویل بگیریم. توی کنسول گری به ما گفتند کسانی
میآیند دنبالتان و مترجم هم دارید. خب هرچی نگاه کردیم کسی دنبال ما نبود
و طبعا ما هم کسی نبود که دنبالش باشیم. این بود همینجوری دنبال تابلوها
بودیم و محلی را که ساکهایمان روی آن تسمههای چرخان میچرخید، پیدا کردیم
و داشتیم آن همه چمدان و ساک را ردیف میکردیم که صدایی گفت «شهاب»…..
یعنی
آدم یک جوری یخ می زند. خنک و بعد داغ میشود..بر میگردد و با لبخندی خنک
نگاه میکند میبیند یک دوستی به نام منیر دارد که چون خودش پی گیری کرده
است و متوجه شده است من آن ساعت پرواز دارم آمده فرودگاه و حالا به همراه
یک دوست دیگرش(مریم) ایستاده بودند و من دویدم و همدیگر را بغل کردیم و من دوستم را معرفی کردم و او هم دوستش را…در حین همین صحبتها بود که گفتند « این دو نفر ظاهرا اسم شما دستشان است و دنبالتان میگردند». یک دختر خانم بود
و یک آقا که موهاش بور و فکر میکنم کمی هم فر بود. مرد کمی تپل بود و دختر
تقریبا لاغر بود و موهای بلندی داشت. از دوستانمان خدا حافظی کردیم و با
آن خانم و آقا رفتیم. یک ماشین داشتند شبیه این ونها. یعنی راستش شبیه این
ماشینهایی بود که آدم رو توش بازداشت میکنند. دختره کنار آقاهه جلو نشست
و ما هم رفتیم آن پشت نشستیم. کمی که گذشت به شیشهای که به درون کابین
راننده هم باز میشد زدم و از دختر- اصلا فکرش رونکنید که ما حتا یک کلمه هم علاقهای داشتیم با مرد بیچاره حرف بزنیم- پرسیدم که میشود سیگار بکشیم. گفت "آره شیشه رو بکش و سیگار بکش"… کمی دیگه گذشت بازم زدم به شیشه و به «کاترین» گفتم
"راستی من فندک ندارم، فندک داری؟".. یک فندک سفید که یک نوشتهی نارنجی
رویش بود بهم داد و گفت مال خودت و من نیشم باز شد و اولین یادگار
عاشقانهام از زندگی آلمان کسب شد و خب من و دوستم عاشق کاترین شدیم.البته
خب من بیشتر- بعدا در مورد اینکه ما مجبور شدیم عاشق بشویم زود زود خواهم
نوشت، شاید یادداشتی را فقط به این عاشقشدنهای اجباری اختصاص بدهم.
در
راه کنار یک پمپ بنزین ایستادیم و معشوق عزیزم رفت برایمان قهوه گرفت؛
اولین کافهی خارجی از مک دونالد کنار پمپ بنزین، همراه با سیگاری که این
بار کاترین از بستهی سیگار قرمز رنگ "پَل مَل" خودش به من تعارف کرد و
کشیدیم؛ دوباره و این بار بیشتر عاشقش شدم… و تجربهی دیدن پاکتهای سیگار
بزرگ .. من درعمرم پاکت سیگار بیست تایی دیده بودم و حالا این یکی فکر کنم
۲۸ تا داشت. فکر کنم برای خالی نبودن عریضه یکی دو کلمه هم با آن آقا که
انگار اساسا وجودش برای ما جز رانندگی هیچ اهمیت دیگری نداشت و هرچه اهمیت
داشت در آن لحظه فقط کاترین بود و بس، حرف زدیم. دوباره سوار ماشین شدیم.
من شنیده بودم که زبان آلمانی هر چیزش که سخت باشه املاش خیلی راحت است و هر چیزی که نوشته میشود دقیقا همان خوانده میشود. اما گوشه و کنار جاده یک نوشته به رنگ سفید روی آن تابلوهای سبز نوشته شده بود که بیشتر از هرکلمهای دیده میشد و تکرار آن باعث میشد بیشتر خوانده شود. Aus Fahrt، خوب این کلمه را من « آوس فاهرت آوس فهرت.. آوس فا- هرت» میخواندم، آنقدرها هم که می گفتند خواندش ساده نبود. اگر آدم دو زبانهای بوده باشی، از همان شش یا هفت سالگی که مجبوری در مدرسه و در سرزمین خودت به زبان دیگری تن بدهی و بیاموزیش، ذهنت معنای کلمات را با توجه به همسانی املا و یا تلفظ شروع میکند به مسخره بازی. و البته خب گاهی خودش مسخره است.
