.....گزاره ی «دورغین» حاوی چنین ویژگی از «اطلاق» است. گزاره ی دروغ، گزاره ای است که اگر انسان بتواند به هر رکنی از ارکان اش شک کند,، بدون شک نمی تواند به دروغ بودن آن شک کند. یعنی گزاره ی دروغ تنها گزاره ای است که«مطلقا» درست است و مطلقا حاوی این «حقیقت است» که دروغ است. زیرا این حقیقت که «این گزاره دروغ است» آشکار شده است و حقیقتی غیر قابل کتمان و شک است. اگر هر چیز دیگری حقیقت نداشته باشد این که این گزاره دروغ است حقیقت است و این که یک گزاره وجود دارد که با بی شرمی تمام حاوی یک حقیقت مطلق است که انسان در برابر «تامیت» و «مطلقیت»ِ حقیقت اش ناتوان می ماند، آغاز فروپاشی روح انسان دارای توان شک کردن است........
۱- «در جامعه ی شما یک قانون مشخص و پذیرفته شده میان همگان وجود دارد. یک توافق عمومی که انگار به رغم این که همگان برغیر اخلاقی بودن آن توافق دارند اما از سوی دیگر انگار به دلیل سودمندی آن در کنش های اجتماعی و روابط ظاهرا انسانی درون گروهی و حتا فردی به نوعی آن را پذیرفته و به آن عمل می کنید.
این قانون پذیرفته شده در جامعه یک جمله ی ساده است:
من دروغ های تو را باور می کنم تو هم دروغ های مرا باور کن!
دروغگویی اگر چه به ظاهر جزو آن دسته از «ضدارزش»هایی است که توافق یونیورسال در مورد آن وجود دارد و تقریبا کمتر جامعه ای را می توان یافت که به طور رسمی به یا حتا غیر رسمی دروغ و معادل های شبیه به آن را پذیرفته باشد. در جامعه ی ایرانی نیز که بخش زیادی از ارزش های عرفی و قانونی اش برگرفته از دین مردمان این جامعه است هم از نظر عرفی دروغ امر مذموم و نکوهیده ای است و هم از نظر شرعی به ظاهر جزو گناهان کبیره است. از نظر قانونی هم که برای انواع آن چون فریب و تدلیس و... تایتل و حتا مجازات تعیین شده است.
اما قانون عرفی به وجود آمده در این سال ها همان تک جمله است. من دروغ های تورا باور می کنم تو هم دورغ های مرا باور کن!
اما برای آدمی که توان دروغ گویی ندارد(و البته در چنین جامعه ای فردی که دروغ نمی گوید از دید اکثریت جامعه گنده دروغگو است چون همگان قیاس به نفس می کنند و می گویند امکان ندارد که کسی دورغ نگوید پس دروغگوی اعظم خود اوست) در هنگامه ی مواجه با دروغ دچار فاجعه ی عظیمی از نظر روانی می شود که ویرانگری روحی که نسیب چنین آدمی می شود کم تر از ویرانه ای که انفجار یک بمب اتمی بر جای می گذارد نیست. البته این بدان معنا نیست که بقیه ی آدمیانی که خود نیز این قانون را پذیرفته اند از شنیدن یا مواجهه با دروغ آسیب نمی بییند، اما از آن جا که آن ها قانون مذکور را که به یک معامله ی اجتماعی می ماند پذیرفته اند انگار سهم آسوده تری از این فاجعه دارند.
آن چه دروغ را از نظر من فاجعه بار می نماید نه خود دروغ و نه حقیقت کتمان شده یا پنهان شده یا تبدیل شده است. که دست یابی به حقیقت و رویای دست یابی به آن تنها کار فیلسوفان و عرفا است و برای بخش زیادی از مردم عادی اصولا حصول حقیقت آن چنان امر مهمی هم نیست.
فاجعه ی دورغ دقیقا در به شدت حقیقی بودن آن نهفته است. از آن جا که هیچ گزاره ای نمی تواند در برگیرنده ی «مطلق»حقیقتی باشد که از آن سخن می گوید و نهایتا هر گزاره ای می تواند بخشی از غیر حقیقی بودن را در خود نهفته یا پنهان نموده باشد(حتا اگز قابل کشف نباشد) بنابراین هیچ گزاره ای نمی تواند حاوی «اطلاق» لایزال برگرفته از همه ی حقیقت در ذات خودش باشد.
از سوی دیگر انسان به واسطه ی میزان ظرفیت روانی اش نمی تواند توان رویارویی با گزاره ای را داشته باشد که «مطلقا» درست است. به نظرم انسان حتا قبل از دکارت هم روش شکی را که او را تجربه کرده بود می شناخت و دکارت تنها به کشف این شک انسانی، که می تواند به آن چه هم که می بیند حس می کند می شنود و... شک کند،نایل آمد. هنر دکارت از دید من در کشف این شک و تئوریزه کردن آن و روشی برای نیل به حقیقت بود،نه در خود شک کردن. زیرا خود «شک داشتن» به هر گزاره ای انگار تنها هنر انسانی ای است که به وی قابلیت زیست می دهد. در چنین حالتی انسان اگر با وضعیتی روبه رو شود که در یکی از ارکان آن گزاره مطلقا نتواند شک کند به نظر من روان همیشه آزرده ی انسان آزرده از هم می پاشد و دچار یک وضعیت غیر قابل پیش بینی شده می شود که هیچ کاری نمی تواند با آن بکند و از این رو به ویرانه ای تبدیل می شود که تا مدت ها توان بازسازی آن را ندارد و احتمالا می بایست با پشت سر گذاشتن چندین گزاره ی دروغین دیگر که هنوز حقیقت دورغ بودن آن برای اش مکشوف نشده است به نوعی آرامش دروغین دیگر برسد تا توان بازسازی خود را پیدا کند.
گزاره ی «دورغین» حاوی چنین ویژگی از «اطلاق» است. گزاره ی دروغ، گزاره ای است که اگر انسان بتواند به هر رکنی از ارکان اش شک کند,، بدون شک نمی تواند به دروغ بودن آن شک کند. یعنی گزاره ی دروغ تنها گزاره ای است که«مطلقا» درست است و مطلقا حاوی این «حقیقت است» که دروغ است. زیرا این حقیقت که «این گزاره دروغ است» آشکار شده است و حقیقتی غیر قابل کتمان و شک است. اگر هر چیز دیگری حقیقت نداشته باشد این که این گزاره دروغ است حقیقت است و این که یک گزاره وجود دارد که با بی شرمی تمام حاوی یک حقیقت مطلق است که انسان در برابر «تامیت» و «مطلقیت»ِ حقیقت اش ناتوان می ماند، آغاز فروپاشی روح انسان دارای توان شک کردن است.
دروغ از این حیث برای انسانی که دروغ نمی گوید فاجعه بار است. می دانم که در چنین جامعه ای این که به طور اتفاقی کسی که شاید تنها به صورت اتفاقی ویا هر دلیل دیگری توان دروغگویی از جنس افراد جامعه را نداشته باشد هم باور نمی شود و هم به گناه دیگری مبنی بر این که هم رنگ جماعت نمی شود متهم است. زیرا گناهکار اصلی کسی است که دروغ نمی گوید......
اما من تن به چنین قانونی نمی دهم و در این دو اتهام اخیر شریک می شوم....»1
رسیدن به چنین حقیقتی که هیچ چیز در این جامعه حاوی حقیقت نیست به جز گزاره ی دروغین که آن هم تنها حاوی این حقیقت است که «دورغ»است،همان جایی است که انسان به آن عادت همیشگی اش یعنی شک کردن به هر گزاره ای برای پناه جویی و گریز از روبه رو شدن با اصل حقیقت نمی تواند متوسل شود. این جا است که فروپاشی روح آغاز می شود. نمونه های این فروپاشی روحی را چه در وضعیت های گروهی و چه در وضعیت های فردی تجربه کرده ایم.
به عنوان مثال داستان هواداران و سمپات ها ویا اعضا ی راستین احزاب سیاسی ای که زمانی برای هدفی مشترک و بر علیه دشمنی مشترک مبارزه می کرده اند بسیار شنیده ایم که زمانی که پس از شکست ها یا به هردلیلی پس از گذشت زمانی کوتاه یا طولانی معلوم می شد رهبران آن جنبش یا حزب یا... خودشان سر در کاسه ی همان دشمنانی داشته اند که علیه شان جنگیده اند. چه بر سر اعضای رده پایین و آمده است. چه تعداد از آن ها حتا دست به خودکشی زده اند. چه تعداد برای ابد دست از هرگونه فعالیت سیاسی و حتا اجتماعی شسته اند و به کنج انزوا خزیده اند.تعدادی از آن ها بعدها از فشار ویران کننده ای که از فاش شدن دورغی که روزگاری حقیقت اش می پنداشته اند مصاحبه ها کرده اند و کتاب ها نوشته اند و رنج روح خود را از این که با حقیقت واقعی(یعنی همان دروغ) رو به رو شده اند، در این مصاحبه ها وکتاب ها شاید به گمان خودشان کمی تسکین داده اند و البته تعدادی نیز اگر توانسته اند زنده بمانند حتا توان روحی یک مصاحبه را نیز نداشته اند وبرای ابد از هر «گفتن»ی خود را بازداشته اند.