من شنیده بودم که زبان آلمانی هر چیزش که سخت باشه املاش خیلی راحت است و هر چیزی که نوشته میشود دقیقا همان خوانده میشود. اما گوشه و کنار جاده یک نوشته به رنگ سفید روی آن تابلوهای سبز نوشته شده بود که بیشتر از هرکلمهای دیده میشد و تکرار آن باعث میشد بیشتر خوانده شود. Aus Fahrt، خوب این کلمه را من « آوس فاهرت آوس فهرت.. آوس فا- هرت» میخواندم، آنقدرها هم که می گفتند خواندش ساده نبود. اگر آدم دو زبانهای بوده باشی، از همان شش یا هفت سالگی که مجبوری در مدرسه و در سرزمین خودت به زبان دیگری تن بدهی و بیاموزیش، ذهنت معنای کلمات را با توجه به همسانی املا و یا تلفظ شروع میکند به مسخره بازی. و البته خب گاهی خودش مسخره است.
خلاصه اولین چیزی که البته اینجا به ذهن من می آمد همان « فارت»ش بود که می دانستم به انگلیسی یعنی "گوز"، خوب اینکه دقیقا این گوشههای جاده و کنار خروجی ها نوشته بود « آوس » فارت، آدم یک آن می گفت نکند اینها مکانهای مشخصی برای گوزیدن دارند. بعد میخواستم معنای کلمهی « آوس» را بفهمم. هیچ معنایی به ذهنم نمیرسید جز اینکه در کوردی « آوس» البته کمی با کشیدن "و" به معنای« حامله» است. حالا بیا و درستش کن، ذهنی که رفته سراغ معنایی که از یک کلمهی آلمانی با دو معنا از دو زبان دیگر و با آن " حاملگی با گوز" یا به "گوز حامله" یا "گوز حامله" را ساخته است و هی همینجوری می خندم و دوستم میگفت " لعنتی تو به چی می خندی تو این نیمه شب تاریک؟"…. تو اون نیمه شب تاریک استقرار مرتب این تابلوها دقیقا در محل«خروجی» اتوبانها به من فهماند که این «گوز حامله» یعنی «خروجی» و اولین کلمهی آلمانی که یاد گرفتم همین بود.
در
آن نیمه شب تاریک، کم کم به شهری رسیدیم و بعد ما را به داخل ساختمانی
بردند و دم در یک جایی وسایلمان را به کمک کاترین و آن آقای بیچاره، که
انگار در تاریخ زندگی ما حتا اسمش هم نبوده است که به خاطر بسپاریم- همچین سکسیت هایی هستیم یا لااقل هستم- بردیم
بالا و بعد در یک اتاق دو تخت دو طبقه بود که غیر از ما کسی ساکنش نبود و
در واقع هر چهار تخت را می توانستیم استفاده کنیم. کاترین جانم، البته
راستش جان دوستم بیشتر بود ولی خوب من کلا برون ریزی و مسخره بازیم در این
موارد بیشتر است، برای ما مقداری میوه و کیک و شیرموز و کالباس و اینها
گذاشت و بعد بهمان گفت اینجا حمام است و آنجا دستشویی است و صبح این قسمت
سمت چپ، صبحانه و قهوهی داغ میدهند. راستش من کم کم متوجه شدم چیزی که
دوستم بیشتر از من دارد «دانایی در زبان انگلیسی» نیست،
بلکه اعتماد به نفس است و اینکه در واقع نمیداند که چقدر نمیداند یا
اینکه فکر میکند که این مقداری که انگلیسی میداند خوب است، به هرحال
تعریفمان از دانستن زبان فرق میکرد. من به دلیل این که گفته بودم انگلیسی نمیدانم تقریبا زحمت
حرف زدن و ارتباط برقرار کردن و مترجمی را به او سپرده بودم؛ اما گاهی یک
هو چیزی می گفتند و دوستم می گفت "این جوریه"..بعد من میگفتم "فلانی ولی
فکر کنم این رو گفت ها؟؟؟؟؟" خلاصه این ماجرا هم بماند برای بعد چون خودش
داستانی دارد این قضیه زبان ندانی ما.