در موقعیت های فردی هم بسیار دیده ایم که وقتی در رابطه با عزیزترین کسان و دوستان مان به یک باره متوجه شده ایم که این همه سال در چه حباب بزرگی از دروغ به سر می برده ایم. دچار چه اوضاع پریشان روحی ای شده ایم. امری که به ظاهر این وضعیت را غیر قابل تحمل می کند این است که نمی توانیم باور کنیم که مثلا فلانی به ما دروغ گفته است، اما این تنها وپوشش خود اگاه ماجراست و رنج ما تنها از روبرو شدن با حقیقت دورغ است.
۲-آدورنو در یکی از یادداشت های کوتاه اش با عنوان«به من این قول را بده فرزندم» در کتاب اخلاق صغیر می نویسد:
«غیر اخلاقی بودن دروغگویی ناشی از هتک حرمت حقیقت مقدس نیست, خواست حقیقت حق انحصاری جامعه ای نیست که اعضای اش را وامی دارد هر چه بهتر اعتراف کنند تا آن ها را گیر بیندازد. پافشاری بر خقیقت خاص جامه ی بدقواره ای است بر تن ناحقیقت کلی, در حالی که بلافاصله آن را به ضد خود بدل می کند. با وجود این, چیزی نفرت انگیز در دروغ وجود دارد و آگاهی از این امر هرچند با تازیانه ی سنت ملکه ی ذهن شده باشد, پرتوی بر زندانبان می افکند اشتباه در صداقت بیش از حد نهفته است. کسی که دروغ می گوید شرمگین است, چرا که هر دروغ تباهی جهانی را به او می آموزد که در حالی که او را برای زیستن به دروغ گویی وامی دارد, بی درنگ سرود ستایش از وفاداری و راستگویی سر می دهد. این شرم دروغگویی انسان هایی را که سرشت ظریف تری دارند متزلزل می کند. آن ها این کار را ناشیانه نجام می دهند و این امر خود به تنهایی حقیقتا دروغ را به توهینی اخلاقی بدل می کند. این دورغگویی دال بر بلاهت دیگری است و همین امر سبب می شود که دروغ اهانت به دیگری تلقی شود. در میان اهل فن خبره, دورغ مدت هاست که کارکرد« کژبازنمودن واقعیت» را از دست داده است. هیچ کس حرف های کس دیگر را باور نمی کند,همه بحرالعلومند. دروغ ها فقط برای این گفته می شوند که به طرف بفهمانند که او اهمیتی ندارد و به او نیازی نیست و علی السویه است که او درباره ی چه چیزی فکر می کند. دروغ که زمانی ابزاری لیبرال برای ارتباط بود,امروزه به یکی از تکنیک های گستاخی بدل شده است که هر فرد را قادر می سازد جوی یخ زده در اطراف خود بسازد تا در پناه آن بتواند کامیاب شود»2
این قطعه از متن آدورنو بخش زیادی از واقعیت جامعه ی ما را نیز بازنمایی می نماید. تنها چند نکته ی فاحش تر و فاجعه بار تر از آن چه وی گفته است در جامعه ی ما وجود دارد.
اول: آن که متاسفانه مردم جامعه ی ما نه تنها هنگام دورغ گفتن و حتا در خلوت خود نیز از دورغ گفتن شرمگین نیستند بلکه نوعی شادمانی غریب نیز در رفتارشان نسبت به پیروزی و توفیق در دروغگویی و گریختن از مهلکه(حال چه مهلکه ی روابط دو نفره باشد چه مهلکه ی روابط گروهی) در خود دارند و آن را نیز بی شرمانه بروز می دهند وبه شادیِ آن نیز شاد می شوند.