دیگر
ما بودیم و خودمان و ظاهرا چون دیر وقت بود بقیه خوابیده بودند و ما هم
بخشی از وسایلمان را باز کردیم و آماده خوابیدن و استراحت شدیم که
دوستم رفت دستشویی و بعد از مدت کوتاهی -در حدی که من فکر کردم با دیوار
دستشویی سُک سُک کرده است- با تعجب و پریشانی گفت "شهاب، دستشوییشون آب
نداره" گفتم "یعنی چی آب نداره؟ یعنی آب قطعه؟" گفت" نه کنار کاسهی توالت،
هیچ شیر آبی نیست" و من ناباوارانه و دقیقا با این حالت که "این بچه اصلا
خب نگاه نمی کنه" باهاش رفتم تو دستشویی، گفتم "آخه مگه میشه عزیز دلم
اینجا آلمانه، اینجا اروپاست، نظافت و بهداشت حرف اول رو میزنه"... و
همینجوری در ضمن این فرمایشات و نطقها میرسیم به دسشویی و وارد میشویم و
میبینم که بله آنجایی که اسمش دستشویی است، مکانی است که آن سرش یعنی
درواقع تهش یک کاسه توالت فرنگی وجود دارد و هیچ اثری از آب، شیر، شلنگ،
آفتابه یا بطری نیست. تازه روی خود آن قرقرهای هم که معمولا دستمال کاغذی
آویزان است، دستمال کاغذی نیست و تعداد زیادی دستمال کاغذی بزرگ روی کله
ی کاسه توالت بود و معلوم بود که دستمال روی قرقرک تمام شده است. هنوز
نمیشد باور کرد که در آلمان، قلب صنعتی اروپا، امکانات دستشویی اش از
توالت فرنگیهای هتلها و کافههای کوردستان عراق کمتر باشد. آخه آنجا اگر
شیر هم نبود توی خود کاسه توالت از آن قسمت زیرش که لولهی کوچکی تعبیه
شده بود، آب با فشاری که میتوانستی تنظیمش کنی، با لذت زایدالوصفی، به زیر
ماتحت انسان -حالا برای من مرد به زیر بیضهها و آلت جنسی که البته در آن
مکان کارکردش آلت دفعی بود- میپاشید و آدم هم تمیز میشد و هم کلی لذت
جنسی ناخودآگاه میبرد. میتوانم بگویم در هفت ماه زندگیم در کوردستان عراق
تنها لذت جنسی خودآگاه و ناخودآگاه من، همان پاشیدن آب با فشار از آن
سوراخ کوچک زیر کاسهی توالت فرنگیِ کافه ملودی بر ماتحت و بیضهها بود؛
بعدهم هم با لبخند رضایتمندی بر لب، با یکی از آن دستمالهای تمیز، آدم
خودش را خشک میکرد و کلی احساس خارجی بودن بهش دست میداد با اینکه در
جهان سوم بود.
حالا
آمدهای به قلب جهان اول و بعد خبری از هیچ امکان پاشیدن، مالیدن یا ریختن
آبی نیست؟ نمیشد، داخل کاسهی توالت را هم گشتیم، حتا کمی خم شدیم زیرش
را هم نگاه کردیم... نه اصلا خبری نبود. برگشتیم کاسهای که دست و صورت را
جلوی آن میشستند بررسی کردیم و شیرهای اطرافش را نگاه کردیم، ببینیم
ارتباطش با آن کاسه توالت فرنگی که تقریبا به فاصلهی چندین متر آن طرف تر
بود، وجود دارد تا ما شیر آب را کشف کنیم، نخیر … خبری نبود که نبود "ای
تُف تو قبر پدر و جد و آبادتان ..یعنی شماها کونتون رو نمیشورید؟.. یعنی
اگه بخواید کونتون رو بشورید اونجا میرینید و بعد با شلوار نیمه آویزن
مییایید این ور کنار شیر؟ خب گیرم که آمدید اینجا، اینجا هم که نمیشه آدم خودشو را بشوره آخه".
ناباورانه برگشتیم به اتاقمان و بی خیال
کار دستشویی شدیم… اما بعد از مدتی بازم هم فشار دستشویی وادارمان کرد
برگردیم به همان ارض موعود و باز به دنبال نشانهای از رهایی باشیم؛ اما
رهایی ممکن نبود و نجات دهنده هم احتمالا خوابیده بود.
یعنی
اصلا تصورش برای من بچه مسلمان کورد غیر ممکن بود که آدم بعد از دسشویی
خودش را نشورد که هیچ، دوستم هم که بی دین بود و عقاید کومونیستی داشت و
خیلی وقتها به نقد اسلام میپرداخت میگفت" بابا من نوکر شما مسلمانها
هستم، شما هر مشکلی دارید نوش جانتان اما لاآقل کونتونو میشورین. لااقل،
تو دستشوییهاتون آب هست". و باز ضمن این بحثها دنبال شیری، شلنگی،
آفتابهای، چیزی میگشتیم.. میدانید بعدا که فکر کردیم خیلی راهها ممکن
بود به نظرمان برسد مثلا استفاده از بطری آب، اما وقتی آدم شوک میشود، کلا
قدرت تصمیمگیریش پایین میآید و این بزرگترین شوکی بود که در بدو ورود
به آلمان به من وارد شد. من از فرهنگی آمده بودم که به آدمی که شعور درست
وحسابی ندارد، به آدمی که هنوز به بلوغ فکری و استقلال نرسیده است که خودش
از پس کارهایش بربیاید، می گویند« کون نشور»،
مثلا میگویند "یه بچهی کون نشور اومده بود فلان و بهمان میکرد" یعنی
طرف هنوز توان یا شعور این را ندارد که خودش را تمیز کند ولی دم از چیزهایی
میزند که مربوط به آدم بزرگهاست. تصور اینکه اروپا و آلمان با آن همه
تعریف و تصوری که ما از پیشرفتش داشتیم، امکاناتی برای نظافت نداشته باشد،
تصوری نبود که بتوان راحت با آن کنار آمد. ضمن بد و بیراه گفتن به اروپایی
ها کلی بد و بیراه هم حوالهی همهی ایرانیهایی کردیم که این همه سال
آمدهاند خارج و زندگی کردهاند که چرا یک بار مطلبی در این مورد
ننوشتهاند، چرا نگفتهاند که بابا در اروپا آفتابه نیست، شیر نیست، شلنگ
نیست و اصلا خودشان را نمیشورند اینجا با دستمال خودشان را تمیز میکنند
والسلام. به این میگویند تفاوت فرهنگی.
با
اینهمه آن شب ما دسشویی نرفتیم و با فشار بیش از حد خوابیدیم. فردا هم
سعی کردیم بی خیال قهوه بشویم و اصولا نوشیدنی نخوریم. تا کاترین جانم آمد
دنبالمان و بعد ما را بردند به یک جایی به اسم کوزل یا کوسل. کاترین
با ما نیامد و من دیگر کاترین را ندیدم و این عشق به فنا رفت البته بعدا
او مرا در فیس بوک پیدا کرد و اد کرد، اما دیگر فایده نداشت من شکست عشقی
خورده بودم و تمام شد این عشق.
به
کوزل رسیدیم، رسیدنمان هم توسط ماشین سواری یک آقایی بود که به دلیل این
که اصلا انگلیسی بلد نبود، یک کلمه هم به جز سلام و خدا حافظی حرف نزدیم و
وارد یک اداره شدیم، آنجا اول سراغ دستشویی را گرفتیم، نشانمان دادند و
این بار برای قوت قلب دادن به همدیگر باهم رفتیم. اما باز هم خبری از شیر
آب در دستشوییها نبود؛ بازهم از خیر دستشویی رفتن گذشتیم. برگشتیم به آن
اتاق اولی که بودیم و کلی فرم و اینها پر کردیم و بعد آن پاس را گرفتند و
یک برگهای موقت به عنوان کارت عبور و مرور به ما دادند . دسشویی طبقات
دیگر را هم امتحان کردیم، آنها هم آب نداشتن و ما باز هم دستشویی نرفتیم.
تا غروب آن روز که توانستیم موبایلی تهیه کنیم و با دوستان ایرانیمان
تماس بگیریم و در مورد آب بپرسیم و آنها هم آب پاکی و در واقع آب ناپاکی
ریختند روی دستمان که اینجا از آب استفاده نمیشود و برای تمیز کردن
بعد از دستشویی فقط دستمال…و من به معنای دست مال...یعنی با دست مالیدن فکر
میکردم….
پی نوشت:
پی نوشت:
اولا:
به همان نسبتی که ما فکر میکنیم این که خودمان را نشوریم کار غیر بهداشتی
است و آدم که با دستمال تمیز نمیشود، اینها هم فکر میکنند، که آدم که
دستش را به خودش نمیمالد و اتفاقا کار ما زشت و غیر بهداشتی است.
دوما: اغلب ایرانیها، کوردها یا کلا خاورمیانهایها که مثل من حاضر نشدهاند به این مسئله تن بدهند:)
از این گلاب پاشها به عنوان آفتابه استفاده میکنند و آنها نیز که عادت
کردهاند معمولا برای مهمانهایشان یکی دارند در دستشوییهایشان.
1 comments:
خیلی خاطره بامزه ای بود شهاب
کلی خندیدم
ارسال یک نظر