نکته ی دوم فاجعه و خشونت باری در موضعی است که انسان دروغگو نسبت به کسی که به او دروغ می گوید انتخاب می نماید. در جامعه ی ما متاسفانه بحث در این نیست که وقتی ما دروغی را می شنویم احساس کنیم که به ما توهین شده است. بلکه دروغگو رسما توهین را در کف دستت می گزارد که مبادا حتا یک لحظه در تحویل گرفتن این توهین تردید کنی. و در موضعی بسیار خشونت بار تر از آن که به او بفهماند که او بی اهمیت است,بلکه به او می گوید که تو بی اهمیتی و خیلی راحت به طرفی که دارد به او دروغ می گوید ابراز می دارد :«حرف من این است و تو هم هر غلطی که دلت می خواهد برو بکن. اصولا برای من اهمیتی ندارد که تو چه فکری می کنی»
۳- اسلاوی ژیژک در توصیف زندگی مردمان جوامع امروزی می گوید: در بهترین حالت انسان های امروز می توانند تابع موضع نیچه ای «واپسین انسان» باشند. دیدگاه واپسین انسان ِ نیچه این است که هیچ ماموریت تاریخی بزرگی وجود ندارد. هیچ چیزی ارزش مردن ندارد, که والا ترین ارزش ادامه ای زندگی است و چیزهایی از این دست. و این نگرش را نگرشی بقاخواهانه می نامد.3
البته بقاخواهانه ای به هر طریق و هر شکلی خارج از هر نوع ارزش بزرگی. در چنین نگرشی دیگر ارزش های دم دست و اخلاقی نمایی همانند راست گویی، مطمئنا در یک جامعه ی پسا انقلابی پسا اصلاحاتی و پسالیبرال نمایی,که همین ۳ پسا اساسا می تواند رشته ی هر گونه اخلاق متعالی و غیر متعالی ای را پنبه کند,نمی تواند ارزش حتا تلاش کردن و یا شرمگین شدن را داشته باشد.
ژیژک بر این باور است که «آن چه که امروز داریم چهره ی هژمونیک سوژه ی لیبرال است که, مثل واپسین انسان نیچه, فقط درگیر پی گیری لذت های خصوصی و آرمان های خوشی است.بقا خواهی مطلقی بدون هیچ حسّی از مأموریت یا تعهد اخلاقی. »4
چنین چهره ای از این وضعیت هژمونیک است که انسان ایرانی را که با آن که واجد بسیاری از ویژگی های انسان لیبرال غربی حتا نیست,تشویق و آماده می کند که به آسانی دروغ را به یک ویژگی پذیرفته شده در اخلاق روزمره, فردی, گروهی,کاری, سیاسی و حتا اخلاق عاشقانه اش تبدیل نماید. تنها چیزی که مهم است لذت شخصی فرد است. آن هم نه لذتی از جنس لذت "فردی" به معنای"ایندودوالیسم" بلکه لذتی از جنس"خودخواهی"(اگویسم) مطلق.
پی نوشت:
1- بخشی از نامه ای که دقیقا پارسال همين روزهاي زمستان برای «دوست»م نوشتم و البته هرگز ارسالش نکردم و ماند که بماند. تا این که در این چند وقت اخیر هم به خاطر مجموعه اتفاقاتی که در زندگی شاهد آن بوده ام و هم این که آن متن از آدورنو را در یکی از مقالات دکتر یوسف ابازری خواندم. برایم عجیب و شاید هم کمی خوشایند بود که چنین امری را از کسی چون آدورنو مشاهده کردم. و یاد این مطلب خودم افتادم و سعی کردم که با توسعه ی آن، این یادداشت را بنویسم.
2-تئودور آدورنو، اخلاق صغیر،ترجمه حمید فرازنده،اصفهان،انتشارات نقش خورشید،چاپ اول،1384،ص 40و41
3و۴-گشودن فضای فلسفه، گفتگو های گلین دالی با اسلاوی ژیژک،ترجمه مجتبا گل محمدی،تهران، نشر گام نو،چاپ اول،1386،ص 146-148
2 comments:
این هژمونی و رضایت ظاهری نیست که همه مارا دروغ ساز کرده
طلب بیشترین منفعت و قانع نبودن وحشناک ایرانی از ما دروغگویان قهاری ساخته
همه می دانیم دروغ می گوییم و دروغ می شنویم اما کسب سود و لذت اجازه نمی دهد منافعمان را به خطر بیندازیم.
پیشنهاد می کنم با کامنت گذاشتن در چند وبلاگ ارزشمند خودت را معرفی کنی تا هم آنها از نوشته های خوبت بهره ببرند و هم تو از ایشان!
چه بسا کسانی که همیشه از طداقت و راستی دم زدند، ذره ای آن را تاب نیاوردند.
ارسال یک نظر